بعد دکتر با جواب آزمایش خون اومد و گفت که همه جی نرماله تا نیم ساعت دیگه میان میبرنت اطاق عمل استرس نداری؟منم گفتم نه بعد اون دمتر بیهوشی اومد چنتا سوال مثل اینکه تجربه عمل داری یا نه بیماری خاصی یا حساسیت به داروی خاصی داری یا نه و ... پرسید و همه ی مراحل رو کامل توضیح داد که یه آمپولی توی کمرت میزنیم از پاهات شروع میشه حس سرما رو به بالا و بعد کامل بی حس میشی و عمل رو شروع میکنیم بعد یه خانمی اومد لباسامو کامل دراوردیم یه روپوش طوری پوشیدم و بعد من رو بردن سمت آسانسور اونجا تازه من استرس گرفتم جوری که دندونام به هم میخورد سوار آسانسور که شدیم اون لحظه خیلی احساس تنهایی میکردم بعد داخل اطاق عمل شدیم اونجا همه با هم حرف میزدن و با من که حواسم پرت بشه اما من یه جوری میلرزیدم که دکتر بیهوشی میگفت نمیتونم آمپول رو بزنم نفس عمیق بکش اما من رو‌ویبره بودم😂بعد دکتر عزیزم که مثل فرشته میمونه دستمو‌گرفت شونه هامو ماساژ میداد و باهم حرف زد اونجا یکم راحت شدم

تصویر
۱ پاسخ

ايجونم
قدمش پر از خير

سوال های مرتبط

مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان آتوسا💕 مامان آتوسا💕 ۳ ماهگی
پارت ۴ #
انقد خوشحال شدم که قراره سزارین بشم بعد ۴ ساعت موندن تو زایشگاه اون بهترین خبری بود که شنیدم مامام اومد بهم سوند وصل کرد اصلا سوند هیچ دردی نداره خیلی راحت بود دیگه بعدش بلند شدم خوشحال لباس اتاق عمل تنم کردم نشستم رو ویلچر پیش به سوی سزارین😂
وارد اتاق عمل شدم دکتر بیهوشی اومدم شرایطمو پرسید و تشخیص داد که بی حس شم چندباری توی گهواره خونده بودم که بعد آمپول بی حسی بعضیا موقع بریدن شکمو متوجه شده بودن استرس منو گرفت شدید
وقتی هم استرسی میشم من خیلی زیاد حرف میزنم همش به دکتره میگفتم نمیشه بجا دوتا چهارتا آمپول به من بزنی اونم که هی میگفت نه خانوم چقد حرف میزنی تا داشتم باهاش سر آمپول بحس میکردم دکترم رسید اومد دستامو گرفت گفت خانوم حسینی آمپولو بزن مطمئن باش که هیچی حس نمیکنی بهت قول میدم که قشنگ ترین خاطره بشه واست منم دلگرم شدم بع حرفای دکترم آمپولو زدن به کمرمو منو دراز کردن روتخت دستامو بستن یه پارچه کشیدن جلو گلوم ولی یه لحظه متوجه شدم که از اون صفحه چراغ بزرگ بالای تخت عمل من شکممو میبینم چون داشتن بتادین میزدن بهشون گفتم من میبینم اون بچرخونین دکترم اومد کنار تخت مشغول شروع کرد به حرف زدن بهم میگفت انقد که از طبیعی معاینه میترسیدی آخرشم سز شدی
منم که هی میگفتم خانوم دکتر من خیلی میترسم دکتر بیهوشی بهم میگفت دختر انقد حرف نزن بعدن سردرد میشی دوتا آمپول خواب اور به من زده بودم که بخوابم ساکت باشم ولی اثر نکرد😂😂😂
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.
مامان علی و حلما مامان علی و حلما ۴ ماهگی
بعد به شدت بدنم میلرزید، دونفره نگهم داشتن و آمپول اپیدورال زدن برام هنوز هیج آثری نذاشته بود اومدن معاینه کردن و بردنم اتاق زایمان، اونجاهم یه عالمه طول کشید ولی با زور آخر دختر قشنگم ساعت ده و ربع صبح 20 تیر به دنیا اومد،
انقدر اون حس نابه که نمیشه تصور کرد، فقط از خدا میخوام که قسمت همه کنه اون لحظه رو، انگار قبلش همه دردات یه خیال بوده، بعد اینکه جفت و اینا خارج شد بخیه زدن و بردنم ریکاوری، اونجا ماما اومد برام یه عالمه خرما رو هسته شو درآورد گفت بخور و شکممو فشار داد و معاینه کرد و بچه رو داد که بهش شیر بدم و متأسفانه انقدر بیحال بودم بار نتونستم کام بچمو با تربت امام حسین بگیرم، بعدا تربت رو به کامش زدم، ولی اول نتونستم🥺مامانم اومد و من بعد دیدن مادرم دوتامون گریه کردیم، پدرشوهرم اومد منو بچه رو دید و بعد باشوهرم تلفنی حرف زدیم،،
شوهرم شبش ساعت سه صبح راه افتاد شش صبح رسید بیمارستان با مامانش و ما ساعت 11 مرخص شدیم😍❤️خیلی سختی کشیدم ولی الحمدالله با خوشی تموم شد، خدا تحملشو به آدم میده، ببخشید سرتونو درد آوردم🥰😘😘
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین قسمت اول
اومدم از تجربه زایمانم براتون بگم، از اول بارداریم دوس داشتم سزارین زایمان کنم و همه فوکوسم رو سزارین بود اما تو اتاق عمل به این نتیجه رسیدم به طبیعی با بی حسیم میشد فکر کنم :) با اینکه خیلی زایمانم خوب بود و راضی هستم اما واصعا من به گزینه دیگه فک نکردم
تاریخ زایمان طبیعی من از رو سونوگرافی ۶ خرداد بود و از رو اخرین پریود ۳۱ اردیبهشت، دکترم برای ۲۸ اردیبهشت تاریخ عمل گذاشت با بی حسی اسپاینال
ساعت ۵:۴۵ صبح گفت بیمارستان باش ساعت ۷:۳۰ وقت عمله و قبلش کارهای آماده سازی دارن
یک هفته قبلشم که رفتم بیمارستان تشکیل پرونده دادم و آزمایش خون گرفتن و ریسکهای عمل باهام چک کردن که حساسیت خاصی دارم یا نه
صبح ۲۸ ام بیدار شدیم و آماده شدیم‌رفتیم بیمارستان خداروشکر اصلا استرس نداشتم و خیلی خوشحال بودم که بالاخره قرار دخترم ببینم
اول که فرم رضایت دادن و بعد اتاق تحویل دادن
بعد پرستار اومد لباس اتاق عمل تنم کرد و جوراب واریس پام کرد و بردنم اتاق‌عمل