بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...

۱۲ پاسخ

مامان نورا چیشد؟

چ اتفاقی افتاده عزیزم

چیشد مامان نور

دقیقا این فشار قفسه سینه رو منم داشتم خیلی بدبود ولی چند لحظه بیشتر نبود .فلسفی بودی؟دکترت کی بود ؟

چه اتفاقی

چرااااچیشد

خوش قدم باشه ❤️
چه اتفاقی؟

وا چرا گلم؟

چی شد مگه عزیزم؟😳

چی شده ؟

🥺🥲.

چه تلخی عزیزم 😳

سوال های مرتبط

مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۵ ماهگی
قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت
مامان شیدا🧸 مامان شیدا🧸 ۸ ماهگی
تجربه زایمان سزارین :

بعد خوابوندنم روی تخت و رفتم داخل اتاق عمل زیر نور های بزرگ سفید رنگ استرسم چند برابر شد دکترم گفت بشین پاهاتو دراز کن دراز کردم و گفت کمرتو صاف بگیر امپولو که زدم تکون نخوری امپول بی حسی رو زد توی کمرم بخوام توصیفس کنم انگاری یه حباب بزرگ میفرستن توی نخاعت که درد داره یکم بعد پاهام داغ شد که نشون میداد دارم بی حس میشم ولی تا پنج دیفه میتونستم پاهامو تکون بدم که دکترم دید بی حس نشدم ده دیقه صبر کردن بعد شروع کردن بهم گفتن بخوابم خوابیدم پرده رو کشیدن جلوم دکترم باهام صحبت میکرد چند سالته بچه اولته دختره اسمش چیه و اینا تو همین لحظه ها بچرو کشبدن بیرون بچهاا من کشبدن بچه رو فهمیدم یه حس چندش بدی داره درد نیست ولی میفهمی دارن میکشنش بیرون😑😑خیلی بد بود اما صدای گریه بچمم نشنیدم و یه خواب عمیق رفتم و وقتی بیدار شدم دیدم توی بخشم و اطرافیان و بچه دورمن ( بخاطر همین نمیدونم بی حسی بودم یا بیهوشی کامل) ( ادامه تاپیک بعد)
مامان پناه مامان پناه ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۴

سریع نشستم رو تخت یکمی به جلو خم شدمو دکتر بیهوشی اومد آمپول بی حسی رو بزنه ولی قبلش گفت هرموقع که انقباض نداری بگو تزریق کنم
وقتی انقباض نداشتم گفتم و سریع زد واسم حالا یا دست اون سبک بود که نفهمیدم دردشو یا درد انقباض از اون بیشتر بود که اون هیچ بود در برابر اون هرچی بود خوب بود😂
دراز کشیدم دستامو بستن پرده رو کشیدن سرم و پمپ درد رو وصل کردن بهم
بدنم کم کم کمر به پایین داشت گز گز میکرد دکترمم همون لحظه داشت با بتادین ضد عفونی میکرد هنوز حس داشتم
دکتر بیهوشی داشت باهام حرف میزد میگفت پاهاتو تکون بده و زانوهاتو بیار بالا منم میتونستم تا حدودی ولی چند ثانیه بعد دیگه نتونستم انگشتامم تکون بدم و کامل بی حس شدم و یکم خوابالو و بیحال🤣 ( تا حدی که یکی بالا سرم بود منو صدا زد که ببینه هوشیاری دارم یا نه اخه چشمامو بسته بودم اون لحظه انقدر بی‌حال شده بودم با اینکه شنیدم صداشو حال جواب دادن نداشتم فکر کردن من بیهوش شدم 🙂🤣 که دکتر اومد اینور بلند صدام زد که چشمامو باز کردم گفتم خوبم خوبم خیالشون راحت شد🙂🤣 واقعا دست خودم نبود دوست داشتم بیدار باشم ولی گیج و منگ شده بودم )
بعد چند دقیقه صدای گریه دخترمو که شنیدم یهو چشمام عین جغد باز شد و بغض کردم😭
یکم شد آوردنش کنارم که دخترم سریع گریه هاش کم و آروم شد 🥹 منم باهاش صحبت میکردم از اونطرف داشتن شکممو فشار میدادن که فقط بخاطر اینکه یکم تکون میخورد بدنم فهمیدم
همه میگفتن بوسش کن دیگه چرا بوسش نمیکنی من گفتم آخه خیلی وقته تو بیمارستانم لبام کثیف باشه چی بچه حساسه نمیخوام ببوسمش که همه خودشون گرفت خودمم خندیدم 🤣 دکتر گفت خب حالا انقدر محتاط نباشی تو بوسش کن که منم آروم بوسیدمش 🥹
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۴
این آمپول رو زدن چون من ناشتا نبودم حالت تهوع گرفتم چون شکمم هم بی حس بود خیلی بزور معذرت میخوام اوق میزدم یه نایلون آوردن و یکمی گلاب به روتون همون طوری خوابیده بالا اوردم نگو آوردن بهم آمپول حالت تهوع زدن منم به اون آمپول حساسیت دادم تنگی نفس میگیرم که گرفتمم هی نفسم سخت در میومد و یکی از دستام هم به شدت درد میکرد دست چپم بود هی میگفتم نفسم در نمیاد میگفتن نترس ما داریم چک میکنیم اصلا مشکلی نیست ولی من واقعا اذیت بودم اوردن اکسیژنم گزاشتن برام ولی خیلی اثر نکرد فقط حضرت زهرا رو صدا میزدم که کمکم کنه یکم گذشت دیدم بدنم تکون میخوره انگار یچیزی رو دارن از شکمم میکشن بیرون کاملا حسش میکردم ولی بدون درد فهمیدم بچست دکتر گفت سرشو گرفتم یکم بعد الهی قربونش برم صدای گریه بچمو شنیدم و همون طوری پرسیدم خانم دکتر حال بچم خوبه ؟ ریه اش مشکلی نداره که خدا رو هزار مرتبه شکر گفتن خوبه

