پارت سوم :
وارد اتاق عمل که شدم ماما شروع کرد به سوال کردن چند سالته و نی نی جنسیتش چیه و اسمش چیه و...
بعد دکتر اومد و شروع کردن... دکتر بیهوشی گفت دخترم بشین و یکم به سمت جلو خمشو میخوام کمرتو ضدعفونی کنم... منم میدونستم قضیه چیه خیلی ریلکس نشستم و خم شدم وقتی امپول رو زد ماما گفت آفرین اولین نفریه که تکون نخورد بعد دراز کشیدم کم کم پاهام بی حس شد گفتم پاهام داره سنگین میشه دکتر بیهوشی گفت افرین همینه باید اینطور بشه... بعد ی پارچه سبز کشیدن جلوم و دکترم گفت نور رو تنظیم کنید خیلی برام جالب بود همش میخواستم بدونم مرحله بعد چه خبره ...
قشنگ بریدن شکممو حس میکردم و فشار دادن شکممو خیلی محکم فشار دادن گفتم آیییی دکتر بیهوشی گفت نترس به نفع خودته... یهو صدای جیغ ی بچه اومد. دکتر گفت این از اوناسست که کل شبو جیغ میکشه 😂گریه میکنه نمیخوابه ...بعد بچه رو شستن و من اون لحظه میپرسیدم ساعت چنده میخوام بدونم دقیقا بچم چه ساعتی دنیا اومده😂پرستار میگفت تو دیگه کی هستی ... دخترم ۸:۴۸ دقیقه به دنیا اومد کل عمل زیاد طول نکشید و وقتی دخترمو نشونم دادن ی لحظه سرمو تکون دادم سر درد شدید و حالت تهوع گرفتم بعد گفتم ی امپول زدن...
و دوباره اوردن دخترم گفتن ببین من از ترسم سرمو تکون نمیدادم پرستار گفت ببین چیا خونده سرشو تکون نمیده دخترم گریه میکرد وقتی گذاشتن رو صورتم تند تند ببوسش کردم و اون اروم شد خیلی لحظه قشنگی بود 😍
اون لحظه همش فکر میکردم مادرم چقدر برای من و بقیه بچه هاش زحمت کشیده این دردای من یک هزارم درد و گذشت مادرم هم نبود ...
خودمو اینطوری ارروم میکردم...
وقتی هم دخترمو برداشتن یهو همشون گفتن چه دختر سفیدی چقدر خوشگله .

۱۲ پاسخ

الهی انشالله قدمش خیر و پربرکت باشه عزیزم 🌹❣

چقدر قشنگ تعریف کردی
اینقدر حال روحیم تواین دو روز بده امروزاینقدرگریه کردم مشکل خانوادگی دارم چندساله ک تمومی نداره توزندگی خودم باهمسرم مشکل ندارم استراحتی هستم خونه مامانمم هستم😒😒تو۲۷سالگی ناراحتی عصاب گرفتم دکتربرم دارو مینویسه برام قبلا ارتپدرفتم برام افسردگی نوشت امانخوردم
هیچ ارزویی ندارم .زندگی برام بی معنیه
این دنیا برام بی مفهومه از۱۶سالگی توخونمون همش داد وبیداد پدر خوب وسالم خیلی خوبه ماک فقط دردسراش برامون مونده
مامانم تمام زندگیمه
دوشب پیش بابام و داداشم دعوا گرفتن من نبوذم داداشم میترکوند بابامو یعنی دیگ خسته شدیم خیلی وحشتناک بود منم وضعیتم مناسب نیست شوهرمم شب کار بود اون بنده خدا منو ب امید اینا گذاشته
بعضیا هی میگن بابا بابا غصم میشه😭😭
من از کلمه بابا فقط غصه خوردن ومبارزه کردن تواین سالها یادم مونده حتی بااینک توخونه خودمم همیشه دلم برای مادرم میسوزه

