این داستان دردسر های منو مادرشوهر 😐😐
یه لحظه بیاین دیگه ردددد دادم 😤
جمعه خونه ی مادرشوهرم بودیم کلا میریم اونجا بچه مال من نیست طفلک خوابه بیدارش میکنه میگه پاشو دلم تنگ شده برات گشنشه میگه نه پستونک میده دهنش بغلش میکنه بوسش میکنه یا مثلا دارم شیرش میدم یهو میاد از زیر سینم میکشه بیرون بچه رو میگه خبببب بیا ببینم جیش کردی یا نه اعصابمو بهم میریزه خواب بچمو بهم میریزه وقتی میایم خونه تا دوروز درگیرم خوابشو تنظیم کنم . حالا اینارو بیخیال مساله این است👇🙄
پوشکشو میخواست باز کنه گفتم تازه عوض کردم مامان بازش نکن گفت اره میدونم باز کنم بچم یکم هوا بخوره گناه داره گفتم نه سرما میخوره گفت نه خونه گرمه گفتم گرم باشه واسه نوزاد ۲ ماهه خوبه ولی نه بدون پوشک گفت اوووو چقدر گیر میدی انقدر نازدونه بارش نیار بازش کرد پوشکشو بعد ۵ دقیقه گفتم ببند اصلا گوش نمیداد گفتم بده بچه رو اصلا نگا نمیکرد با آنیسا حرف میزد شوهرم در زد رفتم باز کردم اومد خونه بغلش کرد انیسا رو گفت وای پوشک نداره که گفت اره من باز کردم بچم یکم هوا بخوره اتیش گرفت تو پوشک گفتم علی بده بچه رو بعد گرفتم پوشکش کردم پاشدم رفتم دستامو بشورم آنیسا گریه میکرد مادرشوهرم گفت دخترم اذیته ای مامان بد دخترمو اذیت میکنی دوباره پوشکشو باز کرد😤 آنیسا هم جیش کرد رو فرش و شلوار مادرشوهرم
اونم گفت عیب نداره دخترم سریع گذاشتش درو باز کرد رفت تو حیاط

۱۶ پاسخ

آنیسا لخت بدون شلوار جلو در حال یخ کرد بچم
حالا سرما خورده بود مدفوعش سبز بود بینیش کیپ بود از بدن درد گریه میکرد شوهرم بدون اینکه من بفهمم زنگ زده بود مادرش میگفت بچمو مریض کردی و ...
مادرشوهرمم زنگ زد گفت خونه ما مریض نشده هفته قبل رفتین خونه عمه ات اونجا مریض شده🙄
باد که به بچه بخوره شبش که مریض نمیشه گفتم بله شبش مریض نمیشه ولی بعد ۱۰ روزم مریض نمیشه
میگه نه مریضیش از اون موقع بوده
پدرشوهرمم زنگ میزنه هی بچمو مریص کردی بی عرضه و ....
به شوخی تهدید میکنه اگر مریضش کنی پدرتو در میارم از خونه بیرونت میکنم و 🙄🙄🙄🙄🙄🙄

لایک کنین بالا بمونه

فقط میتونم بگم خدا صبرت بده

خداروشکر مادرشوهرم فوت کرده خدابیامرزتش😐

عزیزم سخت نگیر
این اتفاقا دقیقابرای پس بزرگ منم میفتاد تازه مادرشوهرم میگفت من مامانتمااااابه من بگو مامان به اون بگو مهتاب من مامانتم
منم حررررررصصصصصص میخوردمااااااااااا
ولی الان برای دومین پسرم بازم این رفتارو داره ولی من دیگه حرص نمی‌خورم نمیدونم ازسنمه که بیشترشده یادیگه مقاوم شدم😂

بگردم خدا صبرت بده فقط🥲

سعي كن خيلي كم بري ، چون منم اين مشكلو دارم بچه يكماهه رو از خواب بيدار ميكنه ميگه بايد روزا بيدار باشي شبا بخوابي ، بهش ميگم اخه اين چي ميفهمه كلا يا بايد بخوابه يا شير بخوره ديگه يا مثلا يبار بچرو با شوهرم فرستادم اونجا وقت شيرش بود به شوهرم گفتم براش شيرخشكشو اماده كن بخوره تا من بيام رفتم ديدم مادر شوهرم نذاشته شيرخشك براش درست كنه برداشته به بچه آب قند داده بعد ميگم خب اب قند فايدش چيه واسه بچه ميگه نه شكمشو ميكنه خوبه كلا واسه خودش دكتره، هروقت برم اونجا پير ميشم برميگردم خونه براي همين سعي ميكنم نرم زياد در حد هفته اي يكبار ميرم كلا

وای وای قشنگ درکت میکنم جای مادر شوهر تو همین کار زن همسایمون با من کرد اندازه ده دقیقه اومد خونم پوشک دخترمو درآورد شلوارشو پاش کرد اونم زد همه هیکلمون و ... جیشی کرد بعد گذاشت رفت

پشمامم چقدر مادرشوهرت کاراش عین مادرشوهر منه😐😂

تاپیک اخر منو بخون
یعنی دقیقا مثل منی🤦🏻‍♀️

رفت و آمدتو کم کن
چاره ای نیس دیگه نمیشه بعد این همه سال اخلاقشونو عوض کرد که فقط باید اخلاق گوهشونو تحمل کنی

همه رو خوندم همه دردکشیده هستیم عین هم

دقیقا حالت عین منه کاملا شبیه من هروقت راهی پیدا کردی منم بگو

یاابلفضل یعنی چی بیرونت میکنم یعنی چی پدرتودرمیارم بخداک پدرشوهرمن اینجوری بمن بگ خونه روخراب میکنم عزیزم اینسری رفتی خیلی جدی بگو بچه منه نکنید اگرم دیدی گوش نمیدن بلندشوبروخونت دوروز دیگ توتربیتشم دخالت میکنن من اولا هیچی نمیگفتم توسری خوربودم همش خانوادمومسخره میکردن من میگفتم ولش کن خوب میشن اما بدتر شدن توزندگیم دخالت کردن زندگیموجهنم کردن اما الان جرات ندارن چیزی بگن چون خودم از یه جایی ب بعداجازه ندادم

🤣وای خدا مثه منی
من خونه با شوهرم شرطام و میکنم یا میریم اونجا پشت من درمیای یا کلا دخالت نمیکنی 😂میرن اونجا نمیزارم دست ب بچه بزنن تا بغلش میکنن هم ی بهونه جور میکنم از بغلشون درش میارم
بچه یبار خواب بود زن بابا شوهرم گفت بدش بغلش حالا نشسته پا سجاده برا نماز گفتم خوابه گفت مگه میخوام چیکارش کنم بده بغلم دادم بهش برداشتش بلندش کرد پرتش کرد بالا😐پوشکش و تازه عوض کرده بودم سریع رفتم دستم و شستم قنداقش و اوردم گفتم بزارش اینجا بچه خوابه خندید با زبون بچه گونه گفت همش خواب همش خواب پاشو میخوایم باهات بازی کنیم گفتم خوابه بزارش اینجا بچست گفت ن بدنش سفت بشه بزور بچه رو گذاشت تو قنداق اونم محکم انگار ک پرتش کرد😐حالم ازشون بهم میخورم شوهرم هم میدونه ولی بازم بخاطر شوهرم میرم یکم میشینیم پا میشیم

