۳ پاسخ

بچه چه کوچولوعه

یا خدا از چ زاویه ای عکس گرفتن
همیشه دوس داشتم اون ور پرده رو ببینم🥲
فیلمشم گرفتن😃

قدمش پر خیر و برکت باشه عزیزم😍

عزیزم این الان عکس خودتونه

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۹ ماهگی
بعد دکتر با جواب آزمایش خون اومد و گفت که همه جی نرماله تا نیم ساعت دیگه میان میبرنت اطاق عمل استرس نداری؟منم گفتم نه بعد اون دمتر بیهوشی اومد چنتا سوال مثل اینکه تجربه عمل داری یا نه بیماری خاصی یا حساسیت به داروی خاصی داری یا نه و ... پرسید و همه ی مراحل رو کامل توضیح داد که یه آمپولی توی کمرت میزنیم از پاهات شروع میشه حس سرما رو به بالا و بعد کامل بی حس میشی و عمل رو شروع میکنیم بعد یه خانمی اومد لباسامو کامل دراوردیم یه روپوش طوری پوشیدم و بعد من رو بردن سمت آسانسور اونجا تازه من استرس گرفتم جوری که دندونام به هم میخورد سوار آسانسور که شدیم اون لحظه خیلی احساس تنهایی میکردم بعد داخل اطاق عمل شدیم اونجا همه با هم حرف میزدن و با من که حواسم پرت بشه اما من یه جوری میلرزیدم که دکتر بیهوشی میگفت نمیتونم آمپول رو بزنم نفس عمیق بکش اما من رو‌ویبره بودم😂بعد دکتر عزیزم که مثل فرشته میمونه دستمو‌گرفت شونه هامو ماساژ میداد و باهم حرف زد اونجا یکم راحت شدم
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...
مامان آتوسا💕 مامان آتوسا💕 ۳ ماهگی
پارت ۴ #
انقد خوشحال شدم که قراره سزارین بشم بعد ۴ ساعت موندن تو زایشگاه اون بهترین خبری بود که شنیدم مامام اومد بهم سوند وصل کرد اصلا سوند هیچ دردی نداره خیلی راحت بود دیگه بعدش بلند شدم خوشحال لباس اتاق عمل تنم کردم نشستم رو ویلچر پیش به سوی سزارین😂
وارد اتاق عمل شدم دکتر بیهوشی اومدم شرایطمو پرسید و تشخیص داد که بی حس شم چندباری توی گهواره خونده بودم که بعد آمپول بی حسی بعضیا موقع بریدن شکمو متوجه شده بودن استرس منو گرفت شدید
وقتی هم استرسی میشم من خیلی زیاد حرف میزنم همش به دکتره میگفتم نمیشه بجا دوتا چهارتا آمپول به من بزنی اونم که هی میگفت نه خانوم چقد حرف میزنی تا داشتم باهاش سر آمپول بحس میکردم دکترم رسید اومد دستامو گرفت گفت خانوم حسینی آمپولو بزن مطمئن باش که هیچی حس نمیکنی بهت قول میدم که قشنگ ترین خاطره بشه واست منم دلگرم شدم بع حرفای دکترم آمپولو زدن به کمرمو منو دراز کردن روتخت دستامو بستن یه پارچه کشیدن جلو گلوم ولی یه لحظه متوجه شدم که از اون صفحه چراغ بزرگ بالای تخت عمل من شکممو میبینم چون داشتن بتادین میزدن بهشون گفتم من میبینم اون بچرخونین دکترم اومد کنار تخت مشغول شروع کرد به حرف زدن بهم میگفت انقد که از طبیعی معاینه میترسیدی آخرشم سز شدی
منم که هی میگفتم خانوم دکتر من خیلی میترسم دکتر بیهوشی بهم میگفت دختر انقد حرف نزن بعدن سردرد میشی دوتا آمپول خواب اور به من زده بودم که بخوابم ساکت باشم ولی اثر نکرد😂😂😂
مامان ارسلان🤎 مامان ارسلان🤎 ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۵

