بعدش وسط عمل که سردم شد نباید میشد باید بعد عمل سردم میشد فشارم افتاد ترسیدن خواستن بیهوشم کنن مواد بیهوشی موند تو دستم سرم رو بد زدن خلاصه جیغ میکشیدم فقط ترسیده بودن موقعی هیچی حس نکردم ک بخیه میزدن منم بیجون بودم فقط بالا سرم میزدن تو صورتم بیهوش نشم افت فشار داشتم بعد گفتن بچتو میخای ببینی گفتم نه منظورم این بود عملو متوقف کنن که نکردن بچمم نشون ندادن بردنم ریکاوری دوتا دستگاه مثل خرتم فیل گذاشتن زیر پتوم منم فقط بغلشون کردم گرم بودن میومدن بالا سرم گفتن بجتو دیدی واییی خدا خیلی حرسی شدم فقط میخاستم پاهامو حرکت بدم با تمام دردی که داشتم بعد۳ ساعت ریکاوری حرکت کردن پاهام مدام علائممو چک میکردن شوهرم بابام اومدن بردنم مادر شوهرمم اون ور فقط میگفت عروسم چطوره😂نمیزاشتن بیاد پیشم اونم لج کرد شیرینی هارو نداد بهشون😂 خلاصه شوهرم بابام یه اقای دیگه بردنم بخش اتاق ۳۳ بعد بیهوش شدم بهوش اومدم دخترمو دیدم🥺همه دردام یادم رفت😭واییی پایان همه دردایی ک کشیدم که تپلوی ناناسی بوددد😭🥺فقط میگفتم بدینش ببوسمش نمیزاشتن نکبتیا اخرشم شیشه شیر دادن بهش چون از ریکاوری دیر در اومدم خانم سینمو یک بار گرفت اغوزو خورد با هزار بدبختی ک پرستارا کمکم کردن یه زنه اومد یچیزی گفتم بچم سینمو نگرفت ک نگرفت دیگه اونم فردا میزارم تو تاپیکم🙂♥️

تصویر
۱۰ پاسخ

گلم وزن تولدش چقدر بودع

ماشاالله عزیزم 🧿🧿خدا حفظ اش کنه برات

چی میخوردی خواهرجان تپل شد

مامان ابرا ورم کلیش خوب شد ؟
پسر منم خیلی کم ورم داشت وقتی تو شکمم بود ولی هنوز دکترش میگه زوده برای سونو خیلی نگرانم 🤕🥲