خونرو مجبور نیستی که

وای چقدر داستانت ب داستانه من شبیه😂😂خب خداروشکر تنهانیسم😂

سوال های مرتبط

مامان معجزه حضرت عباس مامان معجزه حضرت عباس ۶ ماهگی
خانما بنظرتون چیکار کنم خواهرشوهرم تا میاد خونمون یا خونه پدرش طبقه بالاس یا بچمو میبرا یا ما اونجاییم یا میاد پیشم بچمو سر خود مایبیبیشو باز میکنه هیچیم نکرده باشه یا هی بغلش میکنه از من دورش میکنه بعد میگه بیا پیش مامان ب خودش میگه اون روز بچمو گرفت گذاشت رو پاش هی بیقراری کرد مایبیبیشو باز کرد شلوارشو پوشید پاش هرکاری میکرد نمیخوابید بعد ده دقیقه رفتم پیشش یهو بغض کرد گریش گرفت مادرشوهرم گفت دیدی مادرشو میشناسع خواهرشوهرم بدش اومد گفت نخیر نمیشناسه منم گفتم میشناسه حتی باباشم میشناسه میخنده براش بدش اومد منو دید از رو پاش برش داشتم گرفتم بغل بردم ارومش کنم دنبالم اومد خواست ازم بگیردش گعتم ن گفت خو شیرش بده گفتم خواستم بیارمش طبقه بالا شیرش دادم قبول نکرد بزور گفت تو حوصله نداری تو فلان منم نشستم شیرس بدم نخورد خب سیر بود بعد باز گریه کرد بهونه گرفت وقتی میبرمش بالا اینجو میشه امشبم همین کارو کرد بعد مادرش گفت مایبیبیشو سفت بستی گفت ن من شل بستم منم گفتم اره نگاه قرمز شده ناراحت شد امشبم ک اومدن مام بالا بودیم بچمو کم صدا کرد نگرفت بغل بعد اومدیم پایین چون بهونه میگرفت خواستن برن اومد گفت ببرمش بیرون هوا بخوره گفتم ن عرق کرده باد میاد چیکار کنم بخدا همش برا اینکه احترامشون میگیرم اینجور بهم بی حرمتی میشه سر خود مایبیبیشو عوص میکنن میگن باید باز باشه تو حتی فرشتم باید بشوری دسشویی کنه تو تنبلی ک بازش نمیزاری اخه چجوری همش بازش بزارم ریدن تو اعصابم خلاصه بخاطر اینکه دلشون نشکنه دل خودم راه ب راه میشکنه
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
پارت ۷

دیگه یکبار ماما گفت میاریمش به حال بیا بچت شیر میخاد گریه میکنه تا گفت گریه میکنه خودمو جمع و جور کردم یه لحظه ترسیدم گفتم سالمه که گفت آره چون گیجی نمیارم دیگه گفتم بیارش من خوبم وای پسرم بین پتوی طوسیش بود آوردنش گزاشتن کنارم زل زد تو چشمام بهش شیر دادم ولی حس میکردم نمیتونم باز گفتم ماما بیا من چجوری شیر بدم سینمو گرفت محکم کرد تو دهن بچم گفت وای نکن گناه داره خندید گفت چه گناهی داره شیر میخوره خلاصه شیر خورد و تو بغلم خوابید گیج بودم یهو دیدم یکی بچمو از کنارم برداشت سریع بیدار شدم مامامحمدی بود گفتم کجا میبریش گفت قد و وزن میگیرم میارم پاشدم به زحمت نشستم بخیه هام به شدت میسوخت نگاه کردم گاز گزاشته بودن باز دوتا اومدن یکی اون گازو فشار میداد روی بخیه ها یکی شکمم رو
وای دردناک بود هی با خودشون میگفتن خونش قرمز روشنه باز دوباره فشار
تا اینکه بالاخره رفتن بچمم اومد و خوابیدم باز اومدن گفتن پاشو وقت ملاقات برو بخش گفتم شوهرم دیده بچه رو گفتن ندیده ذوق داشتم خودم نشونش بدم رو ویلچر تا وسط زایشگاه رفتیم کسی که منو می‌برد گفت یه لحظه همکارم لوازم آرایش آورده برم ببینم 😆رفت و خرید کرد و ادامه راه تنم میلرزید پرسیدم گفتن بخاطر آمپوله تو زایشگاه منو آنشرلی صدا می‌زدند به خاطر رنگ موهام و بافتشون😂