دردام شروع میشد هی زور میزدم دکتر میگفت زورتو داری میندازی به گلوت قشنگ زور بزن ولی من متاسفانه از ترس اینکه مدفوع کنم درست حسابی زور نمیزدم تا اینکه دکتر گفت بچت داره خفه میشه منم با تمام وجودم زور زدم اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود دکتر گفت موهاشو دارم میبینما به شوهرم گفت بابااا بیا ببین موهاشو خلاصه دیدم یچیز آبکی ریخت اونجام بعد قیچی زد ، اصلا درد نداشت فقط یلحظه داغ شد ولی اصلا نفهمیدم دوباره یه زور محکم زدم و تماااام همه ی دردام تموم شد یه صدای دلنشین اومد که قلبم داشت از جاش کنده میشد ، آره صدای گریه هاش بود ، انگار تو بهشت بودم ، دادنش بغلم انگار نه انگار قبلش چقدر درد کشیدم همش فراموشم شد . بچه رو گرفتن بردن ، شوهرمم رفت بیرون بعد شروع کرد بخیه زدن ، بچه های داخلی رو نفهمیدم ولی بخیه های بیرونی رو یذره متوجه میشدم انگار مورچه گاز بگیره اونجوری بود ، بعد بخیه هم شکممو فشار دادن که کلیییی خون ازم ریخت بیرون ، صادقانه بخوام بگم این فشار شکم خیلیییی اذیتم کرد خیلی درد داشت واقعا ، ۲ ۳ بار اینکارو کردن
حالا کلی بخوایم بگیم کل درد زایمان زیاد بود ولی کاملا قابل تحمل بود فقط اخرش که بچه میخواد بیاد بیرون اوج دردشه اونم اگه خوب زور بزنی زود تموم میشه میره
خداروشکر پروسه زایمانم خیلی کوتاه بود ۲ ظهر بستری شدم ۳ و ۵۵ دیقه زایمان کردم
امیدوارم همه ی مامانا راااحت زایمان کنن
مامان سلین مامان سلین ۲ ماهگی
پارت ۳ زایمان طبیعی من
وقتی بستری شدم اونجا بهم‌ اتاق دادن ماما ی من خودش معرفی کرد
سریع بهم سرم وصل‌ کزد
بعد یک چیز به اندازه ی یک مشت بود لاکی‌ بود که بهش‌سیم‌انگار وصل بود
وارد واژنم کردنم خیلی ترسیدم‌هی میگفت برای اینکه زود به ۳ سانت چهارسانت برسی اینکارو‌کردم وقتی به ۳ سانت رسیدم‌خودش پرت شد بیرون از بدنم
که دکترم گفت عالیه گه زود ۳ سانت شدی کلا چهل دقیقه اینا طول کشید
تا اون موقع من دردی و حس نمیکردم
هی میگفتن چطور ۳ سانتی درد نداری ؟
منم خوشحال بودم
بعد از اون تازه شروع شد
هی معاینه تحریکی میکردن که خیلیییی دردناک بود
بعد معاینه سریع با اون چیزایی که وصل میکنن به شکم که ضربان قلب بچه ببینه و انقباضاتو چک کن وصل کزدن
اونقدر اون محکم وصل کزده بودن که دردای من هزار برار میشد
منی که درد نداشتم اصلا اونو وصل میکرد وقت دعا میکردم برش دارن
بعد که نیم ساعت اینا انقباضات رو میدیدن باز میکردن دو باره معاینه تحریک دردناک
بعد از این بهم گفتن بچه سرش تو لگن نیست !
فقط‌باید ورزش کنی که سرش‌بیاد پایین
من از ساعت ۸ شب اینا ورزش میکردم‌
ساعت ۱۲ شب دکتر‌مامای‌‌‌من امد‌که من ۴ سانت شدم
مامان ریحانه مامان ریحانه ۶ ماهگی
مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۳ ماهگی
مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی