پارت دوم:
دیگه داشتم خیلی اذیت می‌شدم ولی اصلاً جیغ نمی‌زدم انقدر مامانم نگران شده بود ک بهم می‌گفت طوری نیست داد بزن جیغ بزن اشکالی نداره انقدر تو خودت نریز ولی من خجالت می‌کشیدم نمی‌تونستم داد بزنم
کم کم غروب شد پرستارا هر یک ساعت یه بار میومدن معاینه می‌کردن و می‌رفتن میگفتند دهانه رحمت هنوز باز نشده فقط ۳ ،۴سانت باز شده
التماس می‌کردم می‌گفتم دارم می‌میرم نمی‌تونم تحمل کنم منو ببرین سزارین کنم اما اونا می‌گفتن نه باید حتماً طبیعی زایمان کنی
ساعت ۱۱ شب پرستار اومد معاینه کرد و گفت وقتشه
خلاصه به مامانم گفتم برو بیرون از اتاق و منتظر باش
یه مامای اصلی و دو تا پرستار اومدن تو اتاق
بهم می‌گفتند که چیکار کنم و من باید تمام زورمو می‌زدم
دیگه نای زور زدن نداشتم داشتم می‌مردم که ماما داد زد سر بچه گیر کرده داره خفه میشه زور بزن و من اون لحظه هرچی تونستم زور زدم و بچه اومد بیرون
اما متاسفانه...
هانای من دور از جونش مرده به دنیا اومد اون لحظه انگار همه دارند دور سرم میچرخن
تمام دکترا و پرستارا ریختند تو اتاقم بالا سر هانا و آقای دکتر فلانی را پیج می‌کردند
بعد از کلی التماس به خدا حدود یک الی دو دقیقه هانای من نفس کشید و صدای گریه‌اش پیچید تو اتاق و بدون اینکه من بغلش کنم بردنش ان آی سی یو
و من متوجه شدم یک بار دیگه اونجا نفسش قطع شده بود و دوباره با دستگاه احیاش کردن
یه جورایی میشه گفت هانا معجزه منه از سمت خدا
چون خدا خودش می‌دونه چقدر التماسش کردم
اون لحظه مامانم و همسرم و مادر شوهرم که پشت در اتاق بودن متوجه شدن که یه اتفاقی برای من بچه افتاده اما کسی بهشون توضیح نمیداد و بعد از کلی استرس و نگرانی مامانم اومد تو اتاق پیشم 🥹

تصویر
۴ پاسخ

چقد بی رحم
چرا انقد اصرار به طبیعی زایمان کردن دارن به قیمت جون یه بچه؟
دور از جون بچه شما
خدا لعنتشون کنه

وای عزیزم چه شرایط سختی بوده🥺 خداروشکر که بچه‌ت سالمه

من اگه داستان بارداری زایمان دومم تعریف کنم هیچکس دیگه بچه نمیاره😑

خداروشکر که بخیر گذشته

سوال های مرتبط

مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
داخل سالن بودم صدای ناله ها همچنان بود.دیدم دوتا اتاق اونورتر هی میرن و میان.گفتم منکه میخام راه برم .برم تا اونجا ببینم چکار میکنن .رفتم و دیدم بععله اتاقه زایمانه و یکی زایمان کرده فک کنم میخاستن بخیش کنن و ی صحنه ای دیدم و الفرارررر‌.اومدم پیش پرستارا گفتم میخام زنگ بزنم گوشی ندارم.تلفن بیمارستانو داد و گفت فقط زود.زنگ‌ زدمم ب شوهرم گفتم توروخدا بیا منو از اینجا ببر التماس میکردم .گفت نمی‌زارن ولی ببینم چکار میتونم کنم.ک منو ببره خصوصی اونجا سزارین شم.خلاصه برگشتم اتاقم و دوباره دستگاهو وصل کردن ب شکمم و من همچنان درد داشتم .ساعت شد ۸شیفت عوض شد .ماما جدید اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی میخوای بهم بگو .گفتم پتو برام بیار دارم یخ میزنم دوتا پتو برام آورد.این وسطا بابام ک می‌فهمه من زنگ زدم دیگ تحمل نمیکنن و داد و بیداد می‌کنه و میخام دخترمو ببرم ی بیمارستان دیگه.چرا نمیزارید ما بریم دخترمونو ببینیم.سر پرستار می‌زاره مامانم بیاد داخل.وقتی مامانم اومد انگار دنیا رو بهم دادن کلی قربون صدقم رفت دلداریم داد گفت الکی نیست میگن بهشت زیر پای مادره.تحمل کن .گفتم هرکاری میکنید فقط منو از اینجا ببرید.گفت بزار برم با دکترت حرف بزنم و رفت.بعد ی ساعت اومد گفت دکترت اجازه نمیده ببریمت بعد میگه تا ۱۲صبر میکنیم اگه نشد میبرمش سزارین.منکه داشتم میمردم دیگه.مامانم رفت پرستارا خیلی داد و بیداد ک حاج خانم لطفاً زودتر برو الان بقیه صداشون درمیاد و اینا. .این اخرا دیگه بیحال بیحال شده بودم دیگ داشتم بیهوش میشدم یهو صدا یکیو شنیدم ک گفت اتاق ۶اماده شه برا اتاق عمل.ذوق مرگ شدم ولی بیحال بیحال بودم .اومدن برام سوند زدن و داشتن منو میبردن ی خدماتی اونجا بود بهم گفت آخر کار خودتو کردیا😂😂
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان 𝕾𝖍𝖆𝖍𝖆𝖓 مامان 𝕾𝖍𝖆𝖍𝖆𝖓 ۱ سالگی
روزی که متوجه شدم قراره هفته ی اول اردیبهشت بدنیا بیای دغدغه ام شده بود اینکه طُ ۲ اردیبهشت بدنیا بیای اما از جایی که وضعیت جسمانیم طوری بود که باید بیمارستان دولتی رو انتخاب کنم یه چیز محال بود😊
حالا خواست خدا 😍 همون شب فشارم بالا بره و شب عید ساعت ۱۲ شب بدنیا بیای به تاریخ ۲/۲/۲ ساعت ۰۰:۰۰❤️
جان من عمر من ❤️
اومدنت تلنگری برای من بود
منی که قدر لحظات رو نمیدونستم ، اگر شب ناخودآگاه از خواب بیدار میشدم تا یک هفته میگرنم عود میکرد، منی که تنوع غذایی بالایی داشت، منی که خواه یا ناخواه هر روز برای کلاس ترنم باید کل روز رو بیرون از خونه سپری میکردم و یک ثانیه ترنم رو به حال خودش رها نمی‌کرد صبح با سلام و صلوات ترنم رو بیدار میکردم و صورتشو با گلاب میشستم ، منی که در خودش گم شده بود و قدر تمام نعمت های که روزمره براش تکرار میشد رو نمی‌دونست

