درد و دل 💔
دوماه اول بعد زایمانم جزو زجرآورترین بخش زندگیم بود اغراق نمیکنم واقعا خیلی سخت گذشت بهم آوین زردی گرفت یک ماه طول کشید بعد بستری شدنش تا خوب بشه، کولیک شدیید داشت شبو روز گریه و بیقراری دروغ نگم روزی یه ساعت نمیخوابیدم از بیهوش میشدم از بیخوابی، رفلاکسش شروع شد دکتر و دارو بیقراری شیر نخوردن، واکسن دوماهگی زد تبش تا تشنج رفت بالا خدا دوباره بهم دادش😔، یه شب که شیرش میدادم شیر پرید گلوش صورتش کبود شده بود بدنشم خشک نفس نمیکشید هیچ مادری این لحظه رو نبینه ایشالا بچه اولمه نمی‌دونستم می‌کنی تو این حالت باید فوت کنی تو صورتش رفع میشه تو خونه میدویدمو میزدم پشتش تا نفسش اومد یادش افتادم اشکم دراومد
خودم بخیه هام به زور خوب شد بعدش شقاق مقعدی گرفتم بخاطر زایمان طبیعی آنقدر عذاب آور بود که از خدا مرگمو میخواستم نمیدونم واسه من آنقدر سخت گذشت یا برا همه اینجور بوده فقط میدونم دیگه هیچ وقت نمیخوام به اون دوران برگردم حامله شدن بچه آوردن برام شده ترس بزرگ از تجربه هاتون بگید برام

۱۸ پاسخ

عزیزدلم خیلی لحظه های سختی روتجربه کردی و باید بهت بگم خدا قوت مادر قوی، میخوام بهت بگم وقتی باردار شدم چهار ماه روزانه ده دفعه بالا میاوردم و حالم خیلی بد بود، چهار ماه اول کرونا گرفتم و هفت کیلو کم کردم و اینکه فشار خون گرفتم ماه هفتم اواخر بستری شدم یعنی ۲۷هفته بودم ولی رضایت دادم مرخص شدم، توی بیمارستان دوباره کرونا گرفتم و قلب و ریه ام آب اورد، و چند روز بعد به مدت ۲۸روز بستری شدم از هفته ۲۸تا ۳۲ بیمارستان خیلی زجر کشیدم توی شهر غریب، و توی ۳۲هفته جفتم جدا شددخترم با وزن ۱۲۰۰به دنیا آمد و ۴۷ روز بستری بود بعد از زایمان خودم رفتم آی سیو ، دخترم عفونت خون گرف .... و هزارتا اتفاق دیگه... منی که اینجام نزدیک به یکساله دارم تمام تلاشم رو میکنم که بتونم از دخترم محافظت کنم خستم بی خوابم جسمم ناتوانه و حتی افسردم ، اما بیا باور داشته باشیم که از روزای سخت فقط یک خاطره باقی میمونه و خدا ادمایی رو ک دوست داره بیشتر امتحان میکنه

عزیزم منم ۳ ماه اول خیلی سخت بود برام کارن تا صبح گریه میکرد کولیک شدید داشت
منو همسرم خیلی عذاب کشیدیم دست تنها بودیم کسی رو نداشتیم بچه رو نگه داره یه ساعت بخوابیم
شاید یک هفته میشد اصلا نخوابیده بودیم شاید شبی ۱ ساعت
اون ییچاره هم میرفت سرکار منم روز کار داشتم نمیتونستم بخوابم شده بودم مرده متحرک
بعد از کولیکم شبا همش تو خواب جیغ میزد بیدار میشد مثلا هر نیم ساعت یکبار تا همین ۸ ماهگی الان شاید یکی دو هفتست یکم بهتر شده البته بعضی شباهم گریه میکنه نمیخوابه میبریم بیرون تو ماشین میخوابونیم تا الان بی خوابی کشیدم روزم استراحت ندارم دست تنهام واقعا سخت شده برام
الانم شیطون شده چهار دست و پا میره همش بهم میچسبه گریه میکنه نمیذاره یه غذا درست کنم دوست دارم یه نفر بچه رو نگه داره یکم استزاحت کنم
خداروشکر بارداری و زایمانم خوب بود اما بچه داری خیلی سخت بود برام
شب ک همسرم میاد خیلی خستم اصلا حوصله ندارم
امیدوارم همه چیز بهتر شه انشاالله روزای سختم تموم میشه
هیچوقت فکرشو نمیکردم مادر شدن انقدر برام سخت باشه
خداروشکر بچه سالم و زیبا و باهوش و همسر خوب دارم
انشاالله خدا کمکم میکنه من فقط اونو دارم

