سلام خاطره زایمانم افتاد یادم گفتم درمیان بزارم من همش منتظر بودم سزارین کنم بچمو چطوری میارن دنیا زیباترین لحظه تصور میکردم کی اون لحظه میاد نگو رفتم بیمارستان آخه چرا با من اینجوری کردن روزهایی آخر بارداری بودم انقباض داشتم رفتم بیمارستان ماما با لحن بد گفت چرا اومدی بروز پیش دکتر خودت معاینت کنه منم گفتم آخه همش شکمم صفت میشه تیر می‌کشه به زور راه میرم گفت برو منم آمدم بیرون همسرم گفت بگو وضعت چطوره منم دوباره رفتم ماما گفت الکی هی اومد همش به دروق میگن درد داریم یه دکتری اونجا بود گفت اشکال نداره حالا یه معاینش بکن معاینه کرد یه چیز خارجی به دکتر گفت تو فکرم میگم کاش بدونم چی گفت دکتر گفت آمادش کنید برا سزارین فشارمم گرفت گفت 13هست گفت چون بارداری قبلیت دچار فشار خون بالایی مسمومیت بارداری خطم بارداری شدی العانم یا می‌میری یا فکر کن فشارت از 20میره بالا منم خیلی خیلی ترسیدم تا بردنم اتاق عمل دکتر نگاه دستگاه فشار میکرد همش استرس واردم میکرد می‌گفت فشارت 16 رفته بالا میری آیسیو منم بیشتر بیشتر ترسم می‌رفت بالا اومد شکمم پاره کنه گفت چسبندگیشم خیلی بالاست منم تپش قلبم بیشتر بیشتر میشد میگفتم العان میمیرم

۴ پاسخ

خدا لعنت کنه همچین دکترای نفهمی رو

خاک توسرشون به منم توبارداری خیلی استرس دادن بخدا۹ماه ‌وفقط گریه کردم،هرسری میرفتم دکترمیگم دهانه رحمت کوتاه بچه ات احتمالش هست نمونه منم میزدم زیرگریه کثافت ها

خاک برسرشون بجا این که به مریض آرامش بدن ببین چه حرفایی میزدن خدا نسل این دکترا رو برداره از رو زمین....... خودمم کشیدم همچین لحظه هایی رو 😔

بعد هر لحظه میگفتم خدایا گفتن فشارم تا 20میره چکار کنم یعنی مرگ چجوریه گفتن امکانش هست بمیرم وقتی خواستن بچه رو بیارن بیرون یهو قلبم تپشش زیاد شد احساس کردم نفسم خوب نمیاد بالا اول خواست اسم بچه رو ماهان بزارم گفتم خدایا طاها اسم سوره قرآن هست اگه به خیر بگذره اسمش طاها میزارم بعد خداروشکر بخیر گذشت یه روز رفتم آیسیو اسمشم طاها گذاشتم بعداً دکتر می‌گفت مال استرس بوده فشارت رفته 16

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
ی ماسک آوردن برام گذاشتن ک فک کنم دردو کم کنه ولی من همش خوابم میبرد وسط دردا.خلاصه شد ساعت ۲بعدازظهر شیفت عوض شد ی ماما دیگ اومد ولی معلوم بود خیلی باتجربه ست.دستکش بدست اومد معاینه جانانه ای کرد ی جیغ بنفشی کشیدم و گفت حالا شدی ۳سانت.بعد گفت بیا پایین راه برو.منم همون تو اتاقم راه رفتم ولی کار دیگه ای بلد نبودم کلاس نرفته بودم چهارتا فیلم ندیده بودم ک چی ب چیه.بعد دکترم اومد ب ماما گفت ک من در چ حالم .ماما هم گفت خوبه من امروز اینو میزاوونم.ترس ورم داشت خیلی.همچنان صدای ناله میومد نمیدونستم میخام چ کنم.ساعت۴شد ماما گفت میخای یه استراحتی کنی ی مسکن برام بزنم.وقتی مسکنو زد انگار من پرواز کردم.ی سوپ برام آورد گفت بخور جون بگیری .ی ساعتی همینجوری در حال استراحت بودم ک اومد گفت آماده ای شرو کنیم؟ب ناچار گفتم آره.دپباره آمپول فشار زد و دردا اومدن سراغم.وقتی دردا می‌رفت من قشنگ خابم میبرد خابم می‌دیدم تازه😂دوباره معاینه کرد گفت همون سه سانتی خبر نداشت ک من هیچ ورزشی نکرده بودم هیچ شیافی برا نرمی دهانه رحم استفاده نکرده بودم هیچ کاری نکرده بودم.ساعت هم روب روم بود مگه می‌گذشت.شد ساعت۶غروب .دوباره گفت پاشو راه برو .از اتاق اومدم بیرون رفتم تو سالن اونجا دوسه تا پرستار و ماما بودن ولی بهم نگفتن ک برگرد اتاقت...
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان جانا مامان جانا ۱۲ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید