۹ پاسخ

اگه بیشر از اینا هم به مامانت پول بدی بازم کمه ، جای دوری نمیره ،بعدش باید ببینی مادرت مشکل مالی داره یا نه ،یا اینکه از نیاز مالی شما خبر داره یا نه

خب توام هر دفعه بگو مادرت برات یه چیزی بخره تخم مرغ محلی کره ماست دوغ
پولش نده بزار به حساب اون چیزا
منم پول مامانم بگیره اصلا یادش میره یا فروشگاه بریم چیزی میخرم براشون
خانوادم هستن اشکال نداره
با اینکه پول خودم نیس برای شوهرمه

اگه مامانت لازم داره که اشکالی نداره
ولی اگه دستش به دهنش میرسه این سری شماره کارت بده بگو به مشتریات بده

گلم بهشون شماره کارت بده که برات واریز کنن به حسابت

اولا باید به مشتری بگی پول به خودم بده یا شماره کارت تو بده بعدش مامانت غریبه نیس شاید نیاز داره

من جای شما باشم دیگه خیاطی انجام نمیدم
هم زحمت بکشم هم با بچه خیاطی کنم داغون شم
هم پولش دستم بیاد
هم رابطم با مادرم خراب بشه

من جات باشم دیگه انگیزه ای برام نمیمونه ک بخوام خیاطی کنم
درسته خانواده هستن ولی بقول خودت از بچه و خونه ات میزنی
قشنگ بدون رودروایسی بگو به مادرت به مشتریا شماره کارت بده

من و مامانمم قبلا مغازه داشتیم خیاطی میکردیم با اینکه مامانم خیلی حرفه ای و با تجربه بود من تازه کار بودم بازم باهم شریک بودیم حتی به من بیشترم میداد حالا مال شما برعکسه به نظرم حتی اگه مامانتم باشه بی رودربایستی بگو و حقتو بخواه حالا خودت صلاح دیدی به مامانتم میدی

واقعا نمیدونم چی بگم
اگر لازم داری رو راست بهش بگو

سوال های مرتبط

مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
خانما مدت هاست که با پسرم یه مشکلی پیدا کردم نمی‌دونم شما هم بچه هاتون اینجوری هستن یا نه ، مثلا تو فریزر چند تا بستنی داشتیم یه مدلشو پسرم اصلا دوست نداره شوهرم از اون مدل دوتا خریده بود یکی برای خودش یکی برای من ، اومد تو اتاق گفت برای پسرمون یه بستنی که دوست داره بهش دادم بخوره خودمم اون مدلی که دوست داریم خوردم تو هم برو بخور ، من گفتم باشه رفتم بخورم پسرم تا تو دست من دید گفت منم این مدلی می‌خوام گفتم عزیزم تو که از اینا نمیخوردی گفت نه می‌خوام بخورم منم بهش دادم بستنی خودشم نصفه نیمه گذاشت کنار ، یا مثلا یه میوه هوس میکنم میگم پسرم تو هم میخوری میگه نه وقتی من برای خودم میارم میاد میوه منو برمیداره، یا مثلا هر روز عصر بهش یه لیوان شیر میدم که تازه با کلی اصرار میخوره علاقه نداره ولی چون براش مفیده با هر ترفندی که شده بهش میدم ، حالا اگر من برای خودم یه لیوان شیر بریزم میگه نخور الان تمام میشه میگم خوب تمام بشه دوباره میخریم میگه نه نخور ، جالب اینجاست که فقط هم در مورد من اینطوریه کاری به باباش نداره، چند روز پیش دلم هوس گیلاس کردم دیگه آخراش بود، برای پسرم ریختم تو بشقاب بهش دادم برای خودمم جدا ریختم تو بشقاب رفتم بشینم بخورم ، میگه مامان نخور تمام میشه میگم خوب تمام بشه میوه و خوراکی برای خوردنه دوباره میخریم ، حالا هیچ وقت هم شوهرم یا پدرم یا پدر شوهرم اصلا خسیس نیستن که بگم یاد گرفته نمی‌دونم این چرا اینقدر خسیسه ، بخدا هر خوراکی که تو خونمون میخواد تموم بشه تا قبل از این که تمام بشه میخریم میزاریم شاید الان شما بگید خوب بچست بزار بخوره ، نوش جونش بخوره اما قرار نیست من همیشه از حق طبیعی خودم بگذرم و بیشترم برای آیندش نگرانم که نکنه ای خصلت تو وجودش بمونه
مامان آقاکیان🧒🏻 مامان آقاکیان🧒🏻 ۴ سالگی
سلام مامان ها تو رو خدا اگه تجربه ای دارین بهم بگین چیکار کنم
پسرم از همون کوچیکی هرکی میومد خونمون گریه میکرد که یا نره یا من باهاش میرم بخصوص مادرم و مادرشوهرم خیلی میچسبید به این دو نفر که من زیاد نمیذارم مادرم و مادرشوهرم بیان خونمون میگم کیان اینجوری میکنه من خوشم نمیاد نیاید تا از سرش بیوفته آخه مادرم میدونه من عصبی میشم درکم میکنه ولی مادرشوهرم انگار از خداشه کیان تا میگه نرو اینم کلا چطر میشه خونمون.
وقتیم بریم خونه مادرشوهرم یا مادرم گریه میکنه که من میمونم اینجا که من اصلا دوست ندارم بدون من جایی بمونه با هزار کلک باباش میارتش هردفعه ولی خب من همش استرس دارم که یه وقت نمونه.
الان مادرم بعد قرنی اومد خونمون قبلش کلی باهاش صحبت کردم که وقتی خواست بره گریه نکن ولی انقدر گریه کرد که آخر مادرم مجبور شد با خودش ببرتش. من الان باردارم فردا روز بخوام مادرم هی بیاد بهم سر بزنه این بچه اینجوری کنه من چیکار کنم به خدا دیگه نمیدونم چیکارش کنم
مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
سلام خانوما یه سوالی دارم ازتون ، ما توی یه آپارتمان دوازده واحدی زندگی میکنیم همه همسایه هامون خداروشکر خوب و با فرهنگ هستن ، بچه های مودبی هم دارن ، واسه همین یه چند ماهی میشه پسرم دوست داشت با بچه های همسایه دوست بسه منم چون تو این چهار سالی که ایجاد هستیم دیدم که چقدر آدمای قایل اعتماد و با شخصیتی هستن اجازه دادم پسرم باهاشون دوست بشه و هر روز یکم بره تو حیاط باهاشون بازی کنه ، البته بازم حواسم بهشون هست اما خداروشکر خیلی راضی هستم پسرم اعتماد به نفسش و ارتباط اجتماعیش به نسبت قبلا خیلی بهتر شده ، اون وابستگی شدیدی که به من داشت و واقعا نگرانش بودم کمتر شده و از این بابت خوشحالم اما چند وقتی میشه که پسرم حتی وقتایی هم که دوستاش تو حیاط نیستن میگه می‌خوام برم تو حیاط ببینم چه خبره انگار خوصلش سر می‌ره منم اول اجازه نمی‌دادم یا در رو قفل میکردم میگفتم اجازه ندارید بری ، وقتی دوستات نیستن الکی میخوای بری تو این هوای گرم چی کار کنی ، اما با کلی اصرار و گریه راضی میشدم که بره ، میرفت و بعد از چند دقیقه بر میگشت ، الان امروز متوجه شدم رفته در کوچه رو باز کرده و تو کوچه رو نگار کرده ،که این منو خیلی میترسونه ، میترسم روزای دیگه هم تکرار کنه