اوردن صورت پسرمو چسبوندن به صورتم خدای من خیلییی حس خوبیه ماسک اکسیژنم برداشتن هی بوسش میکردم میگفتن ببریمش یا نه میگفتم بزارید یکمم باشه خلاصه وقتی خواستن ببرن بچمو ازم که جداش کردن جیغ زد قبلش که نزدیکم بود ساکت ساکت بود خودشونم از این اتفاق خندشون گرفت...
مامان فاضل🥺❤️ مامان فاضل🥺❤️ ۵ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت 3
وقتی چشامو باز کردم خودمو تو بخش دیدم و مادرشوهرم و مادرم بالا سرم بودن
مادرشوهرم پسرمو گرفته و بهم میگف دنیا بو کن بچتو تمام دردا هم فراموش میشه من بو کردم و یکمم هم شیرش دادم و بهترین بویی بود که بو کرده بودم🥹🥲 خوشحال بودم که بچم به دنیا اومده بود و سالم بود ولی وسط خوشحالیم یهو احساس کردم انگار فلجم و شکمم درد میکنه بعد فهمیدم که سزارین اورژانسی شدم و بیهوش کامل بودم و خودم هیچی نمیدونستم و بهشون گفتم چرا عملم کردن و ناراحت بودم چون سزارین نمیخواستم 🥲 بعدش گفتن پاهاتو تکون بده ولی نمیتونستم بهشون گفتم حس ندارم نمیتونم، بازم بعد این حرفم یه دقیقه طول نکشیده بود که من بازم تشنج کردم و بیهوش شدم، بیدار که شدم خودمو توی یه جایی دیدم که همه بهشون دستگاه و سرم وصل بود و همه ناله میکردن و منم همینطور و تا پرستار اومد و گف سلام خانم شما دو روزه اینجایین و تازه به هوش اومدین بعد پرسیدم اینجا چه بخشیه که گف خانم اینجا بخش آی سی یو هس 😔😔 پرسیدم پس بچم کو گفتن خانم بچت رو بردن خونه فقط شما اینجایین😭😔 دنیا رو سرم خراب شد وقتی فهمیدم من تو این بخش آی سی یو هستم
مامان آیلین مامان آیلین ۳ ماهگی
ادامه
منم ساعت هفت بستری کردن و آمپول فشار بهم وصل کردن که نگم چقدر بد بود و اذیت شدم از همون اول که وصل کردن بهم دردام شروع شد نمی‌تونستم رو تخت بخابم همش راه میرفتم که شاید دردام کمتر شه
خلاصه که ماما و پرستارا هی میومدن معاینه میکردن یعنی هر ساعتی که ببینن دهنه رحم باز شده یا ن آخرش به خونریزی افتادم زخم کرده بودن بس که معاینه کردن بودن خلاصه ساعت هشت شب شد و بازم همون یه سانت بودم که یه دکتر ماما جوون اومد و گفت بزارین خودم معاینه کنم تا معاینه کرد گفت این که لگنش خوب نیس و سر بچه گیر میکنه تو لگن و اینجور حرفا بعدش گفت خودم سزارینش میکنم که خدا خیرش بده. زندگیمو مدیون اونم
همونجا کیسه آبمو پاره کردن که هیچی درد نداشت سوند هم وصل کردن که اونم درد نداشت برا من البته اینم بگم بدن با بدن فرق داره. بعد پیاده بردنم تو اتاق زایمان که یه آقا سوزن بی حسی زد که نفهمیدم اصلا بعد پاهام بی حس شد جوری که نتونستم تکون بدم بعد پارچه انداختن جلومو کارشونو شروع کردن بعد ده دقیقه دخترمو گذاشتن رو صورتم که بهترین حس دنیا بود همه اونجا بهم میگفتن مامان کوچولو چون همش ۱۶سالم بود دکترا تعجب کرده بودن
ادامه دارد.....
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)
مامان ماهلی مامان ماهلی ۷ ماهگی
ماما اومد معاینه کرد و گفت که ۴ سانت شده
ساعت ۱۰:۲۰ بود حدودا
متخصص اومد و بی حسی اپیدورال زد
اون لحظه داشتم از درد کمر و دلدرد میمردم
دوباره گفتن بخواب که دارو پخش بشه
من با درد زیاد دراز کشیدم
کم کم حس کردم بدنم داره گرم میشه!
کم کم بدنم بی حس شد
باورتون نمیشه جزو بهترین و سبک بال ترین حس هایی بود که تو عمرم داشتم!
خیلی حس عجیب و خوبی بود اونقدر آرامش داشتم
ماما اومد روم پتو انداخت گفت بخواب که برای مرحله ی آخر آماده بشی!
خیلی حس خوبی بود!
بعد به دکترم زنگ زدن که بیاد
بعد از حدود ۴۵ دقیقه دکترم اومد و من و معاینه کرد گفت فول شده!!!
همه تعجب کردن!
حالا دهانه ی رحم من ۱۰ سانت باز شده بود ولی منتظر بودن بیحسی از بین بره که من بتونم همکاری کنم و زور بزنم
بعد از حدود نیم ساعت من دردهام و کامل حس میکردم
پاهام بی حس بود ولی انقباض های شکمم و حس میکردم
که ماما اومد از من خواست زور بزنم
من هم از قبل تحقیق کرده بودم که اولا بیخودی زور نزنم
یعنی زمانی که دکتر خواست زور بدم
دوم اینکه بیتابی و بیقراری نکنم که انرژیم بیخودی از بین نره
مامان حنا مامان حنا ۱ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
پرستار کمک داد خوابیدم روتخت اتاق عمل بعدبهم سوند وصل کردن که درد نداشت ولی حس سوزش زیادی داشت بعد چدکتر بیهوشی اومد آمپول ها بی حسی زد تو کمرم درد خیلی کمی داشت و قابل تحمل کمکم دادن خوابیدم بعد دستگاها بهم وصل کردن یه پرده وصل کردن جلو من دکترمم اومد
دیگه ساعت شده بود ۱و ربع
بخاطر سردرد شدید که داشتم حالت تهوع هم گرفته بودم شروع کردم بالا آوردن پرستار بنده خدا ظرف گذاشته بود کنار صورتم منم حالم بعد میشد دیگه شده بود ساعت۱ونیم شنیدم دکتر داشت به پرستارها می‌گفت چند نفرصدا کنید بیان کمک که بچه گیر کرده دیدم چند نفر سریع اومدن تو اتاق دستکش پوشیدن اومدن بالا سرمن و جوری بدنم تکون میدادن که بچه در بیارن که هر لحظه میگفتم از رو تخت الان میوفتم پایین اینقدر جوش و استرس بچه رو که داشتم حد نداشت بچه رو درآوردن ولی جیغ نزد دیگه سریع دکتر بیهوشی اومد نفهمیدم با بچه چیکار کرد که شروع کرد به جیغ زدن ولی خودم بیهوش کردن دیگه وقتی چشم باز کردم ساعت۲بود انتقالم دادن ریکاوری
مامان سیوان مامان سیوان ۷ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت سوم*

