سلام مامانا خوبین
اومدم باهاتون درد و دل کنم
من بعد زایمان افسردگی گرفتم الان شیش ماهه نزدیک هفت ماهه بچمه
من میام خونه مامانم دو سه روزی بمونم انگار خواهرم بدش میاد همش تیکه میندازه که چرا میایی از دست تو خسته شدیم اینا بعد میخنده مامانم ایناام میخندن حدودا یک هفته پیش همین موضوع پیش اومد گفتن خندیدن من بهم بر خورد شروع کردم به گریه کردن بعد همش گفتن نه ما داریم شوخی میکنیم تو جنبه نداری فلان بسار
الان نمیتونن بگن ولی از رفتاراشون میفهمم بیچاره شوهرمم من اینجا اومدنی نمیاد میگه اذیت میشن
خونه تنهایی ام من برام بچه داری سخته قرص اعصاب میخورم همش میخوابم بچم میمونه نمیتونم برسم بهش اینجا باز مامانم کمک میکنه ولی خواهرم انقد بهم حرف و تیکه میندازه خجالت میکشم خودم
دلم خیلی پره همش گریه میاد برام خود به خود شانس نیاوردم بعد. زایمانم افسردگی گرفتم بچم شلوغه خودم قرص میخورم بی حال میشم کسی از وضعیت من خبر نداره
انقد افسردگیم شدید بود که خودزنی میکردم بعد اون سه بارهم اقدام به خودکشی کردم ولی ناموفق بود اخر رفتم دکتر دارو داده میخورم همش میخوابم😔😔😔😔

۲۰ پاسخ

منم مث شما🫂🥲

اوف دقیقا خواهر منم همینه روز اول خوبه بعدش باد میکنه الانم خونه مامانمم ولی محل نمیدم میگم میخندم میرقصم حتی زنگ زدم شوهرمم بیاد🤣🤣🤣

عزیزم چرا افسردگی مگه چقدر زنده ایم
خداروشکر بچت سالمه
میدونی چقدر آدم حسرت بچه دارن
خداروشکر جوانی سالمی زیبایی پاشو بگرد بپوش برقص زندگی کن آخرش که چی
شاد باش عزیزم
منم افسرده شدم بعد زایمان ولی باخودم گفتم چرا افسردگی من جوانم زیبام سالمم خداروشکر بچم سالمه
زندگی هم زیباست چرا من ب خودم سخت بگیرم
نگران نباش این روز ها میگذره
با همسرت دردو دل کن

اگه شیر خودتون میدن رو بچتون هم تاثیر میذاره اونم افسرده میشه ،شما مادرت مهمترین وظیفه ات نگه داشتن بچه هست بچه ای شما باید باید صورت شما را خندان ببینه تا حالش خوب باشه به خاطر بچه ات لطفا مراقب باش و عاشقانه با بچه و همسرت زندگی کن تمام کارتو بزار کنار فقط فقط بچه ،یادت نره که اینروزا برای نینی شما دیکع برنمیگرده پس تا میتونی کاری کن تا خوش باشه😊

منم یمدت درگیر بودم، همش عررر میزدم ، ولی خداروشکر خودمو جمع کردم، تو هم میتونی فقط اراده کن، هر چی بیشتر به افسردگی فکر کنی بیشتر درگیرت میکنه، به این فکر کن این نی نی کوچولویی که داری تمام دنیاش تویی، خدا وقتی تو رو مادر کرده تواناییتم دیده که میتونی، الان خدای اون بچه روی زمین تویی عزیزم، من خودم یوقتایی به این فکر میکنم اگه نباشم دخترم چی میشه، کی بیشتر از من دلسوزه واسش
کم کم تمرین کن، اهنگای شاد بزار بچه‌تو بغل کن جلو آینه باهاش برقص و بخون، ببین چقدر خود بچه روحیه میگیره، سعی کن شیرینیجات بخوری بستنی و شکلات، به همسرت بگو بیشتر باهات تو کارای خونه و بچه داری همکاری کنه، و محبتشو اگه بیشتر کنه خیلی تاثییر داره، مردا اینجورن که باید محبت کنی تا برگردونن، سعی کن باهاش بیشتر حرف بزنی
آرایشگاه برو ی تغییری تو استایل موهات یا رنگش و حتی صورتت انجام بده، اصلا سمت لباسای تیره نرو، سعی کن چندتا لباس با زنگ شاد بگیری مخصوصا زرد و قرمز یکمم باز باشه مدلش، خودتو ببینی و لذت ببری
واقعا اگه دل بکار بدی از این منجلاب خلاص میشی
تو مادر قوی هستی و مطمئنم این روزای سخت میگذره و عین قبل می‌خندی و دختر شاد و سالمی از لحاط روحی تربیت مبکنی

