امشب یکی از تلخ ترین شبای عمرم بود ایلماه همیشه عادت داره کنارم سر سفره بشینه نه تو بغل نه تو صندلی غذا میشینه دوست داره مثل بزرگترا بشینه کنار سفره امشب درگیر تعارف و این حرفا بودم که دیدم صدای جیغ دخترم بلند شد یهو برگشتم دیدم دستشو گذاشته تو بشقاب داغ برنج طفلکی حتی نمیدونست باید مشتشو باز کنه تا برنجای داغ کمتر اذیتش کنه ...الانم با چشمای اشکیش خوابش برد 😭😭

الهی طفلکی چقد درد کشیده ببین مهمونا همشون از خود راضین مخصوصا موقع سفره فقط بفکر شکمشونن همشونمدهمینجورین بچتو ب هیچکس نسپر بغلش کن بزار بیان کمک کنن من حتی دست شوهرم نمیدم زیاذ چون میدونم خوب ازش موتظبت نمیکنه

الهی بمیرم طفلی خواهشا مهمون دارین حواستون به بچه باشه بیخیال حرف بقیه که چی میگن بعدا

اخه عزیزم

عزیزم

دستش چیزی نشده

الهی بگردم😔

واااای خدااای من😓