چه نانازه😍😍😍خداحفظش کنه عزیزدلم

اوییی چخ توپلو واخمو بود🤩🤩🤩

وای چه تپلی نازی مبارکتون باشه انگار همش لپه 😘

ای ماااااادر میشه من ایشونو بخورم 😍😍😍

ووي ماشالا چه لپ بوده😘 چند كيلو بود؟

وییی تپلیییی😍😍ماشالا 🧿

سوال های مرتبط

مامان سیوان مامان سیوان ۷ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۹ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان امید مامان امید ۳ ماهگی
پارت نهم داستان بارداری
من رو بردن اتاق عمل و شوهرم لباس کرد تنم و کلی هم رضایت گرفتن من رفتم اتاق عمل میخواستن آمپول بزنن کمرم از ترس خیس عرق بودم وسط استرس میگه خیلی عرق می‌کنی برو بوتاکس کن و درد میکشیدم میگفت زایمانت نمیکنیما ده بار آمپول وارد کمرم کردن خوابیدم مدام میگفت درد داری پنجیر میگرفتن من میگفتم اره میگفت درپغ میگه اهر یه ماسک گذاشتن رو دهنم و من کلا بی هوش شدم تا ماسک رو برداشتن و من به هوش اومدم البته با گریه بچه نه بچه رو دیدم نه حال خوبی داشتم لخت با یه ملافه روم بردنم ریکاوری اونجا هم همش مرد هیچکس هم پیشم نبود. هی فقط میومدن شکمم فشار میدادن داشتم از درد میمردم ولی هیچکس نبود بهم برسه خواهرم اومد پیشم بدبخت با صندلی پلاستیکی موند صبحم ساعت شش بیرونش کردن من فقط گریه میکردم از درد و فشاری که میوردن به شکم بردنم تو بخش تخت خالی شده بود روز بعد بهم گفتن پاشو راه برو دنیا داشت برام میورخید و سیاه بود همه چیز بهم کلی آبمیوه و شربت دادن یکم راه رفتم خوابیدم ولی همش با جیغ بچه هم ندیدم و....
مامان محمد پارسا مامان محمد پارسا ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
اینم بگم که سوند اصلا درد نداشت فقط یه حس سوزش و قلقلک بود فقط باید شل بگیری و استرس سوند نداشته باشی
تو اتاق ریکاوری چند بار بهوش اومدم و بیهوش شدم باز
دفعات اول که بهوش نیومدم فقط صداها رو می‌شنیدم انقد خسته بودم نمی‌تونستم چشمامو باز کنم
یکبار هم حس کردم یه لپ کوچولو و نرم رو گذاشتن رو بدم و حس کردم یه دهن کوچولو داره سینمو مک میزنم اما بازم تو حالت هوشیاری نبودم
یه بار هم که بهوش اومدم خیلی احساس درد داشتم ناله میکردم و میگفتم تو رو خدا مسکن بزنین میگفتن زدیم آروم باش تا اثر کنه
تا اینکه کامل به هوش اومدم و یکی از ماماها اومد بالا سرم و میخواست دست بزارخ روی شکمم که من ترسیدم و دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا آروم
الکی گفتم خیلی درد میکنه😂 در صورتی که اون موقع مسکن عمل کرده بود و خیلی کم درد داشتم
گفت کاریت ندارم فقط می‌خوام شکمتو ببینم یه کوچولو دستشو فشار داد بعد هم گفت فشار لازم نیست ببرین
منو بردن بیرون از اتاق که تو سالن مامانم رو دیدم طفلک مامانم خیلی استرس داشت بعد همونجا بهشون گفتم بچمو هم بیارین تا ببینمش
اونجا آوردنش شچهرمم اومد تو همون سالن و من اولین بار پسرمو با شوهرم اونجا دیدیم میخواستم بوسش کنم اما چون مواد بیهوش باعث شده بود بیام پوست بشه نمی‌تونستم راحت بوسش کنم
مهم ترینر و سخت تمرین دردی هم که کشیدم اولین بار که میخواستم بلند شم بود خیلی خیلی سخت بود چند بار تا لبه تخت میرفتم باز بر می‌گشتم تا اینکه دفعه آخر مامانم کلی بهم روحیه داد و بلندم کرد بلند شدم راه رفتم اما موقعی که میخواستم بشینم خیلی سخت بود خیلی طرف چپ بخیه هام می‌سوخت اما دفعه دوم که بلند شدم خیلی راحت تر تونستم راه برم طوری که دفعه سوم بدون کمکی خودم راه میرفتم
مامان هیراد مامان هیراد ۳ ماهگی