انشاالله همچی درست بشه بحق فاطمة زهرا جوش نزن خواهر همه ماها این مشکل داریم ب آینده بچه فک کن

مادرت اینها ميدونند شرایطت اینطوره و دارو مصرف میکنی ؟
توام به خواهرت تیکه بنداز

تنها میتونم یه جمله بگم و اینکه منم اول زایمان همینطوری شدم و تنهاراهکارش اینه قوی باشی و ازهر موضوعی که باعث بدتر شدن حالت میکنه جلوگیری کن.
فقط بع این فکرکن بچه ات جز تو کسی رو نداره که ازش مراقبت کنه.
منم هی گریه میکردم و میرفتم خونه مامانم اونا چیزی نمیگفتن اما خودم خجالت میکشیدم برا همین میرفتم بازار یه چرخی میزدم و تو خونه هم مدام حواسم رو پرت میکردم برای بچه شعر میخوندم و من چون خیلی شکمو هستم
مدام غذاهایی که دوس داشتم درست میکردم که خیلی کمک میکردیا چیپس که دوس دارم شوهرم میخرید.
کلا ببین با چی حالت بهتر میشه همونارو انجام بده سعی کن این حالات رو از سرت بندازی

عزیزم ناراحت نباش چون خودش تاحالا زایمان وبچه داری نداشته درک نمیکنه خودتو قوی کن غذاهای مقوی خانگی بخور با آدمای شاد وبا ایمان بیشتر برو بیا تا حالت خوب بشه هرچی آدم بی جنبه نبینی بهتره

من خواهر ندارم مامانم دیشب میخواستم برم خرید دختر کوچیکم رو با خودم بردم بزرگه که چهار سالش هست رو گذاشتم پیشش وقتی رسیدم دیدم داییم هم بچه هاش اونجان که یکی دوسالشه اون یکی ۶ سالش دخترم خیلی خوشحال شد و موند که باهاشون بازی کنه وقتی برگشتم مامانم گفت زیاد جیغ زده سرم درد گرفته و .... من خیلی ناراحت شدم دلم میخواست گریه کنم شاید مامانم بنده خدا بدون منظور هم گفته بود ولی من خیلی دل نازک شدم این طبیعیه اونم فشار خون داره قلبش ناراحته دیابت داره بهتر بود خودم دخترمو با خودم میبردم و سعی میکنم از این به بعد کمتر برم و تنها نزارمش پیش مامانم میدونم خیلی سخته و وقتی کسی رو میبینم مامانش از بچش مراقبت میکنه خیلی حسودیم میشه ولی خبکاری نمیشه کرد من بچه آوردم و تو هر شرایطی خودمم باید مسئولیتش رو قبول کنم

اشکال نداره صبوری کن زمین گرده نوبت خواهرتم میشه

سلام عزیزم امیدوارم خوب بشی هرچقدر زود تر ولی به نظر من هرکسی بهتر از بقیه می‌تونه ناجی خودش باشه خودت باید به خودت کمک کنی در کنار همسرت من دقیقا بعد زایمان خیلی اتفاقا افتاد از هردو طرف تحت فشار بودم ولی تمام تلاشمو کردم که خودم خودمو از این وضعیت نجات بدم توهم به نظر من نرو خونه مادرت خونه ی خوده آدم خیلی راحت تره

