2بعد دکتر یه سری چکاپ برام نوشت با یه سنوگرافی که من هردو انجام دادم بعد رفتم پیش دکتر
دکتر یه نگاهی بهش انداختم دیدم داره بد نگاه میکنم گفت چیزی شده گفت آره این حاملگی یه حاملگی پر خطر چونکه جنین خیلی پایین تشکیل شده چونکه با پیشاب حامله شدین و بالا نیومده هنوز باید هرچه سریعتر بچه رو برداریم همین امشب از سیرجان برو بیمارستان یزد بستری هرکس نمیتونه عمل انجام بده وجود جنین به بدن آسیب میزنه اگه جنین بردارن تخمدان آسیب میبینه دیگه نمیتونه بچه دار بشی من اون لحظه خیلی ترسیدم و چشام شد پرازاشک رفتم بیرون همسرم گفت چی شده براش همه چی گفتم فقط اشک میریختم میگفتم من چون ناشکری کردم این بلا سرم اومده چکار کنم
رفتیم از منشی دکتر پرسید گفت حالا برید پیش یه دکتر معروف یه بار دیگه سونو رو تکرار کنید شاید سنوگرافی اشتباه کرده رفتیم یه سنوگرافی خیلی خوب توی شهرمون که نوبت نداشت بالاخره با جنگ و دعوا یه نوبت گرفتیم
دیگه توی سینه ها شیر نداشتم و با بچه ای روبرو شدم که همش نق میزنه سینه بدون شیر مک میزنه دیگه تصمیم گرفتم از شیر خوردن بگیرمش حدود ده روز نه شب میخوابیدم نه روز من و همسرم یا بغلش میکردم یا توی ماشین کامیون که داشت تو خونه میکشیدم یا باید تابش میدادم وقتی تاب وایمستاد گریه اش شروع میشه و بالاخره این ده روز اینجوری گذشت رسیدو دوباره بعد از بیست روز واکسن هیجده ماهگی که زدم دو روز تمام توی تب میسوخت بعد از همه اینها وابستگی بیشتر شده بود تقاضای بغل کردنش بیشتر من دل زدم به دریا دلم براش سوخت اومدم یه هفته پشت سرهم بغلش کردم روز هفتم بود من شش ماهه حامله بود یه درد وحشتناک مثل درد زایمان اومد سراغم نمیتونستم از جام پابشم 4
دکتر که سنوگرافی گرفت بهمون نشون داد روی مانیتور که همه چی خوب و اسیب بهموارد نمیشه فقط باید دارو خورد استراحت کرد تا بچه خودش بالا بکشه من دیگه تصمیم گرفتم برم کرمان پیش متخصص که دوران بارداری پیش بودم بالاخره با هرسختی بود با بچه کوچک خودم رسوندم پیش دکتر اونم بهم قرص داد گفت باید استراحت کنی تا خوب بشی خدارو شکر مشکل جدی نیس و من اون موقع هنوز بچه تو شکم دوست نداشتم بیشتر ازش متنفر بودم دیگه رسیدم خونه چندماه با هر مکافات بود با بچه ای که بهم وابسته بود همش باید بغلش میکرد گذشت رسیدم به یه چالش سخت تر از قبل
3
5زنگ زدم به همسرم اونم گفت میام بریم دکتر گفتم من دیگه به این دکترای متخصص سیرجان اعتماد ندارم وام توی بیمارستان نمیذار چون اینجا یه جوره آدم با پای خودش میره دیگه نمیتونه برگرده
بالاخره تا فردا صبح استراحت کردم درد تحمل فردا صبح اول وقت زنگ زدم مطب دکتر ازش پرسیدم اونم بهم این یه قرص گفت که بخور تا روز زایمان فقط استراحت کنم من قرص میخوردم بجز غذا پختن دیگه کار دیگه نمیکردم در این حد اندازه که هرچه قدر خونه کثیف میشد جرات نمیکردم تمیز کنم منتظر کمکی میموندم