ازخدا میخوام وجودبچم این مشکلات وببره

بابام امروز داداش مونفرین میکرد قلبم درد گرفت😭۲۲سالشه داداشم
اون بچه هم از کوچیکی داره تحمل میکنه دیگ رسیده ب استخونمون

گفتم خدایا نفریناش دامن گیر بچه نشه


بااین پیامت حس وخوب وبهم منتقل کردی انشالا همیشه سلامت باشی وجودبچت پرازخیرو برکت

وای خوشبحالت تموم شد من هرشب خواب زایمان میبینم عزیزم خیلی خوشحالم برات

وای عزیزمممممم🧡❤️🌿

الهی شکر عزیزم
تورو خدا برا منم دعا کن پسفردا زایمانمه

مبارکه عزیزم قدمش پرارخیروبرکت

عزیزم مبارک باشه موقع سزارین برش شکم رو حس میکردین درد داشت چرا بی حسی مگه جواب نمیده

الهی به سلامتی قدم نورسیده مبارک❤️❤️

عزیزم از لحظه رفتن اتاق عمل تا در اومدنت چند ساعت طول کشید؟

وای عزیزم چقدر قشنگ...من اگر ب لحظه ای ک‌بچمو بزارن جای صورتم فکرکنم‌ اشکام می‌ریزه

بسلامتی گلم قدمش مبارک باشه

مبارکت باشه عزیزم بعدش بخیه هات خیلی درد داشت؟

سوال های مرتبط

مامان نیل آی مامان نیل آی ۹ ماهگی
پارت دوم :
داخل بخش ی رب نشستم و خیلی استرس داشتم استرس عمل نه استرس اینکه سر عمل گلاب به روتون دسشویم بگیره🙈🙈 چند بار رفتم سرویس و بعد خانومی که پرونده سزارین رو تکمیل میکرد صدام زد و رفتم مشخصاتو کامل کنم یهو گفتن مریض دکتر اصغرنیا و صدری بیاد در صورتی که اول اسم منو گفته بودن...حتی خود اون خانم هم عصبانی شد ... خلاصه اون سه نفر رفتن و بعد پرستار اومد خون گرفت ... ضربان قلب و نوار قلب و چک کرد و بردن ی اتاق دیگه بزای سوند وصل کردن فقط ی لحظه سوزش داره بعد بی حسی دیگی چیزی متوجه نشدم...
بعد بردن به سمت اتاق عمل خواهرم اومد ی لحظه جلو پیشونیمو بوس کرد ... بعد من با اسانسور رفتم ی طبقه دیگه ... وارد اتاق عمل شدم ماما و پرستار و دکتر بیهوشی خیلییی مهربون بودن طوری رفتار میکردن که استرسم رفع بشه ...ولی من اون لحظه به این فکر میکردم که ی روز پشت در ی اتاق عملی مادرمو از دست دادم و حالا خودم تو ی اتاق عمل دیگه دارم مادر میشم خیلی اون لحظه ها هم تلخ بود هم شیرین بخاطر تجربه لحظه مادر شدن...