واای عزیززم .منم حاملگیم خیلی بد بود و استراحت و همیشه درد داشتم و سزارین شدم با کلی درد و دو ماه خونریزی ،دخترمم زردی گرفت و بیمارستان بستری شد .منم با عوارض بعد بی حسی که تو کتفم و دستام و گردنم میافتاد دست و پنجه نرم میکردم .ی هفته نشسته خوابیدم البته خوابیدن که چه عرض کنم .با اون جراحی وحشتناک 🥴با اون همه درد منم بعد دو ماه یبوست های شدید و شقاق گرفتم که دیگه داشتم میمردم و کلی خونریزی داشتم .هنوزم گاهی اتفاق میفته🥴 و بعدشم بی خوابی های شبانه و رفلاکس دخترم مشکلات گوارشی .دیگه انقد که بهم فشار اومد تشنجی کردم که سریع منو رسوندن بیمارستان که در حد مرگ بود خدا اونروزو نیاره .و هنوزم با بیخوابی و خستگی دارم میجنگم .خدا قوت میگم به همه مادرای زحمتکش و خودم .ما میتونیم👍👍❤️❤️

برای من خیلی خوب چ بارداری جز اون ماه های اول حالت تهوع بعدش اوکی بود ن اضافه وزنم ورم ن فشار هیچی همه چیم طبیعی و اوکی تالحظه اخر بیرون بودم همه کارامو خودم میکردم دکترم خوب درکل همه چی خوب حالا اگر نخابیدنای شب و تکرار ادرار و سفت شدن شکم روفاکتور گرفت زایمانمم طبیعی بود عالی بود برام با اپیدورال بدون فهمیدن ذره ای درد بی حس بودم همینکه هیچی نفهمیدم. خداروشکر بیمارستان خصوصی و همکاری شوهر اما بچم کم وزن بدنیا اومد زردی گرفت تو دستگاه نمیموند اصلا بردیم دکتر شاه فرهت گف تا فلان تاریخ رفع میشه و شد اما واقعا بی خوابی زیاد کشیدم و همچنان خابش بسیار کمه شیرخشکیه اما یسرع بیدار میشه ....‌‌‌‌‌الانم ک دندون ۴تا همزمان برای من بعد زایمان خوب نبود اونم بخاطر نخابیدن تا۴ملهگی تو گهواره فقط میخابید نوبتی با شوهرم تا۱ماه خونه مادرم بودم بعد ۱۰روژ ک رفت دل منم گرفت بابام تا زنگ زد زدم زیر گریه گفت پاشو بیا اینجا و رفتم خیلی خوب بود اونجا اما رابطم با شوهرم بد شد چون همه توجهم ب بچه بود و دعوا داشتیم اکثرا دوسه بار خانواده ها رو در جریان گذاشتم باز بهتر شد الانک نورا بزرگتر شده بهتر شدیم ما اما ن مث قبل و گاهی واقعا دلم برای اون دوران بدون بچه تنگ شده و منم دیگ ب بچه دوم فکرم نمیکنم

