#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅

۳ پاسخ

منم 12 اسفند فلسفی زایمان کردم . چیزایی که میگی یکی یکی از جلو چشام رد میشه همه این اتفاقا رو منم گذروندم...فقط قسمت سوند وصل کردن دوست نداشتم همش احساس دسشویی شدیدی داشتم

سزارین خیلی خوبه من 3 شنبه دومین تجربه سزارینمو باید بگذرونم خدا خودش کمکم کنه

گروه روبیکا مخصوص مادران نوزادان نارس به ایدی زیر پیام بدین درروبیکا لینک گروه رو بگیرین اگه کسی هم میشناسین حتما اطلاع بدین ثواب داره
sss_717113

سوال های مرتبط

مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
پارت ششم
اینقدر کارهای سزارینم‌ زود زود انجام شد معنی استرس رو اصلا درک نکردم توی همون اتاق با ژیلت محل سزارین رو تمیز کردن
ویلچر آوردن ،روی همون ویلچر انژوکد وصل کردن و در مسیر اسمم رو با برچسب روی سینه چسبوندن
بعد یک آمپول توی انژوکد دستم خالی کردن
سوار آسانسور شدیم با مامانم و همسرم
رفتیم طبقه بالا اتاق عمل
لباس عمل تنم کردن،رفتیم اتاق عمل ،ازم سوال میکردن همزمان مسئول بی حسی برام توضیح می‌داد خودتو خم کن تکون نخور
من اصلا نمیترسیدم ،و مشغول جواب دادن سوالا بودم که دکتر آمپول رو زد اصلاا درد نداره فقط یک ثانیه مثل آمپول معمولی یک سوزش خیلییی کوچیک احساس کردم پاهام داره خواب میره
ازم سوال کردن گفتم بی حس نشدن ،پاهام خوابیده ،بهم خندیدن 😂😂گفتن همون بی حس داره میشه سریع دراز کشیدم ،
همون موقع سوند بهم وصل کردن که هیچییی متوجه نشدم
بعد پرده سبز معروف رو کشیدن چند دقیقه بعد دختر ناز من در ساعت ۲۳:۱۱دقیقه با وزن ۳کیلو ۴۰۰ بدنیا اومد
بعد همونجا اون ماساژ رحمی رو انجام دادن که درد اصلا نداره
فقط احساس میکنی چند نفر داره از زیر قفسه سینه به سمت پایین فشار وارد میکنن .بخیه مو خیلی تمیز دکتر زد ،
بعد منو بردن ریکاوری ،که این بخش رو دوست نداشتم
تمام بدنم داشت می‌لرزید، روم پتو انداختن و یک لوله گرم که اسمشو نمیدونم زیر پتو گذاشتن تا گرم شم ،از لرزش بدنم کلافه بودم و گردنم هم درد گرفته بود نمیدونم چقدر زمان برد ،ولی منو بردن از جلوی همسرم و مادرم رد کردن سوار تخت جدیدم کردن😂
اون زمان که همسرم و مادرم رو دیدم خیلی خوشحال شدم از بچه میگفتن که خیلییی نازه (من تو اتاق عمل فقط یک دقیقه دیدمش درست نتونستم به اجزای صورتش دقت کنم
مامان حنا مامان حنا ۱ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
پرستار کمک داد خوابیدم روتخت اتاق عمل بعدبهم سوند وصل کردن که درد نداشت ولی حس سوزش زیادی داشت بعد چدکتر بیهوشی اومد آمپول ها بی حسی زد تو کمرم درد خیلی کمی داشت و قابل تحمل کمکم دادن خوابیدم بعد دستگاها بهم وصل کردن یه پرده وصل کردن جلو من دکترمم اومد
دیگه ساعت شده بود ۱و ربع
بخاطر سردرد شدید که داشتم حالت تهوع هم گرفته بودم شروع کردم بالا آوردن پرستار بنده خدا ظرف گذاشته بود کنار صورتم منم حالم بعد میشد دیگه شده بود ساعت۱ونیم شنیدم دکتر داشت به پرستارها می‌گفت چند نفرصدا کنید بیان کمک که بچه گیر کرده دیدم چند نفر سریع اومدن تو اتاق دستکش پوشیدن اومدن بالا سرمن و جوری بدنم تکون میدادن که بچه در بیارن که هر لحظه میگفتم از رو تخت الان میوفتم پایین اینقدر جوش و استرس بچه رو که داشتم حد نداشت بچه رو درآوردن ولی جیغ نزد دیگه سریع دکتر بیهوشی اومد نفهمیدم با بچه چیکار کرد که شروع کرد به جیغ زدن ولی خودم بیهوش کردن دیگه وقتی چشم باز کردم ساعت۲بود انتقالم دادن ریکاوری
مامان فسقلی مامان فسقلی ۹ ماهگی
بعد دکتر با جواب آزمایش خون اومد و گفت که همه جی نرماله تا نیم ساعت دیگه میان میبرنت اطاق عمل استرس نداری؟منم گفتم نه بعد اون دمتر بیهوشی اومد چنتا سوال مثل اینکه تجربه عمل داری یا نه بیماری خاصی یا حساسیت به داروی خاصی داری یا نه و ... پرسید و همه ی مراحل رو کامل توضیح داد که یه آمپولی توی کمرت میزنیم از پاهات شروع میشه حس سرما رو به بالا و بعد کامل بی حس میشی و عمل رو شروع میکنیم بعد یه خانمی اومد لباسامو کامل دراوردیم یه روپوش طوری پوشیدم و بعد من رو بردن سمت آسانسور اونجا تازه من استرس گرفتم جوری که دندونام به هم میخورد سوار آسانسور که شدیم اون لحظه خیلی احساس تنهایی میکردم بعد داخل اطاق عمل شدیم اونجا همه با هم حرف میزدن و با من که حواسم پرت بشه اما من یه جوری میلرزیدم که دکتر بیهوشی میگفت نمیتونم آمپول رو بزنم نفس عمیق بکش اما من رو‌ویبره بودم😂بعد دکتر عزیزم که مثل فرشته میمونه دستمو‌گرفت شونه هامو ماساژ میداد و باهم حرف زد اونجا یکم راحت شدم
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی
مامان کنجد🍓 مامان کنجد🍓 ۶ ماهگی
تجربه سزارین (۱):
بالاخره بعد از ۲۴ روز وقت کردم بیام و از تجربه زایمانم بهتون بگم
سعی میکنم نکته های مهمی که واقعا کمک کننده هست رو بگم که مفید باشه براتون
اول اینکه اگه هزینه ی ذخیره بند ناف رو دارید این کار رو حتما انجام بدین چون واقعا من با دکتر که صحبت کردم مثل یک معجزه میمونه
خب بریم سراغ روز زایمان من
صبح زود ساعت ۷ رفتیم بیمارستان با همسرم و خالم و مامانم و پرونده تشکیل دادیم و لباس پوشیدم و سرم وصل کردن بهم
یک ساعت بعد نوبت من بود که برم اتاق عمل
خداروشکر بدون استرس رفتم و روی تخت دراز کشیدم خانومایی داخل اتاق عمل بودن تند تند همه کارامو انجام دادن از وصل کردن سرم و فشارخون و سوند و اینکه دائم باهام صحبت میکردن که حواسم پرت شه و استرس نداشته باشم که واقعا هم موثر بود
بعد دکتر بیهوشی اومد و من بی حسی از کمر داشتم و بی حسی رو از نخاع تزریق کردن و خوابوندن منو
پرده ای جلوم وصل کردن و دکتر عمل رو شروع کرد کل عمل ۲۰ دقیقه فکر کنم طول کشید وقتی فسقلی رو نشونم دادن خیلی لحظه ی عجیب و قشنگی بود
بعد از اون منو بردن ریکاوری
اینم بگم که بی حسی از کمر که میگیرین یکم روی هوشیاریتون هم تاثیر می‌گذاره یعنی همش حس خواب آلودگی دارین و گیج میزنین
خلاصه بعد از اینکه بچه رو آوردن و شیر خورد منو بردن بخش
وقتی می‌خوان جابجاتون کنن از روی برانکارد روی تخت یکم درد دارین
بعد از اون یکم خوابیدم و بیدار شدم به بچه شیر دادم
من اصلا نمیتونستم پهلو به پهلو شم و جابجایی فوق العاده سخت بود برام
با اینکه پمپ درد گرفته بودم و شیاف میگذاشتم اما تا روز بعد خیلی درد داشتم
اما باید قوی باشین و صبور
(ادامه رو پارت بعدی مینویسم)
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت سوم*

کار دکتر که تموم شد. از روی اون تخت گذاشتنم رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری. اونجا تنها بودم با یه پسر جوون اون طرف نشسته بود. آقااا من بعد عمل خیلی میلرزیدم. نمیدونم سردم بود یا چی. دندونام بهم میخورد. من احمق هم تو این مرحله دو بار سرمو بلند کردم که بعد عوارضشو دیدم. حسابی حواستونو جمع کنین.