مامان رادین مامان رادین روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین#پارت_۳
باید بگم که امپول بیحسی برای من هیچ دردی نداشت ۲ تا امپول زد که امپولای عضلانی که میزنیم بیشتر از اون درد دارن و این واقعا هیچی نبود بعدش سریع دراز کشیدم و حس کردم که آب جوش تو رگام جریان داره و پاهام داغ شده بود ولی انگشتام رو مبتونستم تکون بدم که کم کم حس اونام رفت و پارچه سبز کشیدن جلو صورتم ....بخاطر استرس ضربان قلبم بالا رفت ک دکترم گفت آروم باش تا ماهم بتونیم ریلکس کارمونو انجام بدیم لطفا صلوات بفرس آروم بشی منم همینکارو کردم ولی دکتر بیهوشی که بالا سرم بود رفت و یکی رو صدا زد و اون اومد وضعیت رو چک کرد و گفت بعد درآوردن بچه نمیدونم چی چی بزنین بهش ....دکتر کارش رو شروع کرده بود و من از تکونایی که میخوردم متوجه میشدم ،۵دقیقه که گذشت دکترم گفت دخترم میخوام شکمت رو فشار بدم نترس همین رو که گفت من فشار رو حس کردم کامل و بلند یه آیی گفتم بعدشم صدای ساکشن و گریه پسرم اومد بعد بردن بچه رو تمیز کردن و شنیدم که وزن و قدش رو میگن یه نفر اونجا بود که مینوشت پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم که همون لحظه آروم شد و دیگه گریه نکرد😂🥲حالا من بودم ک گریه میکردم مگه اشکام بند میومد در همین لحظه ها بود ک ماسک اکسیژنی که رودهنم بود تلخ شد و من به سرفه افتادم که دکتر بیهوشی گفت تلخ شد؟ گفتم اره گفت حله فهمیدم یه چیزی تزریق کرده 🫠🫠که من چشام داشت میرفت و میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم هم دکتر و دستیارش داشتن در مورد رابطه عاشقانه یکی حرف میزدن و صداشون نمبذاشت هم شکمم شدیدا قاروقور میکرد و اینو قشنگ حس میکردم(به من گفته بودن فقط سوپ بخورم برای شام که حس میکنم خیلی کم بوده 🥲🥲 واقعا گرسنگی اینقدر اذیت کرد که خود عمل نکرد)
مامان گیسو مامان گیسو روزهای ابتدایی تولد
سلام تجربه ی من از سزارین 👼🏻🤰🏻

