سلام من میخوام بعد ۵۰ روز از خاطرات روز زایمان بگم.تا ااانم واقعا وقت تایپ کردن نداشتم.
سوم بهمن ساعت ۹ صبح رفتیم بیمارستان بعد از کارای پرونده سازی رفتم تو اتاقی که ضربان قلب بچه رو بگیرن.بعد بهم آنژیوکت وصل کردن که من دردی حس نکردم..به پرستار میگفتم لطفا سوند بعد از بیحسی بزن گفت نمیشه.بالاخره اومدن واسه وصل کردن سوند.یه درد یا سوزش کمی داشت اما قابل تحمل بود اما از حس بد بعدش نگم خیلی حس بدی بود.حس سوزش از داخل اصلا کلافه کننده بود.بعد از سوند اومدن با ویلچر بردنم اتاق عمل.نمیدونم چرا زیاد استرس نداشتم حالا تجربه اولمم بود مثلا..دیگه بعداز گرفتن مشخصاتم و غیره بردنم تو..دیگه نگهم داشتن سوزن اسپاینالو بزنن به کمرم..وااااای حس وحشتناکی بود.برای من درد نداشت ولی قشنگ حس کردم اون مایعش تا مغز استخونم انگار فرو رفت حین زدنش پام چند سانت یهو پرید جلو خیلییی بد بود.دکتر بیهوشیمم بد اخلاق بود..بعد خوابوندنم رو تخت دستامم بستن من هی میگفتم تو رو خدا من هنوز حس دارم شروع نکنید بعد بهم گفتن پاتو بیار بالا ولی انگار من پایی نداشتم که بیارم بالا هیییییچ حسی نداشتم..امااا وقتی که شروع کردن شکممو باز کنن من همه چیو حس میکردم فقط درد نداشتم.انگار چند نفر باهم داشتن منو کش میاوردن بعد حالم بد شد گفتم حالم خوب نیست سریع اکسیژن گذاشتن بهتر شدم بعد حدودا ده دیقه یه صدای گریه شنیدم.صدای تیارامو شنیدم..نمیتونم از حس اون لحظم بگم‌براتون..من حس گریه و بغض باهم داشتم اینکه یه موجودی تو یه لحظه از عمق وجودت میاد و مال تو میشه خیلی حس شیرین و قشنگیه..آوردن گذاشتن کنار صورتم.گرمای صورتش مثل آتیش بود.
ادامه دارد

تصویر
۳ پاسخ

بقیش

اي جونم خدا دوتايتون حفظ كنه

سلام مامانا طراح عکس نی نی هستم ادیت ماهگرد عکس آتلیه ای با چهره ساده نی نی ،هم چهره هم جابجایی بدن در هر تمی ،نوروزی یلدا ماهگرد و ....هر عکس سی تومن شماره :صفرنهصد و سی و هشت،سیصدوده،پنجاه و نه،هشتاد و هشت
آیدی روبی کا و ایتا photodarya

