۹ پاسخ

شوهرمن خیلی بهم کمک میکرد

اره واقعا
منم بش فکر میکنم میگم همین یکی بسمه🤣

واس من فعلا غول مرحله اوله ترس از زایمان پس😂😂😩

ادم میترسه از شرایط پیش رو 😐🥲

جدای همه ی اینااااا افسردگی آخ آخ من خونمون کلی مهمون نشسته بودن میومدم تو اتاق میزدم زیر گریه😐😂

از بارداری تا یکسالگی بچه مادر هلاکه

وای دقیقا
از همه بدتر مورد آخره

بچه اولم یه روز رفت دستگاه.دومی زرد شد اما دکتر گفت درجه ده تو سه روزگی دستگاه نمیخوادخودش می‌ره

خیلی سخته روزای اول منم دوران بارداری دوس دارم اما بعد زایمان نه.من زایمان دوم چون فقط شیر خودم دادم زخم سینه داغونم کرد.درد بخیه خیلی کمترش بود

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۵ ماهگی
وقتی که اروم خوابیدی و از زمین و زمان خبری نداری، من فقط نگاهت میکنم و هی با خودم میگم تو پسر منی‌... تو واقعا پسر منی و من مامانتم....
یه حس خیلی عجیبیه... وقتی که فکر میکنم یا به عکس اون روز ها نگاه میکنم، میگم یعنی من باردار شدم؟ ۹ ماه یه موجود کوچولو تو شکم من بزرگ شده و تبدیل به یه انسان شده؟ من زایمان کردم؟ چطور در مقابل استرس سزارین و عمل و دوره نقاهتش دوام اوردم؟ چطور با اون زخم شدید سینه ام به پسرم شیر دادم؟ و الان که ۵ ماه و نیمشه داره از وجود من تغذیه میکنه و قد میکشه‌....نمیدونم شما هم همچین حسی دارین یا نه.... ولی من بعضی وقتا واقعا همه اینا یادم میره...
حس میکنم یک چیز خیلیییی ارزشمندی دارم و خدا بهم داده که باعث ارامشمه...
یه اتفاق شیرین، یه معجزه بزرگ، که شده مال من....
اخ اخ از خنده ها و قهقه زدن هاش که انگار وارد یه دنیای دیگه میشم....
روز به روز هم که بزرگ میشه و یه شیرین کاری جدید یاد میگیره، قند تو دلم اب میشه... یه حسی میاد سراغم که میخوام داد بزنم و به همه بگم این فرشته کوچولو مال منه...
قربون‌ مدل خوابیدنت🥰🥺😍
خدا از این معجزه کوچیک ولی بزرگ با حال خوب به همه بده...

۵ ماه و ۱۷ روز
۳۰ ابان ماه ۴۰۳
الهی امین
مامان کوچولو بچه🧸 مامان کوچولو بچه🧸 ۵ ماهگی
مامان آراد👼🏻🩵 مامان آراد👼🏻🩵 ۱۲ ماهگی
مامان rayan مامان rayan ۱۳ ماهگی
دلنوشته
خیلی از ماها الان بچه هامون بدنیا اومدن و داریم روزهایی رو میگذرونیم که روزهای بعد از زایمان و بچه داره رشد میکنه،من خودم یه روانشناسم و همیشه فکر میکردم مادر شدن مسئولیت میخواد و اگاهی و علم اما الان میتونم به جرات بگم مادر شدن فقط گذشت میخواد و صبوری و یک قلب بزرگ که بتونی همه جوره به تمام اعضا خانوادت عشق بدی محبت بدی،و وووو..وقتی بچه بدنیا میاد کلا یه صفحه جدید تو زندگیت باز میشه که اصلا نمیتونی تا قبلش بگی همچین تجربه ای رو داشتم،خصوصا ما مامان بچه اولیا🫠وقتی از بیمارستان با اون همه درد که کشیدی چه سزارین چه طبیعی مرخص میشی و با اون شادی که بعد نه ماه انتظار کشیدن میای خونت،و رو تختت دراز میکشی و میخای استراحت کنی یهو صدای گریه بچه ت بلند میشه و باید با اونهمه درد پاشی درست بشینی شیر بدی😕ماها که خانواده هامون ازمون دور بودن و تنها خودم و همسرم بودیم فقط چند روز اول کمکی داشتیم باز هم میبینی باز خودتی و بچه ت،باید شیر بدی پوشک عوض کنی تازه روزای اول زردی گرفته باس ببری دکتر ازمایشگاه و‌اون لحظه خونگیری برای ازمایش زردی و صدای گریه بچه ت انگار قلبت داره میاد تو دهنت و اشکات بند نمیاد وباز جواب دکترت که زردی بالاس یا باس بستری شه یا ببری خونه تو دستگاه بزاری😔هنوز جسم ت پر از درد نمیتونی درست راه بری خم بشی بازم تو خونه میشی پرستار بچه ت و مرتب حواست هست تا زردیش بالا نره کنترل کنی و حرفای بقیه که نباس گرمی بخوری به بچه اینو بده اینو نده و تویی پر از دلواپسی که خداینکرده بچه م بدتر نشه