بعد ریکاوری دوباره از رو این تخت گذاشتن رو یه تخت دیگه که ببرن تو بخش. اینجا شوهرم اومد🥹 اونو گفتن کمک کنه. بعد با آسانسور رفتیم پایین.
خلاصه منی که میگفتم اگه رفتم عسگریه باااااید اتاق vip بگیرم حتما. رفتم تو اتاق دو تخته. اول گفتن پره vip. ولی صبح خالی میشه اگه میخواین. تفاوتش تقریبا ۷، ۸ تومن بود. مامانم گفت مامان بخدا فرقی نداره اینجام خوبه. شوهرمم گفت من حاضرم بگیرم ولی این پولو میدم به خودت. یه شبه دیگه. منم گفتم باشه.اتاق تک تخته هاشم پر بود. تا وقتی اون یکی تخت بیمارش نیومد شوهرم پیشم بود. بچمم آوردن🥹
بهم گفتن تا ۱۲ ساعت نباید چیزی بخوری، حتی آب.🥴
در کل بیمارستان بد نبود. من چون حس خوبی بهش نداشتم از اول، شاید برا همین بود که مهم نبود چی به چیه.
اما لحظه ایی که برا اولین بار از تخت اومدم پایین بدترین لحظه بود. همش حس میکردم بخیه هام میپکن از تو. فرداش که به دکترم گفتم گفت نفخ داری که اینجوریه. واقعا هم همین بود.
خلاصه که هم طبیعی هم سز سختی خودشو داره. من خداراشکر از بخیه هام خیلی اذیت نشدم. دست دکترم واقعا سبک و عالی بود. من اینقدر که شقاق سینه ام اذیتم کرد عمل سز اذیتم نکرد.
خداراشکر نیومدن شکممو فشار بدن. من تا لحطه ی ترخیص استرسشو داشتم🤦‍♀️😂
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۵ ماهگی
سلام قسمت ۱
تجربمو میخام از سزارین براتون بگم
ساعته ۶ صبح روز عیدقربان دکترم گفته بودکه بیمارستان صدیقه زهرا باشم که ۷ عملم کنه بعد۶ صبح باهمسرم وخواهرم رفتیم بیمارستان زایشگاه بله مسئوله شیفتش خواب بودوقتی زنگو زدیم دروباز کردو مارو راه داد داخل مدارک وسونوها رو گرفت فرم داد پر کردم و لباس بهم دادن پوشیدم یه نمونه ادرارم ازم خواستم بعدش منو بردن یه اتاق دیگه یه سوند بهم وصل کردن که خیلی درد داشت و میسوخت انزیوکت به دستم وصل کردن بعدش ان اس تی گرفتن و خون گرفتن و منتظر موندم تواتاق تااومدن بهم گفتم بلند شم بریم براعمل تادمه دراتاق باپا اومدم بعدم نشستم رو ولیچر از دره زایشگاه اومدیم بیرون ابجی و همسرمو دیدم عینکمو دادن به همسرم هرچی گفتم بذارید عینکمو بذارم بدونه عینک نمیتونم ببینم قبول نکردن همسرمو که دیدم گریه کردم و رفتیم تواتاق عمل اونجا صدای دکترم و یه اقایی میاد دارن صحبت میکنن ازم فاصله داشتن براهمین قیافشونو واضح نمیدیدم بعد اومد جلو سلام علیک کرد گفتم دکتر اینا نذاشتن من عینکمو بیارم براهمین شمارو اصلا از دور نشناختم بعد یه پرستار دوباره اسموفامیلمو پرسید دکتره بیهوشی یه اقایی بود خودشو معرفی کرد بعد با ولیچر بردنم تا کناره تخت و بهیار بهم گف که بخوابم رو