خانوما دلم گرفته 😢
واقعا از دست این مادر شوهر میخوام سرمو بکوبم به دیوا 😡
باردار که بودم این اخرا خیلی سنگین بودم نمیتونستم کارای خونمو انجام بدم میومد خونمون دریغ از یه زره کمک باور کنید راه میرفت چیزی که داخل خونه افتاده بود با پا کنار میزد از روش رد میشد وقتی دخترم به دنیا اومد از روز اول اومد اینجا تا دو هفته همش حرف های غیر قابل تحمل میزد یه شب بیمارستان بودم اونا خونه ما بودن بخدا که من اسم هر چیزیو میبردم میدونست کجاست حتی لباسام بعد چهل روز یه هفته رفتیم خونشون من بخیه هام دیر افتادن هنوزم جاشون درد میکنه از من انتظار داشت به دخترم برسم کارای خونشو هم انجام بدم یه بار سر سفره موقع سفره جمع کردن بود دخترم گریه میکرد شیر میخواست رفتم بهش شیر بدم باور کنید رفت ظرف هارو بشوره انقد ظرف هارو محکم اینور اونور مینداخت منم از زیر گریم گرفته بود چون خونه مادرم که میرم دخترمو نگه میدار غذا درست میکنه میاره حتی میزاره جلوم من نمیخوام اونم اینجور باشه ولی یکم دردکم کنه.....ادامشو پایین مینویسم

۸ پاسخ

فقط میتونم بهت بگم خدا صبرت بده منم دوران حاملگیم نه چندان جالب بودش بیشتر شبا گریه میکردم الانم گاهی اوقات رو اعصابمه با طعنه زدن و ...،فقط واگذارشون کردم به خدا، صبور باش خدا بزرگه

عزیزم از مادرشوهر چ توقعی داری
حداقل همینکه تو بارداری اومده خونه ت و پا چیارو میزده کنار چیزی نگفته بهت برو خوش باش
اگ مادر شوهر من بود میگفت فلانی حامله بود خونه رو رنگ کرد من حامله بودم فلان کارها میکردم و.....

سلام عزیزم شاید فکر میکنی شما ناراحت بشی دست به وسایلت بزنه بهخاطره همین کار نمیکنه چون مادرشوهرمنم همینه ولی میدونم فکر میکنه من ناراحت میشم در صورتی که بهش گفتم من ناراحت نمیشم

وای خدا صبرت بده بخدا من مادرشوهرم که قبل زایمانم خونمو قشنگ تروتمیز کرد بعدش من و شوهرم رفتیم بیمارستان فهمید دیگه رفتم اتاق زایمان دوباره پاشد اومد بیمارستان پیشم قشنگ موقع زایمانمم اومد تروخشکم کرد شبم موندش فرداش گفت من میرم غذا بزارم و اسفند اینا اماده کنم خواهرشوهرم و فرستاد اومدم خونه عین دسته گل بودش غذا و کاچی وهمه چیم حاضر کرده بود تازه پسرمم نگه میداره الانم که الانه مهمون میادش میاد کمکم میکنه

مادرشوهرت خل و چل نیست؟
این رفتار ادم عادی نیستا

میفهمم چی میگی میکشی

دو روز پیش اومده بودن اینجا به همه چیز گیر میداد از دخترم ایراد میگرفت از لباساش از هرچیز توی خونه ایراد میگرفت میرف اشپز خونه من بهش میگم اجی چون زنعموی پدرمه مرفت اشپز خونه همه کابینتارو باز میکرد میگفت اجی چیزی میخوای بگو تا بگم کجاست بردار یا خودم بهت بدم اصلا جوابمم نمیدا قصدش کمک کردن نیست چون اگر کمک میکرد موقعی که لازم داشتم باید میکرد نه الان ببخشید طولانی شد کسی نبود باهاش حرف بزنم خالی بشم داشتم میترکیدم از غصه در ضمن مادر شوهرم جونه 42سالشه پیر نیست بگم پیر شده این رفتاراش بخاطر اونه خیلی حرصمو در میاره بریدم دیگه بخدا که بعضی از مادر شوهرا اینجور نیستن!😢😢

