اوایلی که ازدواج کرده بودم هر وقت خانوادم میومدن دیدنم وقتی میخاستن برن موقع خداحافظی با بابام ناخودآگاه گریه میکردم مثل بچه هایی که میخان برن اول دبستان وقتی از مامانشون جدا میشن گریه میکنن🤕🥲اما الان چندسال میگذره ومن دیگه گریم نمیگیره😂ولی وقتی میفهمم که میخان بیان دیدنم یه آشوبی توی دلم به پا میشه🫠حس میکنم یه چیزی از شدت خوشحالی قلبمو فشار میده که نفسم میخاد بند بیاد🥹🥹مامانمو خیلی دوس دارم ❤️ولی ته قلبم همیشه پیش بابام بوده🥲🫠من دوتا تجربه خیلی سخت توی زمینه بچه داشتم که هر بار توی بیمارستان دنبال بغل بابام میگشتم که آرومم کنه💔روزی که ژیوان دنیا اومد وقتی از ریکاوری اومدم بیرون مثل بچه کوچولوهایی که دنبال تشویق وجایزه گرفتنن من منتظر تبریک بابام بودم❤️🥹اولین کلمه ای که به زبون اوردم گفتم بابایی دیدیش🥹🥹بابام گفت اره مثل ماه میمونه🥰😍اون لحظه با این حرف انگار من دختر کوچولو جایزمو گرفتم🥰فردا قراره خانوادم بیان پیشم ومن خوشحال ترینم😊💃
خدا همه باباهای زمینی رو حفظ کنه😍🙏 وروح همه باباهای آسمونی شاد باشه🙏🥺

۲۵ پاسخ

الهی خدا سایشو برات حفظ کنه چقد اشک ریختم با متنت.... من حسرت دیدار دوبارشو دارم😢😢😢

چقدر خوبه که اینقدر به بودن هم اهمیت میدین و احساسات شما رو اینقدر درک میکنن
بر خلاف خانواده من که حتی یه محبت کلامی هم بلد نیستن و گاهی اصلا حوصلشونم ندارمو
دوست دارم تنها باشم 😂😂😂

آخی چقدر گریم‌گرفت با متنت خدا بابات و حفظ کنه عزیزم باباها خیلی خوبن من حسرت یه بار دیدنش و دارم

میفهممت قضنگ

خیلی خوبه ک نفر اول زندگیت بابات باشه خدابراهم حغظتون کنه هیچوقت فک نمی کردم یه دختر انقدبابایی باشه من بزرگترین ضربه زندگیم ازبابام خوردم

چه چیزایی نوشتی و کامنت های که گذاشتن اشکم درامد مخصوصا اونی که باباش معتاد بوده 😪😪😪😪😪روحیم خیلیییی حساسه الان شوهرم بیدار شه کلا گهوارمو حذف میکنه خوبه خوابه😴😴😴

خدا همه ی باباها رو حفظ کنه
سایه اش مستدام عزیزم
همه دخترها باباهاشون عشق شونن❤🥰

خدا برات نگه داره باباتو عزیزم منم حس تو رو داشتم ولی الان هفت ساله که دیگه ندارمش

من بابام خوبه،اما حست نسبت به پدرت خیلی خوبه..خدا همه باباهاو حفظ کنه،پدران آسمانی هم روحشون شاد🙏

خدا برات حفظشون کنه عزیزم ❤️

من از خانوادم ۱۸ ساعت دورم و این شده بدترین عذاب زندگیم 🥲
منم وقتی زایمان کردم بیهوش بودم و درد داشتم تا چشامو وا کردم گفتم بابامو بگین بیاد اومد دستمو گرفت و من دوباره خوابم برد 🙂

عزیزدلم انشالله همیشه سالم و سلامت باشن سایشون بالا سرت باشه
خدا همه پدر مادرارو نگه داره❤️

چقدر منی😂

ولی من همیشه برعکس همیشه منتظر آفرین گفتنای مامانم بودم دنبال این بودم چی کار کنم مامانم خوشحال بشه الان دوساله ندارمش عین بچه ها همش دنبالشم 😢🥹

الهی آمین
منم عین تو دلم میره برا یه ثانیه خوشحال کردن پدرم

ای جونم ، اشک توی چشمام جمع شد ، امر مهمونی نبودم قطعا زار زار گریه میکردم
منم عاشق بابام بودم ، دیوانه وار دوستش داشتم
بعد ۷ سال از رفتنش ، هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام ...
انشالله که سالیان سال سایه بابات ، بالای سرت باشه بسلامتی

خدا حفظشون کنه برات..کاش منم یبار حداقل یبار بغل بابام و کلمه بابا ب زبون اورده بودم...بابایی کجایی الان ک درک میکنم و میفهمم و دلم تنگت میشه حتی واسه همون بابایی که مصرف کننده هس و .......دلم تنگ شده واسه همون بابا کاش خبری ازت بود و بحق این شب خبری بیاد بگن بابات هس ن خبر خوبت ن خبر بدت نیس

خدابرات حفظشون کنه .منم عاشق بابامم😍🥰🥺🥺🥺🥰

اي جاااان
چقدر حس شيرينيه
الهي خدا حفظتون كنه براي هم

گریه م گرفت

عزیزوم

ما این احساسات تو خونوادمون اصلا نبوده و نیست
بابام که ۱۷ سالم بود فوت کردن
مامانمم اصلا احساساتی نیست. یبار از دانشگاه بعد از ۴ ماه اومدم توبغلش گریه کردم منو هل داد دعوام کرد گریه نکن😑

چقد احساساتت شبيه منه🥹 ولي من هنوزم وقتي از پيشم ميرن با ٢٧ سال سن گريه ميكنم🚶🏻‍♀️🫠

اونوخت شوهرت بدش نمیاد 😄

آخه خدا حفظشون کنه.دوری ازشون؟

سوال های مرتبط

مامان کوچولو بچه🧸 مامان کوچولو بچه🧸 ۵ ماهگی
مامان شازده کوچولو مامان شازده کوچولو ۱۰ ماهگی
اینجا بنویسم شاید ارومتر شم
زمان زایمانم یه سری اتفاقاتی رخ داد که واسم تبدیل شده به غم، شاید واسه خیلیها خنده دار و سطحی به نظر بیاد اما واسه من تراژدیه
از قبل زایمانم دلم میخواست وقتی پسرم به دنیا میاد، همه ( نزدیکام ) بیان بیمارستان ملاقاتیمون توی بیمارستان و واسمون گل و شیرینی بیارن اما هیچکی نیومد حز مامانم و خواهر شوهرم که پیشمون موند… شاید توقع بیجا داشتم از خواهرشوهرا و برادرشوهرا و مادرشوهرم و ….
دوس داشتم همون اوایل شرایط طوری بود که میرفتم ده روز خونه مامانم میموندم با اینکه مامانم و بابام التماسم کردند ولی نرفتم الان نمیفهمم علتش چی بود و از چی میترسیدم که نرفتم،،،، حس میکنم از بس که مادرشوهرم و اطرافیانم ترسوندنم مه بچه رو بیرون نبر ال میشه و بل میشه….
دلم میخواست حداقل شوهرم واسم گل میخرید اما نخرید
دوس داشتم اونقدر صبح تا شب گریه نمیکردم و گریه نمیکردم …

شاید شاید شاید یکی از علتهاش هم زردی و بستری شدنه پسرم بووود که تا همیشه توی ذهن و قلبم موند….
بادم نمیره شبی که بستری شد خوووون گریه میکردم حالم و احوالم اشووووب بود بعلاوه که تنم از زخم و درد سزارین خسته خسته بود
رفت و برگشت من واسه بستری شدنه پسرم باعث شد چهارده کیلو وزن کم کنم، یادم نمیره سه روز و سه شب بالای سرش بودم و مراقبت کردم و شیر دادم بهش و … مامان و بابام و ابجیم هم صبح تا شب در بیمارستان بودند تا من و پسرم مرخص شدیم…
نمیدونم چطوری این تصاویرو از ذهنم پااک کنم یا حداقل با یاداوریشون اشکم نیاد به جاش لبخند بزنم
مامان زینب سادات مامان زینب سادات ۸ ماهگی
سلام مامان جونیا خوبید؟

من اومدم دوباره با یه عالمه حرف و یه دل پر از غم این مدت گفتم نیام که مامانا استرس نگیرن یا ناراحت نشن الآن اومدم دیدم خداروشکر اکثرا زایمان کردن
پارسال مراسم شیرخوارگان که بود من باردار بودم هنوز شکمم خیلی واضح نشده بود هر کجا میرفتم دوستام برام جا باز میکردن و میگفتن تکیه بده و اینا خیلی همه ذوق داشتن دوستمم میگفت سال دیگه مراسم شیرخوارگان دختر تو رو میفرستیم بالا برای مراسم خلاصه اینکه توی مراسم پارسال اینقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم با خودم میگفتم یعنی میشه منم سال دیگه لباس علی اصغر کوچولو تن دخترم کنم و ببرمش مراسم و ذوقشو کنم؟چندین سال بود که فقط ذوق بچه های مردم رو داشتم ازشون عکس میگرفتم و ذوق میکردم پارسال ولی یه حس و حال و هوای دیگه داشتم با خودم میگفتم منم امسال نی نی دارم فقط هنوز توی دلم هست و ان شاالله سال دیگه تو بغلمه خیلی آرزو ها واسش داشتم یه دست لباس علی اصغر خوشگلللل کنار گذاشته بودم برای امسالش
امسال واقعا مراسم شیرخوارگان خیلی خیلی متفاوت از سال های دیگه بود برام جوری که از ته ته قلبم حضرت رباب رو درک کردم توی عمرم درک نکرده بودم
امروز توی یه مراسم روضه بودم از هرکسی که میخوندن برای من داغ داشت از علی اصغر کوچولو میخوندن دختر منم کوچولو بود از حضرت رقیه میخوندن بچه ی منم دختر بود از حضرت زینب میخوندن اسم دختر منم زینب بود از رباب میخوندن دلم آتیش میگرفت یعنی امسال محرم برای من خود خود صحرای کربلا شده خیلی خیلی سخته یه جوری سخته که اصلا نمیشه تجسمش کرد الآن تازه دارم میفهمم کربلا چی کشیدن خدایی چی کشیدن😭
خدا به همه ی ما داغ دیده ها صبر زینبی بده😔
تورو خدا توی این شبهاخیلی برای دلم دعا کنید🥹
مامان حسین مامان حسین ۶ ماهگی
وقتی شیر میخوره یه جوری توی چهره م زل میزنه و اعضای صورتمو بررسی میکنه که حس میکنم زیبا ترین ادم روی زمینم.

نگاهش پر از عشق و‌انرژیه منو تبدیل به آدمی کرده که نبودم…

با اینکه شب‌ها چندین بار بیدار میشم
با اینکه روزام اینقدر پر از درگیریه که گاهی یادم میره حتی آب بخورم

اما منو تبدیل به ادمی کرده که نبودم …

منو تبدیل به زنی کرده که شاید نمیدونستم هستم
نمیدونستم اینقدر میتونم صبور باشم
نمیدونستم اینقدر میتونم مهربون باشم
نمیدونستم اینقدر میتونم مقاوم باشم

حتی اگه از خستگی گاهی گریه میکنم…
حتی اگه از بیخوابی چشمام گود افتاده …
حتی اگه نتونم مثل گذشته برای خودم وقت بذارم…
حتی اگه مسئولیت هام چندین برابر شده …

من حالا زندگی رو حتی بیشتر از قبل دوست دارم

چون عاشق دیدن و بزرگ شدن پسر/دختری هستم که ماه ها توی دلم بود
چون حتی خستگی‌ها شم دوست دارم
چون همین الان که دارم مینویسم کمرم از درد میسوزه ولی وقتی توی بغلمه عشق میکنم


شاید تعداد سفر هایی که میرفتم کم شده اما سفر من تو دنیای مادری تجربه ی قشنگیه
سفری رو شروع کردم که باید ازش بیشترین لذت رو ببرم .

شاید مثل قبل با پدرش لحظه های دونفره نداریم اما حالا ما خونواده ی سه نفره‌ایم که قراره با بچمون از اول بچگی کنیم .

دنیای مادری دنیای قشنگیه
اما سخت …
خودت برای خودت قشنگش کن
با وجود درد هایی که توی جسمت هست
با وجود اشکی که توی چشماته
با وجود خستگی هایی که داری♥️
مامان طاها مامان طاها ۱۰ ماهگی