چندماهی گذشت من دیگه شکم خیلی بزرگ شده بوده نمیتونستم امیرعلی کنار خودم توی بغلم یا رو پام نگه دارم میترسیم به بچهتو شکم آسیب بزنه و امیرعلی که چندماه آخر هرشب از خواب بیدار میشد به بهانه های مختلف گریه میکرد من نمیتونستم برم سمتش میرفتم سمت پدرش اونم باید صبح خیلی زود سرکار میرفت از عصبانیت با مشت از خجالت در و دیوار در میومد و هرشب تا صبح با دعوا میگذشت چون من میگفت بهش بی توجهی کن اونم پا میشد قربون صدقش میرفت تا صبح باید بیدار میموندخ غر غر به من میزد منم جز گریه کاری از دستم برنمیمومد احساس بی مصرف ترین آدم روی زمین شدم
رسید روز سزارین ما یک روز زودتر رفتیم بیمارستان کرمان برای تشکیل پرونده و رفتم زایشگاه نامه رو دادم گفت مشکلی نیست فقط یه سونو بده برا بیمه که بدونه بچه به پا هستش نمیتونی طبیعی زایمان کنید من رفتم بیمارستان بخش سنوگرافی یک ساعتی تو نوبت بودم بعد که نوبت به من رسید توی سنوگرافی دکتر گفت که بچه چرخیده به سر شده من خوشحال ترین شدم رفتم با دکتر و همسرم مشورت کردم تصمیم گرفتیم طبیعی انتخاب کنیم دکتر گفت یه قرص بهت میدم بخور تا قبل از سال جدید حدودا بیست و هشتم اسفند بیا خطر داره بچه رو بیشتر نگه داری و اینکه خیلی سرش شلوغ بود سنوگرافی درست چک نکرد 7
من برگشتم بیست و شش برا امیرعلی یه تولد دورهمی گرفتیم بعد گذشت تا بیست و هشتم
من قرص خوردم دوباره بار و بندیل بستیم بیست هشتم رفتیم کرمان مطب دکتر بعد دکتر سنوگرافی دقیق بررسی کرد گفت هنوز تا پنجم فروردین وقت داری میتونید برید خونه ماهم دوباره برگشتیم حتی عید دیدنی کردیم من چون زایمان بود بدون هیچ لباس عیدی رسید روز پنجم من رفتم حموم تا بعد بریم بیمارستان همین که زیر آب داغ و گرم حموم رفتن به درد شدیدی توی پهلوهام و کمرم شروع شد نمیتونستم تکون بخوره سریع از حموم اومدم بیرون بخاطر اینکه بچه بدنیا میاد به بیمارستان کرمان نمیرسم سریع پوشیدم اومدم بیمارستان کرمان موقعی که رسیدم درام تموم شده بودن درد نداشتم وقتی رفتم معاینه کرد گفت دو سانت هستی نمیتونی بستری کنی برو پیاده روی کن دوش آب گرم بگیر تا دردات شروع بشن ماهم تو کرمان آشنا داشتی ولی همسر قبول نکرد بریم خونه شوند مجبورشدیم برا یه روز سویت کرایه کنیم 8
6همین حین که سه ماه آخر بارداری بود هر چی سنوگرافی میرفتیم میگفتن بچه بریچه و باید سزارین بشی ولی من دلم میخواستم طبیعی بچم بدنیا بیارم چون بچه اولم طبیعی بود دیگه برای روز بیست و چهار اسفند که تقریبا سی و هشت هفته بودم دکتر بهم نوبت زد و نامه بیمارستان داد
منم از بیست روز قبل با کمک خواهرم و مامانم کارای خونه تکونی تموم شده بود البته بدون کمک من یه چهار روز مونده به تاریخ زایمان زد به سرم که حیاط خونه که حسابی کثیف شده رو بشورم برق بندازم ازبس که استراحت کرده بودم خسته شده بودم دلم نمیخواست سزارین بکنم چونکه از اتاق عمل میترسم دیگه شروع کردم به شستن حیاط یک ساعت حیاط شستم دیدم دلم یه درد کوچولو گرفته شکم داره تغییر شکل میده مثل بچه داره میاد پایین دیگه گذاشتم شب دیدم از درد پهلو هام نمیتونم تکون بخورم همسرم گفت اگه شدید شدم میریم بیمارستان کرمان چونکه من زیر بار بیمارستان شهر خودمون نمیرفتم دیگه صبح شد درد خود به خود خوب شد
9دیگه رفتم تو خونه یه خرده ورزش های زایمان انجام دادم دوش آب گرم گرفتم و بعدشم رفتم بیمارستان گفت فرقی نکرده برو پیاده روی کن اگه بدون درد بودی برو صبح ساعت پنج بیا من دو ساعت تمام روبرو پارک بیمارستان توی سرما پیاده روی کردم دیگه رفتم خونه خوابیدم صبح رفتم بیمارستان بدون هیچ تفاوت به دستور دکتر خودم قرار شد بهم دارو بدن تا دردام شروع بشه چون یک روز از تاریخ گذشته بود برا بچه خطرناک کلی قرص خورد شیاف کردم سرم و آمپول فشار زدم بی فایده بود چون قرص میخورد برای جلوگیری از سقط و تا یک هفته قبل دارو اثر گذار نبود تا یه ماما اومد پیشم من التماسش کردم گفتم نمیخوام سزارین بشم میگفت اگهتا دوستان دیگه طبیعی بدنیا نیاد میری اتاق عمل گفتم توروخدا کاری بکن طبیعی بشه گفت صبر کن معاینه ات کنم همون موقع زد با یه میله کیسه آب ترکوند بعد از اون دردام شدید شروع شد من مامان بزرگم همراه بود تو اتاق زایشگاه چونکه اتاق خصوصی گرفتم فقط از درد بهش کلی بد و بیراه میگفتم از درد داشتم دیوونه میشدم فقط
یک ساعت نرسید رسیدم به پنج ساعت خیلی دردام شدید بودن سریع دکترم خبر کرد نتونستم حتی از اتاق برم بیرون به سمت اتاق مخصوص زایشگاه و همه چیز آورد اونجا دیگه بچه عصر ساعت چهار و پنج بود بدنیا اومدهبود ولی من از درد که هنوز تموم نشده بود بیحال افتاده بود حتی نمیتونستم بهش شیر بدم ولی وقتی بهم نشونش دادم گذاشتن رو سینه حس خیلی خوبی داشتم همون لحظه بعدش فقط حس درد وحشتناک بعد اینقدر دارو بهم زدن تا اثر دارو های فشار از بین رفت و بالاخره روز شش فروردین 1402تونستم آقا آریا کوچولو بغل بگیریم
من اقد دلممیخا ناخواسته حامله بشم😊
آخی عزیزم چرا من گریه م گرفت😭😭
جالب بود
تنت سلامت
تموم شد لایکم کن
ادامه اش پس
چ جالب ک مشخص بوده و متوجه شدن با پیشاب بوده.بعدش چی شد؟
بعد؟؟
ادامش
کنجکاو شدم
خب ادامهش
من فقط اعصابم برای امیرعلی خورد شد بارداری شیر به شیر خیلی ظلمه به بچه اول
الان خودم باردارم و فقط حرص پسرما میخورم که دیگه نمیتونم اونطور که باید بهش برسم
سلام مامان اریا جان من گندم پوست گرفته رو دارم تست میگیرم اگه حساسیت نداشت پسرم میتونم انواع نون .یعنی نان لواش و سنگک و بربری و آرد گندم رو دیگه بهش بدم یا باید از سنگگ و بربری هم تست حساسیت بگیرم .بهترین نوع نون چیه بدم بخوره لطفا در این مورد کامل توضیح بدید برای تیلیت تو آبگوشت چه نونی استفاده کنم ؟
سلام عزیزم میگم من بچم غذای میکس میخوره نون بهش دادم خورد حالا از سوپ خسته شده نمیدونم چیمار کنم غذای میکس شده نخوره بعدش هم نشسته اذیت میکنه
شما با چی شروع کردین گلم
دختر منم حساسیت داره
سلام خدا حفظشون کنه براتون 🧿🙏
انشالله زنده باشن وزیرسایه پدرومادرعزیزم
درخواست دوستی میدی عزیزم پرم
منم جلوگیری طبیعی میکنم یعنی ممکنه با پیشاب باردار بشم
چقدر سخت با این همه بارداری پر استرس هم هر دو بچه خیلی اذیت شدن هم خودت
چقدجالببود
خب الان آریا یک ساله شده؟ سخت نبود این مدت؟ سخت نیست؟
یه جاهایی از خاطره تون با من مشترکه 😍
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.