۳ پاسخ

دقیقا همین اتفاقا بچه اول منم دخترم کوچیک بود ۱سال خورده رفتم دستشویی بشورمش در دستشویی هم آلومینیومی همون موقع هم لوبیا گذاشته بودم رو گاز زیرش زیاد که جوش بیاد کمش کنم بپزه خلاصه من رفتم بچه رو بردم توالت یهو دستگیره در از بیرون افتاد در توالت قفل شد دستشویی هم کوچیک یه موقع دیدم نفس نمی‌تونیم بکشیم تمام خونه دود تا لوبیا سوخته خیلی بو دود آتیش دوساعت تمام ما گیر کردیم حس خفگی فقط تند تند آب میزدم صورت خودم دخترم که نفس بکشیم تمام توالت دود گرفته بود هرچی هم میزدم شیشه نمیشکست تا دیگه کل خونه رو دود گرفته تا بیرون آپارتمان تو راه پله هم پر دود دیگه همسایه ها از دود می‌فهمه خبری شده میاد با لگد در هال رو شکوند اومد ما رو نجات داد اما قابلمه شد جزغاله تمام خونه پرده ها لباسا تو کمد تشکا همه بو دود

خداروشکر بخیر گذشته همسایه ما رفته بود دخترشو تو سرویس بشوره درش آلومنیومی بود قفل پشتش افتاد مجبور شد شیشه رو بشکنه بیاد بیرون

خداروشکر بخیر گذشته

سوال های مرتبط

مامان علیســـان مامان علیســـان ۱۲ ماهگی
دیشب بدترین شب بود
با پسرم بازی کردم یه بادکنک بزرگ داره که داخلش یه توپ داره
بعد اینو خیلی وقت بود نذاشته بودم دم دستش
دیشب داشتم اسباب بازی هاشو مرتب میکردم که یهو اینو دیدم و دادم دستش
اینو هل داد و خودشم چهار دست پا افتاد دنبال این بادکنک
باور میکنین یه ثانیه هم نشد من تازه امدم رو مبل بشینم که یهو دیدم علیسان نیس
با اون بادکنک رفته بود اتاق ما
اتاق خودمونم تاریک
بغل در اتاق هم اتو و میزش بود
رفته بود اتاق تاریک بود درم نیمه بسته
خودشم مونده بود پشت در
داشت گریه میکرد کم کم
بعد تا منو از لای در دید خندید😬
منم دارم گریه میکنم اون لحظه
شوهرمم رفته بود اتاق علیسان خوابیده بود چون آقا از سر کول باباش بالا میره شبا
من به همسرم گفتم تو برو اتاق علیسان بخواب...
خلاصه شوهرمم اینقد خوابش عمیق بود که متوجه نشد
بعد به علیسان گفتم مامان برو اونطرف تا در باز کنم نمیدونم متوجه شد یا نه
چند دقیقه بعد دیدم یکم کشید کنار تا تونستم در باز کنم کامل
آوردمش بیرون در اتاق هم کلا بستم
چقد بد گذشت اون لحظه بهم...
از دست این وروجک ها چکار کنیم😆
مامان شازده کوچولو💫 مامان شازده کوچولو💫 ۹ ماهگی
یک سال شد...
پارسال ۲۹مهر تو رو از دست دادم.
در حالی که در اوج امیدواری بودم،امید به داشتن تو‌.
تو رفتی
من موندم
با غم و اشک
سینه ای که شیر داشت،فکرشو بکن
هورمون هایی که دیوونه شده بودن و خودشون رو به درو دیوار میزدن،دلشون میخواست نوزادمو در آغوش بکشم و بوش کنم.
ولی نوزادی نبود.
همه رو میاوردن توی بخش زایمان در حالی که بچه هاشون کنارشون بودن،ولی من بچه ای نداشتم.
پدرت اصلا حالمو درک نکرد،هرچند ظاهرا بهم رسیدگی میکرد،ولی از لحاظ احساسی و عاطفی همراهم نبود.
شب و روز کارم گریه پنهانی بود.چون بابات اگه میدید گریه میکنم،دعوام میکرد!
.
عزیز مادر،هر نوزادی میبینم،تو رو تصور میکنم،به همه بچه ها میگم«قربونت برم عزیز مادر»
حس میکنم مادر همه بچه هام.در حالی که بچه ای ندارم.
تصورم از تو یه پسر مو فرفری زیبا و قد بلند و توپر بود.
همش با خودم میگفت سی سال دیگه تو میشدی یه جوون رشید ،مثل بابات💔
.
در حال حاضر زندگیمون اینقدددددر خرابه،که مدام خدا رو شکر میکنم که تو رفتی بهشت و نیستی که توی این وضع اسیب ببینی.
.
تنها امیدم اینه که در اینده توی بهشت ببینمت،تنها دلیلی که دوست دارم بیام بهشت،اینه که اونجا تو رو ببینم و بغلت کنم،بوت کنم،برات مادری کنم،باهات بازی کنم.
حتی تصور اینکه بعدا فرصت دارم باهات وقت بگذرونم،لبخند به لبم میاره.