بردنم اتاق عمل ساعت هفت عصر ساعت هفت و ربع بچه به دنیا اومد خداروشکر دیگه بردنم ریکاوری به بچه شیر داد پرستار دوساعت ریکاوری بودم بدنم همش میخارید از موقع عمل تا چند روز بعدش خلاصه ساعت نه آوردند تو بخش گفتن نه باید سرتو بالا بگیری تا هشت ساعت نباید آب بخوری و ... خلاصه انقد تشنه بودم میگفتم کاشکی یه پارچ آب میخوردم بعد میمردم پرستارا و مریضا و .. هم هی میگفتن خوشبحالت سینه هات شیر دارن بچه راحت گرته سینه رو آروم خوابیده و ... بچه اولته خوشبحالته و .. خب فرداش باید ترخیص میشدم به خاطر اینکه من تنها زایمانی بودم کسی نبود دیگه نزدن واکسنا پسرمون گفتن یه شب دیگه باید بمونی خب خلاصه منم دکتر. گفت سوند رو در بیارن و باید بلند شم برم دستشویی که عفونت یا چسبندگی و.. نگیرم خلاصه بلند شدم و رفتم کلا زیاد درد و حس نمیکردم شوهرم بلام پمپ درد گفته بود بزنن خوب بودم فقط نمیتونستم بشینم درست و ... خلاصه شب موقع خواب پسرم همش بی قراری میکرد سینه امو میزاشتم میک میزد انقد تا صبح سینه ام یه سره تو دهنش بود و ربع ساعت یه بار پوشکش عوض میکردم تا صبح یه سره بغلم بود حتی یک ثانیه نزاشت بخوابم یا دراز بکشم نه خودش خوابید نه من صبح که شد دیگه مدفوعش از سیاه رنگ شد زرد دکتر گفت خیلی خوبه به خاطر اینه که شکمش زیاد و خوب کار کرده ولی من درد بخیه هام شروع شده بود از بی‌خوابی چند شب که نخوابیده بودم داشتم بیهوش میشدم نمیتونستم چشمامو باز کنم از درد خلاصه ظهر ترخیص کردن و دارو نوشتن برام اومدیم خونه تو راه خواستیم بیایم پام لیز خورد خوردم به نرده بيمارستان بخیه هام درد گرفتن شدید مجبور شدم شیاف بزنم از دردشون
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت سوم
خلاصه بچه رو بردن برای واکسن و قد و وزن گرفتن
دکترم که داشت جفت برمیداشت و رحمم تمیز میکرد
سر درد شدم که به دستیار دکتر بیهوشی گفتم و گفت نرماله و یه امپول زد بهم و خوب شدم
یکم بعد حالت تهوع بهم دست داد که اینم گفت طبیعی هست و دکترم گفت داریم رحمت میذاریم سرجاش و به این خاطر هست
اما چیزی بالا نیاوردم و فقط چند بار عق زدم که چیزی نیومد چون از ساعت ۱۱ شب‌ نه آب خورده بودم و نه غذا
یکم بعد خوب شدم اما لرز گرفتم و بدنم میلرزید مثل وقتی که از سرما میلرزه
خلاصه کارها تموم شد و بخیه زدن و دوتا پرستار اومدن جورابهای واریس عوض کردن و جوراب تمیز پام کردن گفتن قبلیها کثیف شدن، از اتاق عمل بردنم تو یک قسمت دیگه و یک لوله لاستیکی زخیم گذاشتن زیر ملافه ای که روم بود، هوای گرم میزد و بدنم گرم شد
بعد ۱۰ دقیقه تقریبا بردنم اتاق که مامانم و همسرم منتظرم بودن و بچه ام اوردن که خیلی حس خوبی بود دیگه خانوادمون سه نفری شده بود
دکترم و پرستار اومدن برای چک کردن و پرستار اموزش شیر دادن داد و نوک سینه ها فشار دادن و شیر اومد و بچه شروع به شیر خوردن کرد و اینم خیلی حس خوبی داشت
بقسه قسمت بعدی
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۵
بعد چند دقیقه پسرمو بردن منم دارو خواب آورد زدن و نمی‌دونم کی بخیه هامو دوختن بعد از رو تخت جا ب جام میکردم ک حالت خواب بیدار بلند شدم منو بردن داخل ریکاوری دندونام میخورد بهم بهشون گفتم گفتن طبیعیه رفتم تو ریکاوری و فقط لحظه شماری میکردم ک شاهان و بیارن پیشم وقتی آوردن دلم نمی‌خواست هیجا بره یه پرستار اومدو بهم آموزش شیردهی داد و سینمو گذاشت دهن بچه ک اینم با چ ولعی میخورد بعد ک خوردنش تموم شد بردنش و بعد یه ساعت حدودا اسممونو گفتن و مارو با آسانسور بردن ک همسرمو دیدم و مادرمو ک منتظر وایسادن بعد دیگ همسرمو راهی کردن ک بره منو مامان رفتیم تو بخش بعد حدود دو ساعت بی حسی بدنم باز شد و دردام شروع شد یه پرستار مهربون اومد ک عوض صبحی در اومد گفت هر کاری داشتی این زنگو برن من میام هر یک ساعت بهم سر میزد و هر چند ساعت یکبار بهم آرامبخش و چرک خشک کن میزد بهم گفت بعد هشت ساعت میتونی از مایعات شروع کنی شب شد و دردام شدید تر شد مریضایی ک کنارم بودن رفتو جدید اومدن دونفر دیگه وای ینی شبو از دستشون خوایم نبرد یه خانمی بود ک مثل اینکه رحمش خوب تخلیه نشده بود همش از حال می‌رفت و دوقلو داشت هی پرستاران میریختن رو سرش و خواب نداشتن برامون یه خانمه هم انقد جیغ میزد ک مخمو خورد مظلوم من بودم فقط😂...