بچم رفت دستگاه منم ای سی یو ی هفته بودم خبراز بچه و هیچ کس نداشتم نمیدونستم بچم زندس یا نه . اشکم درامد خداروشکر گذشت

عزیزم تنها نیستی خیلیا هستن که شرایطی مشابه تو تجربه کردن، یکیش خودم
تا 5ماهگی حالت تهوع شدید، از این مدلا که روزی 6/7بار بالا میاری
یعنی دیگه گلوم زخم شده بود، حالم از همه کس وهمچیز بهم میخورد
بعدش که کمی بهتر شدم پهلو درد شدید گرفتم که از درد داد میزدم تا چن مدت با این درد درگیر بودم، کمی بهتر شدم، زیرسینم سمت چپ یه سوزش بدی گرفت، که شبا موقه خواب باید یچیزو فشار میدادم روش تا اروم شه بتونم بخابم، دوماهم با این درد سروکله زدم، تا دیگه زایمان کردم اونم چ زایمانی، خاااار شدم یه روز کامل درد وحشتناک طبیعی روکشیدم بچم دنیا نیومد که اخر جونم سزارینم کردن

من نگم براتون بعد ۱۶سال باردار شدم با مشکل قلبی ۲۰درصد اکو قلب داشتم ۵تا دکتر ختم بارداری دادن وگفتن بچه بزرگ بشه میمیری خلاصه بعد ۱۶سال باید خوشحال بودم شب و روزم شده بود گریه . هیچ دکتر ویزیتم نمیکرد میگفتن خطر داره. رفتم تهران بیمارستان امام خمینی توی پزشک قانونی رضایت نامه دادم که هربلای سرم بیاد خودم رضایت میدم هرهفته متخصص قلب بود و متخصص بارداری پرخطر. دکتر گفت هرلحظه افت کنه قلبم باید ختم بارداری بدیم وای یادم میافته میمیرم بلاخره ۳۲هفته زایمان کردم دکتر گفت نباید وزن زیاد کنم هیچی نمیخوردم فشارو قند داشتم

اینکه بدونم هستن کسایی که مثل خودم دارن روزا سختی پشت سر میزارن یجور بهم امید میده که منه مادر تنها نیستم مادرا دیگه ایی هم هستن که حاضرند صد درجه بدتر سختی بکشن اما عزیز دلشون ثانیه ایی اشون جدا نشه یا خدایی نکرده بیمار نشه به خودم میگم شماها تونستید پس منم میتونم
خدا قوت مادرا

عزیزم من طوری وحشتناک بود که الان اگه شوخی کنیم به حانواده ها بگیم باردارم سکته میکنن
انقدر که من زجر کشیدم
یعنی همه میگقتن نابود شدی
کولیک شدید رفلاکس شدید حساسیت به پروتئین شدید
ولی کولیکش تا اوایل سه ماه نابودم کرد
تصور کن من بچم حتی با ماشینم آروم نمیشد فقط جیغ میزد
حتی یه شب انقدر بی وقفه گریه کرد و جیغ زد و شیر نخورد که دکترش نامه بستریشو داد گفت تا یک ساعت دیگه اگه نخوابید ببریدش بستریش کنید
خواهر انقدر زار زدم انقدر گریه کردم
الان نوزاد میبینم تنم میلرزه

دقیقا خود خودمم، سر بچه ی اولم، شقاق مقعدی گرفتم حالم داشت از خودم بهم میخورد

قوی باش ، به گذشته نگاه نکن اون روزا تموم شده و روزای خوب منتظرته، در مورد بچه دوم منم الان همین نظر رو دارم اما بازم خیر و صلاحمون انشاالله پیش بیاد، هفت ماه رو‌گذروندی پس بدون از پسش بر اومدی روزای خوب و شیرینت در راهه توکل کن به خدا

چهار ماه اول دخترم مثل فرشته ها اصلا اذیت نکرد خوب شیر می خورد می خوابید وزن میگرفت یه ماه هم اذیت میکنه هم وزن نمیگیره انقد ناراحتم😔😔😔