کار دکتر که تموم شد. از روی اون تخت گذاشتنم رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری. اونجا تنها بودم با یه پسر جوون اون طرف نشسته بود. آقااا من بعد عمل خیلی میلرزیدم. نمیدونم سردم بود یا چی. دندونام بهم میخورد. من احمق هم تو این مرحله دو بار سرمو بلند کردم که بعد عوارضشو دیدم. حسابی حواستونو جمع کنین.
بعد ریکاوری دوباره از رو این تخت گذاشتن رو یه تخت دیگه که ببرن تو بخش. اینجا شوهرم اومد🥹 اونو گفتن کمک کنه. بعد با آسانسور رفتیم پایین.
خلاصه منی که میگفتم اگه رفتم عسگریه باااااید اتاق vip بگیرم حتما. رفتم تو اتاق دو تخته. اول گفتن پره vip. ولی صبح خالی میشه اگه میخواین. تفاوتش تقریبا ۷، ۸ تومن بود. مامانم گفت مامان بخدا فرقی نداره اینجام خوبه. شوهرمم گفت من حاضرم بگیرم ولی این پولو میدم به خودت. یه شبه دیگه. منم گفتم باشه.اتاق تک تخته هاشم پر بود. تا وقتی اون یکی تخت بیمارش نیومد شوهرم پیشم بود. بچمم آوردن🥹
بهم گفتن تا ۱۲ ساعت نباید چیزی بخوری، حتی آب.🥴
در کل بیمارستان بد نبود. من چون حس خوبی بهش نداشتم از اول، شاید برا همین بود که مهم نبود چی به چیه.
اما لحظه ایی که برا اولین بار از تخت اومدم پایین بدترین لحظه بود. همش حس میکردم بخیه هام میپکن از تو. فرداش که به دکترم گفتم گفت نفخ داری که اینجوریه. واقعا هم همین بود.
خلاصه که هم طبیعی هم سز سختی خودشو داره. من خداراشکر از بخیه هام خیلی اذیت نشدم. دست دکترم واقعا سبک و عالی بود. من اینقدر که شقاق سینه ام اذیتم کرد عمل سز اذیتم نکرد.
خداراشکر نیومدن شکممو فشار بدن. من تا لحطه ی ترخیص استرسشو داشتم🤦‍♀️😂