شب قبل از اینکه نوبت داشتم رفتم و کارای پذیرش رو انجام دادم
نوار قلب از بچم گرفتن و من بیست دقیقه نباید تکون میخوردم و تعداد حرکاتش رو ثبت میکردم
شب قبل ۱۲ به بعد هیچی نخوردم حتی اب
صبح عمل منو ساعت ۹ بردن تو اتاق عمل
فضای اتاق عمل رو که دیدم استرس ناجوری گرفتم😰
پرستارا و دستیارا اومدن و تجهیزات یکبار مصرف رو اماده میکردن که یه اقای مسن اومد و فهمیدم متخصص بیهوشی هست ، یه امپول تو کمرم زد و پاهام داغ شدن بهش گفتم من پمپ درد هم میخوام که گفت رفتی تو ریکاوری برات میارم
بعد دکترم اومد که جلوی دید منو گرفتن ،پاهام رو حس نمیکردم ولی چند تا تکون شدید منو دادن در حین اینکه باهام حرف میزد یه لحظه صدای سرفه بچه شنیدم و در حد دو ثانیه صدای گریه بچم😍
بعد صداش قطع شد گفتم دکتر چرا صدای بچم نمیاد گفت داره اطراف رو نگاه میکنه 🤗
پرستار اوردش کنار صورتم 🥰صورتش خیلی کوچیک و داغ بود بعد بردنش ریکاوری
بخیه زدن دکتر حدود بیست دقیقه طول کشید و منو بردن تو ریکاوری
ادامشو تو پست بعدی میذارم
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان فندق مامان فندق ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت 3#
دکترم اومد و جلو دید منو بستن ب دکترم گفتم من هنوز میتونم پاهامو تکون بدم برا اینکه مطمن بشین بی حس شدم یکاری بکنید یوقت بی هوا نبرین گفت ن حواسم هست ولی وقتی داشتن شکممو برش میدادن متوجه شدم اما هیچ دردی نداشتم بعدشم دکتر سر دلمو فشار میداد و میگفت بیا بیرون دیگه فشار دکتر رو هم متوجه میشدم مدام ی خانومی بالا سرم میگفت چشماتو ببند حرف نزن ولی من همش یچی میگفتم یهو حس کردم چشام سیاهی میره و کل بدنم داره بی حس میشه ب خانومه گفتم یوقت نمیرم دکتر بی هوشی رو صدا زدن فشارم شده بود 4 سرمو همش میاوردم بالا و عق میزدم ولی خب خداراشکر بالا نیوردم بعدش یچی زدن فشارم اوکی شد و زیر سرمو اوردن بالاتر تو اون لحظه گفتن ک بچه بدنیا اومد وسالمه دخترخوشگلمو با پارچه پوشوندن واوردن جلو صورتم تا وقتی کار بخیه زدن و ماساژ دادن شکمم تموم بشه بچه کنارم بود بعدشم چندتا اقا اومدن منو از تخت اتاق عمل گذاشتن رو ی تخت دیگه و بردن اتاق ریکاوری اونجا پاهام بی حس بود ولی دلدرد داشتم اومدن ک ببرنم بیرون باز شکممو ماساژ دادن ک دردش زیاد نبود باز گذاشتنم رو ی تخت دیگه ک برم داخل بخش ی خانومی اومد شکممو ماساژ داد درد بدی داشتم و با داد زیاد ناله میکردم بعدشم بردنم تو بخش درد زیاد نداشتم و قابل تحمل بود شب وقتی شیفت عوض شد پرستار اومد شکممو باز ماساژ داد اونقد از درد جیغ و داد میکردم ولی فایده نداشت و محکم دستامو گرفته بودن خیلی لحظه بدی بود بعد اون شبچیاف استفاده کردم کلی گریه میکردمنصف شب هم اومدن سوند رو باز کردن ب هر سختی بود از تخت اومدم پایین راه رفتم
با همه سختیاش و درداش تجربه خوبی بود ♥️
امروزم پنجشنبه 21تیر 4روزه ک زایمان کردم خداراشکر حالم خوبه
