داشتم ظرف میشستم ی لحظه برگشتم دیدم دخترم خوابیده شیشه شیرم دهنش🥺همیشه ساعت ۱۲ میخابه اینسری نه و نیم خابید صد درصد سحر بیدار شم اینم بیدار میشه😂مگه خودمم بگیرم بخابم الان
ولی چقد دلم براش میسوزه نمیدونم چرا اینجوریم همش فک میکنم براش کم میزارم حس میکنم ناراحته از این ک دوتامون تنهاییم پبش مادر شوهرم اینا خوشحال تره البته خب منم باشم ک شلوغ باشه دورش خونه خودمون ک میارمش احساس میکنم افسرده و کسله شوهرمم ک نیس دیگه بدتر
برا همین تموم تلاشمو میکنم قیافه گ..وه مادر شوهرمو تحمل میکنم تا دخترم بیشتر خوش باشه
چقد حالم بده امشب😞خیلی بده تو دو راهی باشی دلت یکاریو بخاد بکنی ولی نتونی بخاطر یکی از چیزی ک میخای بگذری..من قبلا دو ساعت ب زور پیششون میموندم باهاشون مهمونی هیچ جا نمیرفتم چون اینجوری حالم بهتر بود ولی حالا بخاطر دخترم مجبورم هرجا میرن برم هرکار میگن بکنم و دم نزنم ک فقط دخترم خوش باشه نمیدونم کارم درسته یا ن🥺😞

۱۸ پاسخ

چرا مجبور نیستی میتونی با دخترت خونه خوش بگذره بزن پویا نگاه کنع باهاش بازی کن کم کم عادت میکنه چرا باید خودتو انقدر اذیت کنی تهش چیه هیچی اینجوری بیشتر به اونا وابسته میشه

منو دخترمم اکثرا تنهاییم خونه بازی میکنیم دوتایی بهش خوش میگذره بعضی اوقاتم کار داشته باشم دورو برشو کلی اسباب بازی میچینم تا بخاد زده بشه ازشون من کارام میکنم باز دوباره بازی

انگیزم ازدست دادم البته وقتی رنگ میکنم خیلی اذیت میشم حالت تهوع میگیرم سردردشدید تا یک هفته چشام درد میکنه

همشون همینجورین من تو یه حیاطیم پسرام عاشقونن مادرشوهرم خیلی تیکه میندازه ۶سال عروسشونم هنوز نگفته لباس نو مبارک هرچی هم رنگ سرمیزنم میگه بهت نمیاد

بچه آرومی داری پسر من که سرویسم می کنه فردا از ترسش میخام برم سرکار

دختر من برعکسه خونه مادرشوهر م از اول تا آخر گریه میکنه میگه برییییم

منو پسرمم تو خونه همش تنهاییم...
شوهرم که همش کارو کارو کار....
مادرشوهر که هیچ نگمممم

منم مث تو

نه چرا حرفای اونا رو گوش میدی
بشین برا خودت با دختر بازی کن بعد اونوقت ببین با تو بیشتر خوش میگذرونه یا با اونا
مادرشوهرا فقط دوست دارن بچه رو از مادرش دور کنن فقط اینو پیش عروسشون میخان
پیش دختر خودشون اینجوری نیست تو اشتباه میکنی که می‌بری پیش اونا خودت با بچت خوش بگذرون عزیزم

والا من باهاش بازیم میکنم هوا خوب بودنی پارک میبرم بازم اونارو میبینه منو یادش میره میگم خدا کمک کنه زودتر از اینجا بریم

خوب می‌کنی دخترتو روزا ببر بیرون قدم بزنید اینقدر خسته میشه هم غذامیخوره هم می‌خوابه دیگه بهونه نمیگیره.‌.دخترمنم بااینکه داداش داره اما صبح تا بیدار میشه باید ببریم بیرون برگرده بعد غذا میخوره ومیخوابه

همه مون همینطورییم سخت نگیر میگذره منم اصلا از طایفه شوهرم خوشم نمیا ولی بخاطر پسرم و شوهرم دارم تحمل میکنم نمیدونم صلاح خدا تو چیه ولی به گذشته که برمیگردم اصلا فکر نمیکردم یه روزی بخوام انقد به زندگی ناامید بشم و حالم خراب بشه داشتم به این فکر میکردم که من قبل از همه ی این اتفاقای زندگیم خیلی دل خوشی داشتم. اما الان اصلا اون آدمی که بودم نیستم انگار افسرده شدم خیلی تو خودمم

بچه دومم میتونی بیاری 😁

بعداز هر سختی اسونیه.. تحمل کن به خاطر دخترت ولی نزار حقت ضایع بشه.

شام بهش چی دادی

دقیقا حرفای منو زدی بعد دخترم ازبودن اونا دلخوشتره منم هیچ جانمیبرمش وقتی میرم خونه مادرشوهرم عمه هاش ک بغلش میکنن دیگه بغل من نمیاد بعدنگا هم میکنن میگن نگا نقش مامانش نداره دلخوشیش ب خودمونه بعد مادرشوهرو ای بچه مادرشه امشب پیش مادر بخواب زودجمع کردم اوردمش خونه اینم اقدگربید خواسم بزنمش زورم گرف هی نگا هم میکردن پچ پچ میگفتن مهر ننش نداره چقد مهرخودمون میده حس مادرانه بهش نداره چقد سختم میگزره

من برای تنهای پسرم من دخترم اوردم خدا شکر حالا هم بازی هم دعوا شدن😅 مجبور نشدم دیگه تحمال خانواده شوهرم

من اینقدر این کارا رو کردم چاره ای نیست منم خیلی حساسم

سوال های مرتبط

مامان مهرسام🔥☀ مامان مهرسام🔥☀ ۱۶ ماهگی
نمیدونم چرا وقتی از بچه داری خسته میشم حساس میشم رو خانواده همسرم
تو ذهنم همش باهاشون دعوا میکنم دلم میخاد پاچشونو بگیرم و و و...
(البته تاحالا همیشه احترام بوده و بس ازطرف من)
امروز روز خیلی سختی داشتم.مهرسام طبق معمول هرروز چشماش باز نشده میخاد بره بیرون
صبحا حتی نمیتونم چیزی بخورم تا وقت ناهار
کاملا دراختیارشم همش بغلمه باید ببرمش حیاط و بازی....تاظهر

مهرسام ی سره نق میزد اویزون بود اینقدد حالم بد بود ک نمیتونشتم بغلش کنم
نشستم گریه کردم تو حال خودم بودم یهووحلقه هوششو روی سرم پرت کرد
منم حالم عادی نبود داد زدم سرش....🤕
اینقد حالم بد بود تا عصر ک پزیود شدم...
اخه من هرروز کجا برش دارم برم...چقد بی کسی بده،چقدر درک نشدن بده...
البته خونه مادرشوهرم نزدیکمه ولی خب حتی رو نمیده ک برم...
هرروز دختراش اونجان کل تابستونو و دور همن
هرچندوقت جمعه میرم پیششون اگه گلایه کنم از بچه داری ،بگم خستم میزنن تو برجکم...
میگن همممه بچا همینجورن،بچس دیگ
درصورتی ک میدونن مهرسام خیلی بچه اذیت کن و نق نقوییه ک نمیخان برم اونجا بخاطر اذیتش
همه بچا رو میبرن اونجاباهم بازی کنن ولی من و بچم چی...باید کنج تنهایی شبو روزو باهم سر کنیم
دلم واقعا میسوزهههه
تازه تا چشمشون میخوره بهم میگن بچه تنهاس یکی دیگ بیار