اما حضور طُ باعث شد باز به خودم افتخار کنم که چقدر میتونه قوی و صبور باشم
میتونم بخاطر وجود طُ ۹ ماه تمام فقط دو نوع غذا بخورم که نکنه خدای ناکرده آلرژی تو عود کنه
عشق تو باعث شد شبا تا صبح بیدار باشم تا رفلاکست اذیتت نکنه بدون اینکه صبح خبری از میگرن باشه
چقدر مبارک بود حضورت برای ترنمی که هر ثانیه اش در کنار من بود اما الان مثل یه مادر از طُ پرستاری میکنه
حضورت چقدر یمن و برکت داشت🌿
با تمام سختی های که شاید فقط خانواده ام که لحظه به لحظه ی اون رو در کنار بودم باهام گریه کردند ،خندیدن، شکر کردن و......گذشت
شاید قبل از این میگفتم معجزه هست اما نه برای من ....اما بزرگترین معجزه رو من با دلی شکسته از خدا دیدم و هر ثانیه بابتش خدا روشکر میکنم و ناخودآگاه تمام صورتم خیس میشه
چقدر مورد عنایتش قرار گرفتم😔
مامان 🌺فاطمه خانم🌺 مامان 🌺فاطمه خانم🌺 ۱ سالگی
دختر قشنگ و نازم
اصلا باورم نمیشه که یکسال از اون روزی که من بیحال رو تخت افتاده بودم و چشمامو بسته بودم یهو صدای پرستارو شنیدم که گفت اینم گل دخترت اسم این کار تماس پوست با پوسته یادت باشه به مسئول بگی
و یهو سمت راست صورتم گرم شد یه جسم فوقالعاده گرم و فوق العاده نرررررم و رو لپم گذاشتن انگار خدا جون دوباره بهم داد چقدر بوس کردم صورتتو هرچییییی میبوسیدم سیر نمیشدم و انگار تشنه تر میشدم دلم لک میزد بغلت کنم همش قوربون صدقت میرفتم واااای خدای من تو اوج بودم که پرستار گفت میبرم لباس تنش کنم داره سردش میشه دوباره میارمش... اما وقتی برای بار دوم اوردنت دیگه جونی تو تن من نمونده بود برای ناز و نوازش کردنت تاج سر من
الهی مادر قربونت بره چطوری انقدر زود بزرگ شدی... من هنوووز احساس میکنم کم بوست کردم کم بغلت کردم کم نازت کردم....
خداروشکر که تورو دارم جان مادر😘❤️❤️❤️
.
.
.

پ.ن:من وسط زایمان طبیعی سز اورژانسی شدم خواهرا
پ.ن: بمونه به یادگار از خستگی یک شب قبل از جشن تولدت و این همه کار که هنوز باقی مونده😄
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
خلاصه راه افتادیم بریم بیمارستان .شوهرم ی آهنگ شاددد گزاشت و امیدواری میداد.ساعت۵ رسیدیم .از ماشین پیاده شدم اصلن باورم نمیشد ک میخام برم زایمان کنم میگفتم ینی چی .رفتم معاینه شدم اونم گفت ی سانتی.دیگ کارارو انجام دادیم ک بستری شم.ب شوهرمم گفتن برو مای بی بی و کیک و آبمیوه و دمپایی و ...اینا بگیرو بیا.ب منم ی لباس و ی کلاه دادن گفتن اینارو بپوش تا شوهرت بیاد ببریمت بلوک زایمان.شوهرم اومد و کیک و آبمیوه رو داد بهم .پیش خودم میگفتم مگه من نمیخام برم زایمان کنم اینا برا چیمه.بازم یه ویلچر آوردن و ی پرستار بود یا ماما اومد ک منو ببره بلوک زایمان.تا دم در هم شوهرم اومد.رفتم داخل ترس داشتم خیلی بهم دیدم اونجا همه ناله میکنن بدتررررشدم.بعد دیدم تو هر اتاق دوسه تخت هست ولی ماما منو برد ی اتاق ک تنها بودم.درازکشیدم ی چی ب شکمم وسط کرد صدای قلب پسرم اومد.بعد گفت شیف من تموم شد الان یکی دیگ میادبالاسرت و رفت.ساعت ۷بود یا۸.همچنان داشتم فک میکردم ک چ زایمان راحتی انقد میگن درد داره پس کو.ماما بعدی ک اومد دیگ داستان شروع شد برام آمپول فشار زد .دردای من کم کم شروع شد ولی خب میشد تحمل کنی ساعت ۱۰ماما دوباره اومد دسکش پوشید ک بیاد معاینه کنه انقدد درد داشت ک من خاستم دستشو بگیرم گفت مامان منو نگیر تختو بگیر .جالبه صدام میکردن مامان.من قند تو دلم آب میشد.خلاصه گفت دوسانتی.ی کیک و آبمیوه داد بخورم و رفت.دوتادانشجو اومدن چندتا سوال پرسیدن و پیشم وایسادن برا خودشون تعریف میکردن.بعد یکی خییلی ناله میکرد از اونا پرسیدم چرا انقدد زیاد ناله می‌کنه اونا هم گفتن اون زیادی لوسه وگرنه تو همون مرحله آیه ک تو هستی.همچنان من درد داشتم مث درد پریودی شد