مامان خانم لوبیا مامان خانم لوبیا ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
بستری کردن، بهم سرم وصل کردن؛ و گفتن باید ناشتا بمونی
حدود ساعت دو ظهر اومدن سوند وصل کردن. اصلااااااااا سخت نبود. من خیلی میترسیدم ولی واقعا خوب وصل کرد. بعد اون من را بردن ایستگاه پرستاری ازم عکس گرفتن و بعدش رفتیم یک اتاق و همسرم اومد باهام صحبت کنه. جدی جدی داشتم میرفتم عمل و ترسیده بودم ی خورده. حدود ده دقیقه اونجا موندم و خواهرم و مامانم را دیدم. بعدش رفتیم سمت اتاق عمل.
تو اتاق عمل دکترم را دیدم. اونجا دکتر بیهوشی کلی سوال پرسید. من تو نوزادی خودم تشنج داشتم و آب نخاعم را کشیده بودن. بهشون اطلاع دادم و گفتم دارویی از اون‌بابت مصرف نمیکنم. بیماری خودایمنی هم داشتم. همه را گفتم بهشون. بهم یک آمپول زدن که خودایمنی ام بدتر نشه. گفت بشین سرت را بده پایین و شونه هات را شل کن تا آمپول بزنم. آمپولش درد داشت. دو تا آمپول زد. دردش خیلی وحشتناک نبود ولی درد داشت. گفتن سریع دراز بکش. دکتر بیهوشی گفت پاهات سنگین شده؟ گفتم نه. گفت پاهات گرم شد؟ گفتم نه. گفت تکون بده. من پاهام را تکون دادم. گفت صبر میکنیم. عین یک جرقه پای چپم یهو تیر کشید. جیغ زدم از درد. گفت پس بی حس شدی؟ گفتم نه. دکترم گفت شاید حس میکنه. اومد رو شکمم بشکون گرفت، گفتم دارید بشکون میگیرید. دکتر بیهوشی تعجب کرده بود. بعد ده دقیقه دوباره گفت پای چپت را بیار بالا. اوردم بالا. یهو همه هول کردن. منم حالت تهوع گرفته بودم. یک ماسک گذاشتن و کامل بیهوش شدم.
مامان آیلین🩷🌈 مامان آیلین🩷🌈 ۲ ماهگی
تجربه زایمان۳
دیگه ساعت ۵اینا رسیدیم بیمارستان رفتم تریاژ قلبشو چک کردن مشکلی نبود بعد یکی از ماما ها معاینه کرد گفت ۴سانت بازی و ابریزش هم داری
زنگ زدن دکترم گفت امادش کنین منم میرسم الان
بعد یکی دیگه از ماما ها گفت میتونی هم طبیعی بیاری بیا برو طبیعی😓
یکی دیگش اومد شکممو دست زد گفت بچه درشته لگنش جالب نیست برا طبیعی خلاصه قشنگ دودل شده بودم هم میخاستم برم طبیعی میگفتم دیگه اینهمه درد کشیدم بعد که اون پرستاره اونجوری گفت گفتم نه میرم دردو‌میکشم بچم طوری میشه خدایی نکرده پشیمان میشم
دیگه یکم بعد دکتر اومد به همسرم گفته بود بزار بره طبیعی دیگه اینهمه درد کشیده😐همسرمم گفته بود نه نمیخاد اون داره میمیره از درد اخرش ببین چی میشه دیگه خلاصه منو اماده کزدن بردن اتاق عمل استرس داشتم خیلی 😓😓😕
همسرم یکم دلداریم داد و وارد اتاق عمل شدیم
سوند رو قبل بیحسی زدن برام اونقدر که اینجا بزرگش کردن نبود من اصلا نفهمیدم به ماما میگفتم زدی برا تموم شد گفت اره تمومه 😅
دیگه اتاق عمل پرستاره دستمو گرفت دلداریم داد از امپول بیحسی هم فقط پنبه الکلی که کشید رو‌کمرم سردیشو حس کردم دیگه حتی امپولو نفهمیدم کی زد گفتن دراز بکش دراز کشیدم پاهام اولش گز گز کردبعدش کم‌کم کلا بیحس شد
دکتر گفت بلند کن پاهاتو دیگه دیدن نمیتونم پرده کشیدن جلو صورتم و مارشونو شروع کردن