من حاملگیم توخونه بودم،جفت پایین و طول سرویکس کوتاه،بچم ۳۵هفته دنیااومد،۱۳روز بستری شد که وحشتناک بود،کولیک شدید و رفلاکسم بماند،الانم که تاخیر در حراکاتش داره،هنوز سینه خیز نمیره

برا منم خییییییلی سخت بود🥺

منم بچم تا ۴۰ .۴۵ روز اینا زردی داشت دوبارم تو ۱۰ روز اول از اینکه باد گلو نزده بود سیاه شد همه اینا رو کشیدن درد زایمان که دیگه هیچی نفس کشیدنم یادت میره دیگه

من بخدا هر دردی بگی تو بارداریم داشتم
نمیدونم باد حاملگیه چیه میپیچید تو بدنم یه شب دندون درد شدید
یه شب گردنم
دستو پا درد شدید که اشک یریختم نمیتوستم برم دسشویی بخدا
تهوع و بالا اوردنو ویار بو و... خونریزی و هماتوم هشت سانتی و خطر سقط دور از جون
سردردای خیلی بد
موقع زایمانم بچم عرضی شدو به کمر بود که اوردنش انقد شکممو فشار دادن دکترگف از سخت ترین زایمانا بود
چی بگم
بعدشم روزای اول فقط گریه میکردم حال روحی داغون

کامنتا رو خوندم چقدددد مادر شدن سخته
خدا قوت
منم فک نمیکردم اینجوری باشه
منم بارداری خیلی سختو خطرناک
زایمان سخت
بعدشم دوماه افسردگی شدید
انقد چیزا هس که حتی دلم نمیخواد بهشون فک کنم
من متاسفانه همسرمم اصلا خونه نبود و نیس
من دس تنهام
اوایل یکم مامانم کمک میکرد
الان همه چیز رو دوش خودمه
خسته و بیحالم و بی حوصله
دلتنگ زندگی قبلیم میشم یه وقتایی
عاااشق بچمم و باهاش کیف میکنم
اما خیلی خیلی هم سخته
منم از فکر بارداری دوم وحشتتتت دارم بخدا

دل ها چه پر بود😂

سوال های مرتبط

مامان دلوین مامان دلوین ۹ ماهگی
مامان کارن مامان کارن ۶ ماهگی
خانما کسی بوده که شرایطش مثل من بوده باشه
من بارداری سختی داشتم اونم تو شهر غریب دور از خانواده، وهچنین زایمان خیلی سختی ام داشتم(طبیعی بود ولی خیلی عذاب کشیدم)
بعد زایمانم مامانم ی ماه موند خونمون تو اون مدت خیلی طول کشید تا سرپا بشم دو سه بار بخیه هام چرک کرد و اذیت شدم ولی چونکه مامان بود نسبتا خوب بود غذام حاضر بود استراحتم تا جایی که میشد میکرد
بگذریم از این که پسرم خیلی سر بیخوابیاش دیوونم کرد
ولی از وقتی که مامانم رفته تا به امروز اصلا نتونستم ی صبحونه یا ناهار بخورم فقط ی وعده شام میخورم هرکی می بینتم میگه چقدر لاغر شده( قبل بارداری ۷۲ کیلیو بودم الان شدم ۶۷ کیلو )
از بس که شب تا صبح پسرم برای شیر خوردن بیدار میشه خواب درستی ندارم تمام اعضای بدنمم درد میکنه و خیلی چیزای دیگه که نوشتنش کلی طول میکشه
خیلی دلم برا خودم میسوزه ،نمیدونم دوباره سرپا میشم یا ن ،این روزای سخت میگذره یا ن
اینم بگم که شوهرم ۶ صبح میره ۸ شب میاد در کل همه کارای پسرم و کارای خونه به عهده خودمه