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان فریماه مامان فریماه ۷ ماهگی
سزارین شیرین من(قسمت دوم):
وارد که شدم پرسنل اتاق عمل تحویلم گرفتن و برای آخرین بار صدای کوچولوی قشنگمو از داخل شکمم شنیدم.(راستی قبلش بگم موقع پذیرش، مجدد ازم سونوگرفتن که صحت بریچ بودن بچه رو ثبت کنن)نیم ساعتی توی ریکاوری بودم تا بردنم توی اتاق عمل...از اونجایی که قبلا تجربه بیهوشی داشتم برای عمل بینی و لوزه و مشکلی نداشتم من بیهوشی رو انتخاب کردم(از عوارض بیحسی نخاعی شنیده بودم(البته برای هرکس متفاوته))سرم بی حسی رو زدن و نفهمیدم تا اینکه با صدای دستگاه های قلب و فشار اطرافم که ثانیه به ثانیه شدیدترمیشد بیدار شدم...گلوم خشک خشک بود و حالت پریود شدیدی داشتم.مراقب اومد حالمو پرسیدمنم این حالتارو با بیحالی گفتم و گفت طبیعیه...اومدن بردنم بخش(سعی میکنم قسمتای احساسی رو حذف کنم تاطولانی نشه وقتتونو بگیرم)با دیدن خانواده که منتظرم بودن کلی بغض کردم و گریه تا جایی که نفس تنگی گفتم پرستارا گفتن بخاطر مواد بیهوشیه سعی کن گریه نکنی بهتر میشی.سریع آوردنم تو اتاق لباسامو عوض کردن و پوشک جدید گذاشتن(جابجا شدن از این تخت به اون تخت خیلی لگنمو  به درد مینداخت) فریماه مو یا خانواده آوردن کنارم...از اینکه زخمم باعث میشد نتونم درست بشینم و صورتشوببینم خیلی ناراحت بودم.دور لب دخترم سفید بود معلوم بوده گشنه بوده بهش شیرخشک دادن که برام مسئله ای نبود بهتر از گریه کردنش بود.نیم ساعت بعد شروع‌کردم به شیردادن که خداروشکر پرستارا با چک کردن آغوز میگفتن مقدارش خوبه بهش بده
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۳🫶🏻
چشمتون روز بد نبینه
خانوما جیغ میزدن برای زاییدن واقعا قوت و قدرت میخواد زایمان طبیعی اونا جیغ میزدن من چشام اشکی میشد
همونجا گفتم خدایا قدرتی بده منم بتونم ولی واقعا ترسیده بودم
خدا شاهد راسته بهشت زیر پای مادران است 🫀
خیلی سخته واقعا ایشالله خدا قدرتی به همه بده بچه های همه سالم بیاد بغل ماماناشون 💕 خلاصه منو گذاشتن روی تخت سوزن فشار زدن توی سرمم از ساعت یک ظهر تا شیش و نیم عصر من زیر سوزن فشار بودم نه درد زیادی داشتم نه جانان حرکت می‌کرد اینبار واقعا ترسیدم آخه جانان باید حرکت میکرد چیز شیرینم خوردم ولی انگار نه انگار (اینجا فهمیدم من فقط بقیه رو گول نزدم خودمم گول خوردم بچم واقعا حرکت نداشت و چیز شیرین هم می‌خوردم باور کنین توی سنو بازم حرکت نداشت دخترم🥲)آقا نزدیکه ۱۵نفر منو معاینه کردن
نفر آخری دیگه هفت بار پشت سر هم دستشو کرد توی واژنم در کرد هی خونای که ازم می‌رفت رو می‌کشیدن روی رونم بعدش یهو اومدن گفتن سریع آمادش کنین برای اتاق عمل بچها خوشحال نشدم از اینکه می‌خوام برم اتاق عمل فقط فکرم پیش جانان بود و هی از خدا میخواستم سالم برام بزارتش بیاد توی بغلم واقعا ترسیده بودم خدایی نکرده اتفاقی نیوفته برای بچم 🥲🫀
خلاصه مارو بردن اتاق عمل....
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
پرستارا هم ميگفتن واي چه بوره و…گذاشتنش زير اكسيژن و بردنش زود
دكترم گفت يه زور كوچيك بزن جفت بياد
بعد يه زور زدم جفت اومد
اينم بگم بعد از اينكه بچه اومد كاملل دردها رفع شد
و اصلا درد نداشتم ديگه
بعد از اونجا كه از همه شنيده بودم طبيعي فقط دردش همون موقعست و بعدش سرپا ميشي
جفت اومد به دكتر گفتم بلند شم؟😐🤣🤣
گفت كجا بلند شي ميخوام بخيه بزنم اونجا فهميدم كه برش زدن
بي حسي تزريق كرد و شروع كرد بخيه كردن ،فقط يكم ميسوخت