منم کلا دعا میکردم ذوق زده بودم که دخترمو الان میبینم
یکم بعد دکتر از زیر سینم چند بار فشار داد و صدای گریه دخترم بلند شد 🫠🫠🫠🫠
اولین حرف دکترم گفت ای جونممم چه بچه تپلیی کوفتس ماشاللع
بعدش بهم گفت بهت میگفتم بیا طبیعی اشتباه میکردیم نمیتونستی بچه رو بدنیا بیاری خیلی درشته ماشاللع
مامان دلوین مامان دلوین ۵ ماهگی
تجربه_زایمان_سزارین ادامه
از روی اون تخت پاشدم و رفتم روی یک‌تخت دیگ که ان اس تی ازم بگیرم ک ببینم قلب بچه وضعیتش چطوره ک دکتر اومد و دید و گفت که افت داشته و باید سریع عمل بشم و بعد از اونم پاشدم و رفتم روی تختی ک قرار بود ببرنم اتاق عمل خوابیدم و بردنم سمت اتاق عمل رسیدم اونجا دکتر بیهوشی اومد پیشم و شروع کرد باهام حرف زدن بهم گفت میخوای بی حسی از کمر بشی یا بیهوشی کامل که گفتم بیهوشی کامل و اصرار داشت ک بی حسی از کمر بهتره و بچتو همون‌موقع میبینی که من امتخابم فقط بیهوشی بود چون نمیخواستم اون لحظه چیزی بفهمم😅😅بعد از اونم رفتم توی خود اتاق واسه عمل و دکتر اومد و جلوم یک پرده ای کشیدن و میخواستن شروع کنن لحظه ای که بتادین و ریختن خنک شدم هم متوجه شدم بعد اون دکتر بیهوشی دارو زد و من دیگ متوجه نشدم تا زمانی که چشممو به زور خواب و بیداری باز کردم ک دیدم توی ریکاوری ام شکمم هم توی ریکاوری فشار دادن متوجه فشار و درد توی هوش و بیهوشی میشدم ولی خب در حد کم بعد از اون دخترمو اوردن و گذاشتن روی سینه ام که حس خیلی خوبی داشت بعدم دیگه منتقل شدم به بخش 🥹دخترم صبح روز ۲۷خردا ساعت ۷و۲۶دقیقه صبح با وزن ۲۳۰۰کیلو به دنیا اومد خیلی کوچولو بود🐥😍 و خودمم توی۳۶هفته ۶روزگی زایمان کردم.
از زایمان سوالی داشتین در خدمتم 🙏🏻
مامان نبات💕 مامان نبات💕 ۵ ماهگی
گفت فقط تکون نخور، منم اروم نشستم و واقعا هیچ دردی حس نکردم
کم کم پاهام گرم شد، دراز کشیدم، اومدن شروع کردن به برش
حس میکردم هنوز بی حس نشدم🤣🙊الکی جیغ و داد کردم، دکتر گفت اگر راست میگی پاتو تکون بده😂😂
که فهمیدم نه واقعا بی حسم😂
دو سه دقیقه بعد یهو حالم بد شد، نفسم بالا نمیومد، به دکتر گفتم یه امپول زد تو سرممو ماسک اکسیژن وصل کردن، سریع حالم خوب شد
اما شدیدا خوابم گرفته بود و توان حرف زدن نداشتم
یهو صدای گریه های دخترم رو شنیدم همه دردام یادم رفت🥹
نی‌نی رو بردن تمیزش کردن بعد چند دقیقه اوردن پیشم
چرا دروغ بگم؟
اون لحظه داشتم به این فکر میکردم چرا مثل بقیه گریه‌م نگرفت با دیدنش؟!🥹😂
خلاصه عملک تموم شد و دخترم صحیح و سالم اومد بغلم
بعد عملم اصلا اصلا هیچ دردی نداشتم تو ناحیه شکم
فقط درد کتف داشتم، مثل قلنج که گفتن از عوارض امپوله
کلا یدونه شیاف استفاده کردم فقط
در کل از سزارینم خیلی خیلی راضیم
به اندازه یه دندون کشیدن هم درد نکشیدم من💕
امیدوارم همه مامانا زایمان راحتی داشته باشن🙏🏻♥️
مامان پناه مامان پناه ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۴