اوخی الهی بیچاره بچه گناه داره عزیزم تو خونه آهنگ شاد بذار لباس روشن بپوش با بچه بازی کن خودتو سرگرم کن یا مثلا بچه رو بذار داخل کالسکه برو پیاده روی خرید بذار روحیت خوب بشه

خواهرت مجرده؟؟

اصلا به حرفای خواهرت اعتنا نکن خونه پدر اونه خونه پدر توهم هست یعنی چی تیکه میندازه بهش بفهمون که حق خودته

الهی بمیرم
خیلی سخته منم افسردگی بعد زایمان گرفتم خیلی بد بود ...

سلام عزیزم منم افسردگی بعد زایمان گرفتم برا هر دوتا بچه هام ولی من به خودکشی اصلا فکر نمیکنم اگه من نباشم کی قراره از دخترام مراقبت کنه آخه تا حالا به این فکر کردی بچت بیشتر از هر کسی به تو نیاز داره بنظرم یه راهی پیدا کن دوست پیدا کن کم کم هوا داره خوب میشه برو پیاده روی از همسرت بیشتر کمک بخوا این روزا زودتر از اون چیزیکه فکرشو کنی میگذره

وای عزیزم خدا کمکت کنه. چقد سخت دچار این افسردگی شدی نمیشه رو حیتو عوض کنی تا این که بخوای قرص بخوری می‌دونی اگ عادت کنی بهشون بد میشه برات سعی کن کم کم ازشون دوری کنی اصلا به چیزای بد فک نکن برا خودت بخند برقص شاد باش با بچت بازی کن فیلم های شاد ببین سسعی کن بری مسافرت این جوری خیلی کمکت میشه ان اشالله بهتر میشی خودت به بچت برسی نیاز به کمک کسی نداشته باشی

ولی اینروزا تموم میشن ناراحت نباش و به خدا توکل کن

مامانت نباید اجازه بده خواهرت همچین سوخی ای بکنه اکه وضعیت اینجوریه

سوال های مرتبط

مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۳ ماهگی
بعدش رفتم بیرون و گذاشتم پدرش بیاد اونم رفت تو ‌من سوار ماشین شدم و راه افتادیم تو راه همش چشامو بازو بسته میکردم تا بلکه این اتفاقات یه خواب باشه خیلی برام دردناک و عذاب آور بود رفتم تو بغل مامانم با گریه میگفتم مامان آخه چرا اینجوری شد میگفتم آخه من چه گناهی کردم که زندگیم شوهرم الان رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه میزنه مامانم هم همش دلداریم میداد میگفت هیچی نمیشه خوب میشه منم به ترسی داشتم که نکنه دیگه نبینمش نکنه بچم یتیم بشه نکنهزندگیم نابود بشه و با هزار تا فکر و خیال و با هزار تا درد با گریه خوابم برد
بعد که رسیدیم خونه رفتم تو خونه سراغ دخترم رو گرفتم آخه اونروز و کلا از سر صبح کنارش نبودم دلم براش خیلی تنگ شده بود زودی رفتم پیش دخترم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن با گریه میگفتم دخترم دارم داغون میشم میگفتم بدبخت شدیم بابات داره درد میکشه و من نمیتونم کاری بکنم میگفتم کااااش میمردم و اینروزا رو نمیدیدم گریم خیلی شدید شده بود با گریه من همه شروع کردن به اشک ریختن خواهر اومد بغلم کرد گفت دورت بگردم آبجی جونم‌‌ اینجوری نکن توروخدا قوی باش آرووم باش دخترت داره میترسه منم دخترمو دادم بغل خواهرم و با درد زار میزدم پشیمون بودم از اینکه اومدم خونه خیلییی خیلی پشیمون بودم خیلی نگران بودم خیلی میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه تحمل نداشتم بی خبر باشم همش به بابام اصرار میکردم که بریم زودتر بابامم گفت فردا میبرم خودمون تازه اومدیم ولی من آرووم نمیگرفتم‌ 💔😭😭😭