تخت و کمکم کرد که بشینم رو تخت بعد گف نه نخواب تا دکتر بیاد بیحسی بزنه بعدش پشتمو ضد عفونی کردن قبلش بهم گف یکم شاید سرد باشه نگران نباش ضدعفونیه بعد یه پرستارش که همون اول خودشو معرفی کرد یه سمته تخت وایستاده بود دستمو گرفته بود یه بهیارم اونوره تخت وایستاده بود دستمو و کمرمو گفت بود یه جور حائل که تکون ندم خودمو دیگه پشتم خنک شد صد عفونی کردن بعد دکتره بیهوشی مهره های ستون فقراتمو دست زد
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت اول #تجربه زایمان
امروز بعد از گذشت ۵۰ روز از تولد دختر نازم دوباره به گهواره برگشتم تا از تجربه زایمانم براتون بگم .
دکتر برای ۱۴ اردیبهشت بهم نامه سزارین داده بود و گفت ساعت ۶.۳۰ صبح بیمارستان باشم . از اونجایی که همسرم خیلی استرس داشت ما ساعت ۶ نشده بیمارستان بودیم 😅 من رفتم داخل زایشگاه و بقیه بیرون موندن . لباسام رو در آوردم و تحویل همراه هام دادن و لباسای بیمارستان رو پوشیدم . بلافاصله هم سوند وصل کردن بهم . اونطور که تعریف میکردن سخت نبود فقط باید شل میکردی تا راحت انجام بشه. به اینجای ماجرا که رسیدم دیگه قضیه جدی شده بود برام 😂برای منی که تا حالا پام به بیمارستان باز نشده بود همه چیز جدید بود ولی به طرز عجیبی زیاد استرس نداشتم 😅😅 بعدش یه خانوم پرستاری اومد بعد از سه بار پاره کردن رگم آنژیوکت وصل کرد 😐 و به آنژیوکت هم یه سرم که نمیدونم چی بود وصل کردن . بعدش سرم و کیسه ادارم رو دادن دستم و گفتن بشین و منتظر باش 😂 حالا قضیه باحالی که اینجا پیش اومده بود اینه که من همش سعی میکردم ادرارم رو نگه دارم و کاری نکنم ، گلاب به روتون نگو کیسه ادرارم پر بود 😂 یعنی باید بگم بعد از وصل شدن سوند دیگه اختیار دست ما نیست من اینو نمیدونستم شاید جالب باشه براتون 😂 خلاصه من منتظر بودم تا دکترم بیاد و منو ببرن اتاق عمل . تا اینجای داستان ساعت حدود ۸ شده بود و من توی زایشگاه منتظر بودم 😏
ادامه داستان تاپیک بعدی 😅
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
دیگه جیغ نمیزدم نفش عمیق میکشیدم خودم با دستم کمرم ماساژ میدادم یکی نشسته بود بالا سرم نوار قلب بچه رو می‌گرفت ولی من از سه سانت بودم بعد نیم ساعت دیدم خیلی بالا سرم شلوغ شد هر کاری میکردن صدای قلب بچه نمیومد منم هی حالت تهوع داشتم بهشون گفتم یه سطل پلاستیکی دادن برای بالا آوردن میخواستم برم دستشویی نمیذاشتن دیگه دیدم دارن اثر انگشتمو می‌گیرند یعنی من داشتم بالا می‌آوردم ماما هی انگشتمو رنگ میزدم به کاغذ میزد کارم تموم شد پرسیدم برای چی میخوایین گفت یک درصد شاید سزارین بشی اینو گفت رفت لباس اینها رو آورد دیگه یوند آوردن اینقدر شلوغ شده بود بالا سرم خیلی همشون استرس داشتن منم که لباس سزارین دیدم ترسیدم گفتن خودتو شل کن سوند بزنینم زدن سوندو برای من اصلا درد نداشت خیلی راحت بود دیگه زودی لباسمو در آوردن لباس یکبار مصرف تنم کردن از بس وقتشون کم بود شلوار تنم نکردن لباسم درست نپوشیده بود دیگه رو ویلچر نشستم با ملافه منو پوشندن گفتن زنگ بزن به همرات زنگ زدم به شوهرم دیگه رفتیم طبقه پایین جلو در بخش عمل زنگ زدن در دیر باز کردن منم چشم بع راه رو بود بلکه شوهرمو بیبینم که خداحافظی بکنم 🥲دیگه در باز کردن رفتیم داخل گوشیمو گرفتن روی یه ویلچر دیگه گذاشتنم گفتن بشین روی تخت .،تختم بلند بود کمک کردن نشستم یکی امد گفت بی‌حسی میخواهی یا بیهوشی گفتم بیهوشی کفت چرا گفتم این شش روز خیلی اذیت شدم نمی‌خواهم دیگه این لحظه ها یادم بمونه گفت نه دیگه دردت تموم شده راحت شدی از این حرف
گفتن سرتو بچسبون به سینت سمت پایین که بی حسی بزنیم گفت تکون نخوری یکیم اینور محکمم گرفته بود تا آمپول زد
عکس از انترنت هست
مامان فریماه مامان فریماه ۷ ماهگی
سزارین شیرین من(قسمت دوم):
وارد که شدم پرسنل اتاق عمل تحویلم گرفتن و برای آخرین بار صدای کوچولوی قشنگمو از داخل شکمم شنیدم.(راستی قبلش بگم موقع پذیرش، مجدد ازم سونوگرفتن که صحت بریچ بودن بچه رو ثبت کنن)نیم ساعتی توی ریکاوری بودم تا بردنم توی اتاق عمل...از اونجایی که قبلا تجربه بیهوشی داشتم برای عمل بینی و لوزه و مشکلی نداشتم من بیهوشی رو انتخاب کردم(از عوارض بیحسی نخاعی شنیده بودم(البته برای هرکس متفاوته))سرم بی حسی رو زدن و نفهمیدم تا اینکه با صدای دستگاه های قلب و فشار اطرافم که ثانیه به ثانیه شدیدترمیشد بیدار شدم...گلوم خشک خشک بود و حالت پریود شدیدی داشتم.مراقب اومد حالمو پرسیدمنم این حالتارو با بیحالی گفتم و گفت طبیعیه...اومدن بردنم بخش(سعی میکنم قسمتای احساسی رو حذف کنم تاطولانی نشه وقتتونو بگیرم)با دیدن خانواده که منتظرم بودن کلی بغض کردم و گریه تا جایی که نفس تنگی گفتم پرستارا گفتن بخاطر مواد بیهوشیه سعی کن گریه نکنی بهتر میشی.سریع آوردنم تو اتاق لباسامو عوض کردن و پوشک جدید گذاشتن(جابجا شدن از این تخت به اون تخت خیلی لگنمو  به درد مینداخت) فریماه مو یا خانواده آوردن کنارم...از اینکه زخمم باعث میشد نتونم درست بشینم و صورتشوببینم خیلی ناراحت بودم.دور لب دخترم سفید بود معلوم بوده گشنه بوده بهش شیرخشک دادن که برام مسئله ای نبود بهتر از گریه کردنش بود.نیم ساعت بعد شروع‌کردم به شیردادن که خداروشکر پرستارا با چک کردن آغوز میگفتن مقدارش خوبه بهش بده