کسی که فهم و شعور نداره چرا میری عزیزم

سوال های مرتبط

مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
سوال تکراری🚨
با مادر شوهر و جاریم تو یه ساختمونیم جاریم قبل از من حامله شد مادر شوهرم هر روز براش غذا درست میکرد می‌فرستاد اونم باچی قابلمه براش شیر می‌جوشند می‌برد روغن محلی خرما همه چی هر روز هم سر میزد هم زنگ میزد اون که زایمان کرد من باردار شدم بخدا قسم دریغ از یک قاشق غذا انقد بو بهم میومد تو خونه احساس میکرد در و دیوار هم بوی غذا میده از لایه در بو میومد هوس میکردم جاریم یکی دوباری آورد ولی اون نه حتی وقتی میرفتم دکتر یه حال بچم و نمیپرسید نمی‌گفت کی زایمانته همه چیت خوبه ماه اخرم استراحت بودم کلا رفتم خونه مادرم همه کارامو اون انجام داد حتی روز سیسمونی زنگ زدم بهش گفتم مادرمینا سیسمونی میارن رفت خودشو ب خواب زد که نیاد فرداشم که میچیدم نیومد به سر بزنه ما رسم جشن سیسمونی داریم نزاشتی هیچ مهمونی بیاد خونم به همه گفت برا عروس اولم اومدید برا این نیاید ممنون مهمونیمو خراب کرد بعدم ک رفتم برای زایمان از وقتی اومدیم یبار یه غذا نه آورد نه سر زد هربارم شوهرمو پر میکرد که بگو قنداق کنن و دخالت های بیجا که مادر زنت بگو جم‌کنن برن خونشون خب اونم می‌رفت کی به من می‌رسید خلاصه رفتم خونه مادر موندم چهل روز رو الان نزدیک سه ماهه زایمان کردم برام حتی یه قاشق غذا نیاورده بگه شیر میده اونروز بوی قورمه سبزی از ساختمون میومد سینه من انقد باد کرد تبو لرز شدید کردم رفتم زیر سرم رفتم الآنم نمی‌رم زیاد خونشون دلم از دستش خونه همه جا میشینه میگ عروس بده شلختس کثیفه بعد هفته ای یبار میرم همش از بچم ایراد میزارن چشاش چپه پاهاش کجه قدش رفته به بابای تو کوتاهه همش تحقیر چیکارکنم دارم دیونه میشم شوهرم هیچی نمیگه اینا هم سو استفاده میکنن باهاشون قهر کردم بنظرتون تا کی نرم خونشون؟
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان جوجو مامان جوجو ۳ ماهگی
بیدار شدم به دخترم شیر دادم و بادگلوشو گرفتمو منتظر موندم ۲۰ دقیقش تموم شه
تو این بیست دقیقه سه ماه از جلو چشمام رد شد و اشکام سرازیر شد که چطور اطرافیان باعث شدم من دیگه نتونم به بچم شیر بدم و چه لذتیو از من دریغ کردن
ماه اول بعد از زایمان بخاطر تغییرات هورمونی و دست تنها بودن افسرده شده بودم و مدام گریه میکردم که چرا منی که واسه همه بودم هیچ کس نیومد حتی ده روز پشت و پناهم باشه
هر کی منو دید از مادر و مادر شوهرو خواهر شوهر و حتی همسرم میگفتن شیرت سمیه به بچه نده داره اذیت میشه و گریه هایی که دکتر میگفت از کولیکه به فاسد بودن شیر من نسبت میدادن
شیشه شیشه شیر از سینه هام میدوشیدمو اونا میریختن دور من حتی واسه شیر دادن به جگرگوشم باید اجازه میگرفتم…. رفته رفته شیرم کم شد
بچم بخاطر اینکه ماه اول درست وزن نگرفت دکتر شیر خشک تجویز کرد و این شد که الان چند وقتیه بچم حتی اون یه ذره شیریو که داشتمو بهش میدادم بخاطر اینکه شیشه گرفته نمیخواد و سینمو پس میزنه
اگه زندگی هر آدمی فقط یبار دنده عقب داشت من قطعا از فرصتم الان استفاده میکردمو میرفتم سه ماه قبلو به همه میگفتم دخالت نکنن بذارن بچم همون شیر سمیه منو بخوره ولی در عوض منو خودش آرامش میگرفتیم
ای خدا چه لذتی داشت دیدن چشمای دخترم وقتی زیر سینم داشت شیر میخوردو به من نگاه میکرد
مامانایی که تازه نی نی دار شدین بخونینو عبرت بگیرین
😭😭😭😭😭
مامان دلارام💞 مامان دلارام💞 ۱۱ ماهگی