سوال های مرتبط

مامان حنا مامان حنا ۱ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
پرستار کمک داد خوابیدم روتخت اتاق عمل بعدبهم سوند وصل کردن که درد نداشت ولی حس سوزش زیادی داشت بعد چدکتر بیهوشی اومد آمپول ها بی حسی زد تو کمرم درد خیلی کمی داشت و قابل تحمل کمکم دادن خوابیدم بعد دستگاها بهم وصل کردن یه پرده وصل کردن جلو من دکترمم اومد
دیگه ساعت شده بود ۱و ربع
بخاطر سردرد شدید که داشتم حالت تهوع هم گرفته بودم شروع کردم بالا آوردن پرستار بنده خدا ظرف گذاشته بود کنار صورتم منم حالم بعد میشد دیگه شده بود ساعت۱ونیم شنیدم دکتر داشت به پرستارها می‌گفت چند نفرصدا کنید بیان کمک که بچه گیر کرده دیدم چند نفر سریع اومدن تو اتاق دستکش پوشیدن اومدن بالا سرمن و جوری بدنم تکون میدادن که بچه در بیارن که هر لحظه میگفتم از رو تخت الان میوفتم پایین اینقدر جوش و استرس بچه رو که داشتم حد نداشت بچه رو درآوردن ولی جیغ نزد دیگه سریع دکتر بیهوشی اومد نفهمیدم با بچه چیکار کرد که شروع کرد به جیغ زدن ولی خودم بیهوش کردن دیگه وقتی چشم باز کردم ساعت۲بود انتقالم دادن ریکاوری
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۵ ماهگی
قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت
مامان لیا💕🐣 مامان لیا💕🐣 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
#پارت_دو
نشستم تو تخت عمل آمپول بی‌حسی رو برام زدن ک واقعا درد نداشتم فقط سوزش الکل رو حس کردم خیلی خوبببب بود
منو دراز کردن حس سوند رف و پاهام گزگز کردن و بی حس شدن
حالم خیلی خوب بود
پرده ی جلومو وصل کردن و شروع کردن ک من قشنگ متوجه میشدم فقط دردشو نداشتم😐🤌🤣
ههی میگفتم من میفهمم میگفتن اگر درد نداری طبیعیه
اینجا دیده بودم نوشتن ک اره من یهو صدای بچه شنیدم هیچی نفهمیدم ولی واقعا من انگاری میدیدم دارن چیکار می‌کنند
خلاصه قفسه سینمو‌ یه فشار وارد کردن
از داخل حس میکردم یچی داره کنده میشه
حس میکردم معدمو دارن از جا میکنن
ک پرستار گف دارن بچتو درمیارن تکونم دادن ک خندم گرفته بود🤣🤣میخندیدم
خلاصه درش آوردن یکم صداشو شنیدم ولی وااای از چند ثانیه بعدش
ک درد و سوزش وحشتناک پیچید توی قفسه سینم خیلی بد بود
میگفتم دارم میمیرم میسوزه میگفتن بخاطر فشاری ک آوردن طبیعیه ولی من حس میکردم قلبم داره وایمیسته‌
بازم احساس کنده شدن یچی بهم دست داد ک انگاری قلبمو‌ داشتن میکشیدن بیرون
داد میزدم ک دارم میمیرم همش دستمو میوردم ماساژ میدادم قفسه سینمو‌
فک کنم داشتن جفت رو می‌کندن‌
خلاصه پرستار یچی بهم تزریق کرد و اکسیژن گذاشت رو دهنم یکم منگ شدم ولی بازم احساس سوزش و درد رو قسمت قفسه سينه داشتم‌
تازه همون موقع ها بچمو آوردن در حد ۲ ثانیه نشونم دادن بردن
اصلا ندیدمش😐
بعد یکم گذشتو‌ پردرو برداشتن منو جا ب جا کردن گذاشتن رو تخت هی سراغ دخترمو میگرفتم ک کجاست چیشد اونام هعی مسخره بازی میکردن ک بردیم فروختیمش،ععع مگ دختر گفته بودن بهت و...😐🤣
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان آیلین مامان آیلین ۳ ماهگی
ادامه
منم ساعت هفت بستری کردن و آمپول فشار بهم وصل کردن که نگم چقدر بد بود و اذیت شدم از همون اول که وصل کردن بهم دردام شروع شد نمی‌تونستم رو تخت بخابم همش راه میرفتم که شاید دردام کمتر شه
خلاصه که ماما و پرستارا هی میومدن معاینه میکردن یعنی هر ساعتی که ببینن دهنه رحم باز شده یا ن آخرش به خونریزی افتادم زخم کرده بودن بس که معاینه کردن بودن خلاصه ساعت هشت شب شد و بازم همون یه سانت بودم که یه دکتر ماما جوون اومد و گفت بزارین خودم معاینه کنم تا معاینه کرد گفت این که لگنش خوب نیس و سر بچه گیر میکنه تو لگن و اینجور حرفا بعدش گفت خودم سزارینش میکنم که خدا خیرش بده. زندگیمو مدیون اونم
همونجا کیسه آبمو پاره کردن که هیچی درد نداشت سوند هم وصل کردن که اونم درد نداشت برا من البته اینم بگم بدن با بدن فرق داره. بعد پیاده بردنم تو اتاق زایمان که یه آقا سوزن بی حسی زد که نفهمیدم اصلا بعد پاهام بی حس شد جوری که نتونستم تکون بدم بعد پارچه انداختن جلومو کارشونو شروع کردن بعد ده دقیقه دخترمو گذاشتن رو صورتم که بهترین حس دنیا بود همه اونجا بهم میگفتن مامان کوچولو چون همش ۱۶سالم بود دکترا تعجب کرده بودن
ادامه دارد.....
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۳
آقا خلاصه درا بسته شد و من تنها شدم با پرستارا و دکتر ولی خدا یه نیرویی به ادم میده اصلا نترسیدم از تنها شدن اونجا پرستارا هم هی باهام حرف میزدن و شوخی میکردن که نترسم
چون شب بود ساعت هشت و نیم اتاق عمل خالی تمیز نبود میگفتن فعلا نبرید مریضو میترسه بزارید تمیز کنن بعد
یکم منتظر موندیم تا تمیز کردن و اینا بعد منو بردن روی تخت نشستم بهم سوند هم نزده بودن دکترم گفت بچه اولشه سوند نیاز نیست خدا خیرش بده یکی از استرسام همین سوند بود

اومدن آمپول بی حسی رو تزریق کنن بهم گفتن بشینم و دستامو بزارم رو زانوهام تا جایی که میتونم خم بشم منم خم شدم جای تزریقو با دست پیدا کرد و آمپولو زد اصلا اصلا درد نداشت بهم گفتن زود دراز بکش
اینو میگم نترسینا ولی واقعا احساس بی حسی تو پاها خیلی حس بدی داره ادم احساس میکنه اونقدر مریضه و در حال مرگه که پاهاش اصلا رمق ندارن برای من اینطوری بود یه همچین حسی داشت بعد من فکر میکردم بی حسی رو میزنن ادم هیچی حس نمیکنه نگو حس میکنی که مثلا بتادین میزنن و اینا احساسش میکنی ولی دردی نداره
یه پارچه کشیدن جلوم دستامو بستن ولی شل بستن من هی میگفتم من انگشتای پامو تکون میدما یدفعه نبرین با خنده میگفتم هنوز حس دارم اونا هم گفتن نترس احساس میکنی ولی درد نداری
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.