بعدش خيلي خجالت كشيدم كه يه مرد اينطوري نشسته بود روبروم بخاطر همين چكاپ هاي بعد از زايمانو روم نشد برم ديگه راستش
چنددقيقه بعد از بخيه مامانم و شوهرم اومدن و ازشون درباره بچه پرسيدم مامانم گفت خداروشكر دستگاه نخواسته ديگه انگار دنيارو بهم دادن🥺 خلاصه رفتم تو بخش مامانم پيشم موند
بعد پرستار اومد رحممو يكم فشار داد كه زياد درد نداشت اونم
نميدونم چقدر بعدش بچمو اوردن گفتن شير بده
دادن بغلم ديدم اصلا نميتونم بغلش كنم دستام واقعا جون نداشت گز گر ميكرد
ا ز سينه ام شير نميومد يه خانم اومد سينمو فشار داد كه اون خيلي درد داشت منم اصلا جون نداشتم گفتم توروخدا نكن
گفت بچت گشنه ميمونه
يه ساعت بعد دوباره اومدن فشار دادن ولي نيومد ديگه گفت يه شيرخشك بگيربد
اونجا با سرنگ به بچم شير دادن
سه روز بعد شيرم اومد
شديدا ضعف داشتم بعداز سه روز به بچم ده دقيقه شير دادم پس افتادم انقدر حالم بد شد نيم ساعت افتادم همين باعث شد نتونم به بچم شير بزم و ناراحت ترينم بابتش 🥺 فقط چندبار دوشيدم دادم
بعدشم اين ديگه سينه رو نگرفت
خودمو خيلي سرزنش ميكنم بابتش و عذاب وجدان دارم خدا منو ببخشه😢
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۶
ساعت ۱۱:۳۸ دقیقه دنیا اومد گذاشتنش روتخت مخصوص نوزاد تمیزش کردن بعد گذاشتنش بغلم وای خیلی حس خاص و قشنگی بود ایشالله قسمت همه چشم انتظارا واقعا حس قشنگ و لحظه نابیه، بردنش برای قد وزن و دکترم تقریبا چهل دیقه طول کشید بخیه هامو بزنه، وقتی دخترم دنیا اومد هم دکترم هم پرستارا هی میگفتن تو چجوری میخاستی اینو طبیعی دنیا بیاری، واقعا میخاستی طبیعی زایمان کنی؟ دکترم هی میگفت وزنشو بهم بگید و ملورین خانم مارو سوپرایزکرد، سونو وزنشو گفته بودن ۳۶۲۰ ولی وقتی دنیا اومد ۳۹۲۰ بود، بعد زدن بخیه هام بردنم ریکاوری و خیلی خون از دست دادم دستیار دکترم ک کمکش میکرد ب اون یکی پرستار می‌گفت خون خالیم تو چکمه هام پر خونه ، تو ریکاوری دختر قشنگمو گذاشتن ی ساعت تو بغل تماس پوست با پوست و بهش شیر دادم واقعا نمیتونم توصیف کنم ک چقد حس و حال قشنگی بود.بخش خیلی شلوغ بود و دوساعت تو ریکاوری بودم واقعا خسته کننده بود،وقتی خاستن ببرنم بخش شکممو فشار دادن ک درد اونم قابل تحمل بود ولی تخت بغلیم خیلی سرو صدا کرد خیلی ترسیدم ولی برای من اونقد وحشتناک نبود . رفتیم بخش ،همراه هام اومدن دیدنم ولی بااینکه بی حسی تو بدنم بود درد داشتم ک برای همه عجیب بود ،
شیاف زدن ک اروم شدم.