سریع نشستم رو تخت یکمی به جلو خم شدمو دکتر بیهوشی اومد آمپول بی حسی رو بزنه ولی قبلش گفت هرموقع که انقباض نداری بگو تزریق کنم
وقتی انقباض نداشتم گفتم و سریع زد واسم حالا یا دست اون سبک بود که نفهمیدم دردشو یا درد انقباض از اون بیشتر بود که اون هیچ بود در برابر اون هرچی بود خوب بود😂
دراز کشیدم دستامو بستن پرده رو کشیدن سرم و پمپ درد رو وصل کردن بهم
بدنم کم کم کمر به پایین داشت گز گز میکرد دکترمم همون لحظه داشت با بتادین ضد عفونی میکرد هنوز حس داشتم
دکتر بیهوشی داشت باهام حرف میزد میگفت پاهاتو تکون بده و زانوهاتو بیار بالا منم میتونستم تا حدودی ولی چند ثانیه بعد دیگه نتونستم انگشتامم تکون بدم و کامل بی حس شدم و یکم خوابالو و بیحال🤣 ( تا حدی که یکی بالا سرم بود منو صدا زد که ببینه هوشیاری دارم یا نه اخه چشمامو بسته بودم اون لحظه انقدر بی‌حال شده بودم با اینکه شنیدم صداشو حال جواب دادن نداشتم فکر کردن من بیهوش شدم 🙂🤣 که دکتر اومد اینور بلند صدام زد که چشمامو باز کردم گفتم خوبم خوبم خیالشون راحت شد🙂🤣 واقعا دست خودم نبود دوست داشتم بیدار باشم ولی گیج و منگ شده بودم )
بعد چند دقیقه صدای گریه دخترمو که شنیدم یهو چشمام عین جغد باز شد و بغض کردم😭
یکم شد آوردنش کنارم که دخترم سریع گریه هاش کم و آروم شد 🥹 منم باهاش صحبت میکردم از اونطرف داشتن شکممو فشار میدادن که فقط بخاطر اینکه یکم تکون میخورد بدنم فهمیدم
همه میگفتن بوسش کن دیگه چرا بوسش نمیکنی من گفتم آخه خیلی وقته تو بیمارستانم لبام کثیف باشه چی بچه حساسه نمیخوام ببوسمش که همه خودشون گرفت خودمم خندیدم 🤣 دکتر گفت خب حالا انقدر محتاط نباشی تو بوسش کن که منم آروم بوسیدمش 🥹
مامان آرین‌کوچولو🩵 مامان آرین‌کوچولو🩵 ۷ ماهگی
راستی من دکترم سوند نذاشت چون نظرش اینه عفونت ادراری ممکنه بگیری
و این ریسکو نمیکنه 😑
خلاصه ی شنل خیلی بزرگ انداختن رو سرم و نشستم رو ویلچر دقیق ساعت ۸ و نیم رفتم اتاق عمل تا دم اتاق عمل اصلااا استرس نداشتم ولی همین کداز ویلچر پیاده شدم نشستم تا صدام کنن دست و پاهام شل شده بود
بعدشم ی خانم اومد بردم اتاق جراحی....
دوتا خدمه خانم بودن اول لباسمو زدن بالا و کمکم کردن دراز کشیدم بعدش ی پرستار اومد فشارمو چک کرد تز استرس فشارم شده بود ۱۴😑
دکتر بیهوشی اومد و ی اقای دیگه هم اومد شکمممو تا بالای زانوهام با بتادین ضدعفونی کرد و پارچه ها رو پهن کرد و دکتر اومد وای لحظه ای که دکتر اومد نمیدونم چرا ی ذوقی داشتم ک نگو هنوزم یادم میاد ذوق میکنم نمیدونم چرا😂
خلاصه دکتر همین ک گفت توکل بخدا دخترم بسم الله بگو یهو حس کردم ی گازی اومد تو گلوم و سرم و تماممم خیلی حس خوبی بود بیهوشی برگردم بازم انتخابم بیهوشیه.
نینی من اومده بود تو لگن و گیر کرده بوده الهی بمیرم و دردها و علائم هم بخاطر همین بوده
موقع بهوش اومدن تو ریکاوری خیلی درد داشتم همش اکسیژن رو از رو صورتم برمیداشتم و ناله میکردم😂تا یکی بیاد سراغم خلاصه پرستار اومد و گفت اکسیژنو برندار و پمپ دردو برام فشار داد و رفت نینی رو اورد🥹
بهترین لحظه عمرم بود 🥺😍
و نینی رو بردن و شروع کردن شکممو فشار دادن و من گریه کردن و داد کشیدن😑من چون خونریزی شدید کردم خیلی اذیتم کردن و شکممو بیش از ده بار تو ۲۴ ساعت فشار دادن☹️💔
بعدشم از تخت جاب جام کردن ب تخت مریض بر و راهی بخش شدم🥹
همین ک از ریکاوری دراومدم شوهرم و مادرشوهرم و مامانم پشت در بودن همین ک چشمم شوهرمو دید شروع کردم گریه کردن و فقط میگفتم درد دارم😑😂شما مث من لوس نباشین☹️😂
بقیش تاپینگ بعدی
مامان Sevda🫀✨ مامان Sevda🫀✨ ۴ ماهگی
٢:

خلاصه رفتم زايشگاه منتظر موندم تا دكترم بياد اومد شروع كرد باهام صحبت كردن گفت اگه ازت پرسيدن چرا سزارين كردي بگو بچه مدفوع كرده بود يكم نازم داد بعد رفت گفت مريض منو آماده كنيد كه اومدن بردنم اتاق عمل خوابيدم رو تخت همه چيمو اناده كردن دكتر بي حسي اومد گفت ضد عفوني ميزنم يكم سرده ضد عفوني رو زد بعد هم بي حسي رو گفت فقط تكون نخور كه سوزنش نازكه اصلا هم درد نداشت فقط يه جايي يه دفعه پام پريد كه برگام ريخت🫤 گفت ببخشيد اشتباه من بود(مو به مو دارم بهتون توضيح ميدماا هيچي از قلم نميندازم😅)
آمپول رو زد گفت سريع دراز بكش همين كه دراز كشيدم پاهام شروع كرد سوزن سوزن شد و بعدش ديگه هيچي حس نكردم دكتر بي حسي گفت الان ميخوان ضدعفوني كنن متوجه ميشه چيزي نيست واقعا قشنگ ضدعفوني كردن متوجه شدم واقعيتش ترسيدم يكم گفتم من متوجه ميشم گفت بهت گفتم كه متوجه ميشي نترس ولي فقط همين ضدعفوني رو متوجه شدم ديگه هيچي متوجه نشدم تو سرمم آرامبخش زده بودن استرس داشتم اما خيالم راحت بود همينطور صلوات ميفرستادم كه صداي گريه سِودا اومد🥹 منم گريه ام گرفت لباسشو پوشوندن اوردن گذاشتن رو سينه ام خيلي حس قشنگي بود انشاءالله قسمت همه اونايي كه ني ني ميخوان💖✨
مامان آقا هامین👶 مامان آقا هامین👶 ۵ ماهگی
۲
رفتم اتاق عمل دوتا پسر جوون بودن که یکیشون کارای انژیوکت و اینارو انجام داد یکی وسایل عمل اماده کرد اونی که انژیوکت وصل کرد گفت نترس من تا اخر عمل پیشتم.مشکلی داشتی بهم بگو.
اول دراز کشیدم باز دستگاه وصل کردن و بلندم کردن یه خانم اومد پشت کمرمو با بتادین شست.اون اقا اومد شونمو گرفت گفت بدنتو شل کن الان تموم میشه.تو چند ثانیه تموم شد دراز کشیدم احساس کردم پاهام داره گزگز میکنه ازم پرسید پاهاتو بیار بالا گفتم نمیتونم باز اون اقاهه اومد پیشم نشست دیدم دکترم با دخترش اومد تو اتاق یه سلام و رفتن فقط حس میکردم رو تخت دارن تکون میدن به اون پسره بغل دستم گفتم الان میوفتم گفت ن نترس.فک کردم دارن شکممو ماساژ میدن ک بعد ببرن که اون اقاهه پهلوم گفت مبارکه گفتم سالمه گفت اره بعد چند دقیقه صدای گریش اومد‌.اشکام سرازیر شد برا همه دعا کردم.دیدم پرستار بچرو برد نمیدونم یهو اون اقاهه پیشم چی گفت بچرو اوردن پیش صورتم چسبوندن گفتن دیدیش گفتم اره(بهترین لحظه عمرم بود)بردن باز بچرو نگران شدم به این اقا جوونه بغلم گفتم بچم کجا بردن گفت بردن واکسن بزنن میارن تو ریکاوری پیشت.دیدم چند دقیقه گذشت لرز گرفتم به اون اقاهه گفتم و دارو زد.عمل تموم شد بردنم ریکاوری بغلم یه خانم سزارینی دیگه بود.یه بچرو اوردن ک خیلی گریه میکرد گریم گرفت گفتم بچم کجاست چرا نمیارین اون خانم سز کرده بود گفت نترس بچه توعه اینجا بغلم گریع میکنه دارن اندازه میگیرن قدو وزن.بچه من تو دستگاهه.اوردن بچرو گذاشتن رو سینم دوتا میک بزنه بعد بردن لباس تنش کردن اوردن گذاشتن رو پام بردنم بخش