۶ پاسخ

عزیزدلم 😔😔خداروشکر به خیر گذشته
الان بهتری ؟کوچولوها خوبن ؟

عزیزممم🥺🥺🥺🥺🥺

خداروشکر بخیر گذشته
انشاالله دخترت زودتر خوب شه حالش

فقط خداروشکر کردم تا شوهرم بیاد دخترم از تخت نیفتاده

ای جانم احتمالا استرس داشتی فشارت افتاده نگران نباش گل دخترت بهتره؟🌹

آخ آخ بدبیاری پشت هم
خداروشکر بخیر گذشت

سوال های مرتبط

مامان آمنه سادات مامان آمنه سادات ۱۷ ماهگی
مامان آنیا مامان آنیا ۱۴ ماهگی
ادامه ی تجربه واکسن ۱ سالگی...
سریع زنگ زدم به دکترش علائمشو گفتم اونم فقط یه آمپول تجویز کرد که اونم نزدم چون آنیا وای نمیستاد میترسیدم
۵ ومین روز ۲ بار اسهال خفیف داشت باز ترسیدم
خدا چه بلایی سر این بچه اومد
ولی تبش تو ۵ومین روز اومد پایین خداروشکر
گفتم دیگه خوب شده بچم
تا اینکه ۶ومین روز صبح دیدم یه اتفاق دیگه افتاده
بدن و صورت بچم دون دونای قرمز زده
باز علما گفتن این حتما سرخک یا سرخچه داشته نفهمیدی بردی واکسن زدی
اووووف🤬🤬🤬
تااینکه امروز یه مقاله درمورد واکسن ۱ سالگی خوندم
آقا فهمیدم همه ی اینا از عوارض واکسن لعنتی بوده حتی گاهی بعداز ۱ هفته یا ۲ هفته نمایان میشه و یک مورد از ۳۰ هزار تا اتفاق میوفته و از شانس بد ما اون یک مورد اوفتاد به آنیا
خلاصه یکم الان خیالم راحت شده و الان آنیا تب نداره خداروشکر فقط هنوز اون دون دونای قرمز رو صورت و بدنش هست
اگه این اتفاق براتون افتاد نگران نباشید فقط تبشونو کنترل کنید که بالا نره 🌹🌹
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...