سلام خوبین
دوروز دیگه میشه 3ماه که زایمان کردم
یه دختر یکسال و ده ماه هم دارم
ازشوهرم سرد شدم دیگه مثل قبل نیستم باهاش خودشم چند باری بهم گفته
منم بهش گفتم کاراش و رفتاراش باعث شدن من اینجوری بشم
قبلا کتکم میزد حتی حامله بودم همه کارای دکترم رو خودم انجام میدام
یع بچه تو شکمم و یکیم تو بغلم بود برام وقت نمیزاشت
حتی وقتیم پسرم بستری بود دو بار اومد دیدنمون دخترم رو هم نیاورد ببینم
من شبو روز گریه میکردم زنگ میزدم شوهرم دل داریم بده اونم دعوا میکرد میگفت میخوای بیاریش خونه چیکار که دخترمون اذیتش کنه هرچی بمونه اونجا براش خوبه بازم من ناراحت میشدم قطع میکردم
سون بهم وصل بود پر خون شد به پام زایشگاه و ازمایشگاه بود یه پام ان ای سیو 😭😭
همه بهم میگفتن زنگ بزن یکی بیاد مامانم که بچم پیشش بود
مادرشوهرم اگه میومد هی غر میزد ترجیح دادم به اون نگم موند فقط شوهرم هرچی زنگ زدم التماس کردم گف میرم سرکار 💔😭
قرار بود یه سال موقت بیایم یه جا زندگی کنیم بعد بریم خونه خودمون زد زیرش موندیم اینجا
هیچ کمکی نمیکنه بهم شبا نگهبانه روزا اسنپه
حموم میخوام برم اول خودم دخترم میریم پسرم همش بیداره میزارم حلو در حموم هی گریه میکنه بعد اون میبرم کل کارای خونه هم میکنم
ماشین لباسشویی دارم خونه مادرشوهرم گذاشته منه بد بخت بادس لباس میشورم
خسته شدم دیگه
پول ارایشگاه هم نمیده
اقا خسیسه فقط فکر جمع کردنه
خسته شدم دیگه بهشم میگم میگه پول نداریم برگردیم خونه خودمون
من برا تو کار میکنم وجمع میکنم
تو هم ابنجوری شدی
چیکار کنم باز مثل قبل گرم باشم ومحبت کنم بهش 😔😔

۸ پاسخ

عزیزم شرایط خیلی سختی رو داری،همسرت هم اوضاعش از شما بهتر نیست،ایشون هم داره سخت کار میکنه،برای آسایش خانوادش،اما بنده خدا،بدون سیاست داره پیش میره،همسرت داره اندازه دو نفر کار میکنه،شاید اگه محبت کلامی کنه،یا حداقل کارا رو برات انجام بده،اینطور نمیشد،اما بنظرم ،مرد زحمت کشی داری،حیف زندگیتونه که بخوای خراب شه،باهاش صحبت کن،دقیقا چیزی که ازش انتظار داری رو بگو،چون آقایون همینطورین، باید بهشون گفت چی میخوای چی نمیخوای،
منم همسرم کارش زیاده،۹۹ درصد مسئولیتها گردن خودمه،اما چون ی دونه بچس،اندازه شما سخت نیست برام،اما چون میبینم ایشون هم داره جون میکنه برای این زندگی، ناراحت نمیشم

بنظرم برو مشاوره

دوتا بچه کوچک، بزرگ کردن خیلی سخته، شما بخاطر بارداری و زایمانت کمی حساس شدی و افسردگی داری طبیعیه ، دلت میخاد ب کارای شخصیت برسی ،خب نمیشه، چون مسئولیتت بیشترشده ،نوزاد و بچه ۱ساله نمیتونه از پس کاری بربیاد باید همه جوره دراختیارشون باشی ،
حمایت نشدن از طرف مرد خیلی سختتره ،بدلیل فشار کاری روی شوهرت و مسئولیت بیشتری ک شما داری بایدم انتظار سردشدن روابطو داشته باشی ،
تو ی زنی قوی هستی از پسش برمیای فقط ی کم صبر داشته باش و باهاش مدارا کن

حالا اینا دیگه کلیشه ای شده ک باز بیایم بنویسیم تو ک میدونستی شوهرت مسئولیت پذیر نیست در قبال تو و بچه هات چرا مجدد بچه دار شدی.کاریه ک شده و الان دو تا فرشته خدا بهت داده ک باید خیلی مواظبشون باشی.من اگه تو همچین موقعیتی بودم خط ب خط همین چیزایی ک گفتی رو برای شوهرم مینوشتم و میگفتم چرا دلخورم ازش و حتی ازش بیزارم یا میپذیره و اصلاح میشه یا همون روال قبل رو ادامه میده ک در صورت دوم اگه من بودم هیچ اهمیتی دیگه بهش نمیدادم انگار ک اصلا وجود نداره

منم خیلی دست تنهام به سختی دارم خودمو سروپا نگه میدارم.چاره ای نیست همه چی سپردم به خدا

همه این حرفا رو به خودش بگو اگه که زندگیش دوست داشته باشه رفتارش رو درست میکنه

آخی عزیزم😥خاک تو سرش که اینقدر اذیتت میکنه،،همین رفتارهای اشتباهی که شوهرت داره باعث شده سرد بشی،بنظرم پیامش بده بهش همینا رو بگو و براش بنویس تو سعی کن این رفتارهای اشتباه رو جبران کنی،منم سعی میکنم بشم مثل قبل

ببین عزیزم به عنوان یه مادر مسئولیت هات خیلی زیاد میشه ولی چاره ای نیست خودت باید هوای خودت رو داشته باشی ، به زور هم که شده سرحال باشی خودت رو مرتب نگه داری که از دیدن خودت توی اینه دل زده نشی ، منم شرایطم تقریبا همینجوریه اما از وقتی به زور هم که شده خودمو خوشحال نشون میدم رابطه ام باهاش بهتر شده .

سوال های مرتبط

مامان دلارام💞 مامان دلارام💞 ۱۱ ماهگی
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
سوال تکراری🚨
با مادر شوهر و جاریم تو یه ساختمونیم جاریم قبل از من حامله شد مادر شوهرم هر روز براش غذا درست میکرد می‌فرستاد اونم باچی قابلمه براش شیر می‌جوشند می‌برد روغن محلی خرما همه چی هر روز هم سر میزد هم زنگ میزد اون که زایمان کرد من باردار شدم بخدا قسم دریغ از یک قاشق غذا انقد بو بهم میومد تو خونه احساس میکرد در و دیوار هم بوی غذا میده از لایه در بو میومد هوس میکردم جاریم یکی دوباری آورد ولی اون نه حتی وقتی میرفتم دکتر یه حال بچم و نمیپرسید نمی‌گفت کی زایمانته همه چیت خوبه ماه اخرم استراحت بودم کلا رفتم خونه مادرم همه کارامو اون انجام داد حتی روز سیسمونی زنگ زدم بهش گفتم مادرمینا سیسمونی میارن رفت خودشو ب خواب زد که نیاد فرداشم که میچیدم نیومد به سر بزنه ما رسم جشن سیسمونی داریم نزاشتی هیچ مهمونی بیاد خونم به همه گفت برا عروس اولم اومدید برا این نیاید ممنون مهمونیمو خراب کرد بعدم ک رفتم برای زایمان از وقتی اومدیم یبار یه غذا نه آورد نه سر زد هربارم شوهرمو پر میکرد که بگو قنداق کنن و دخالت های بیجا که مادر زنت بگو جم‌کنن برن خونشون خب اونم می‌رفت کی به من می‌رسید خلاصه رفتم خونه مادر موندم چهل روز رو الان نزدیک سه ماهه زایمان کردم برام حتی یه قاشق غذا نیاورده بگه شیر میده اونروز بوی قورمه سبزی از ساختمون میومد سینه من انقد باد کرد تبو لرز شدید کردم رفتم زیر سرم رفتم الآنم نمی‌رم زیاد خونشون دلم از دستش خونه همه جا میشینه میگ عروس بده شلختس کثیفه بعد هفته ای یبار میرم همش از بچم ایراد میزارن چشاش چپه پاهاش کجه قدش رفته به بابای تو کوتاهه همش تحقیر چیکارکنم دارم دیونه میشم شوهرم هیچی نمیگه اینا هم سو استفاده میکنن باهاشون قهر کردم بنظرتون تا کی نرم خونشون؟
مامان زهرا مامان زهرا ۸ ماهگی
پارسال این موقه هابود که درد پریودی و همه علائمشو داشتم ولی نمیشدم .هر چقدرم پیاده روی دسته میرفتم تا باز بشه فایده نداشت.تااینکه بی بی چک زدم و باورم نمیشد ۲ تا هاله بیفته و منم مادر شدم.خیلی حس عجیبی داشتم اول زنگ زدم مامانم گه اونم اصلا باورش نمیشد گفت تا ازمایش ندی باورم نمیشه .فرداش رفتم آزمایش دادم و بعلههه بتام ۵۰۰ اینا بود کمردرد داشتم و به قول معروف چشمام دو دو میزد که یعضیا که خیلی تیز بودن متوجه شدن خبرایی هست ولی همه رو انکار میکردم تا صدای قلبش رو بشنوم.کلی چشم به هم زدم تا روز سونو قلب برسه وقتی صدای قلبشو شنیدم انگار یه جون دیگه ای گرفتم هم ترس بود هم شور واشتیاق مادرشدن .انگار مسولیت و بار سنگینی رو دوشم قرار گرفته .امسال دخترمو از امام حسین دارم چون بارداریم خیلی سخت بود و مدام میگفتن زایمان زودرس و ....خدا و امام حسین یادمه با دل شسکته رفتم مشکی پوش های روضه خونه مادرمو زدم چون صاحب خونه هم جوابمون کرده بود .من با یه بچه تو شکم تا خونه مادرم تو اسنپ درحالی که صدای مداحی تو گوشم میپچید بی اختیار گریه میکردم انقدر دلم از صاحب خونه شکسته بود که گریه آرومم تبدیل به هق هق شد .اونجا بود که تو مشکی پوش های خونه مادرم از خود اقا خواستم راه نجاتی باز کنه.و الحمدلله یکی دوماه بعدش یه خونه گرفتیم که درسته کوچیکه ولی صاحبش مشکل مالی پیدا کرده بود و خونه رو چکی فروخت . و من و شوهرم که هیچ پولی نداشتیم با کمک ها و وام ها و کمک خود امام حسین خونه دارشدیم .
هر چی داریم از امام حسین (ع)
مامان 👑کسری🧸 مامان 👑کسری🧸 ۴ ماهگی
امشب عصابم خورد بود پسرم از صبح گریه میکنه همش بغلمه به زور خابونده بودمش داشتم کارو میکردم دختر پنج سالم هی زیر دست و پام بازی میکرد مثل اینطرف اونطرف میدوید توی لوله جارو برقی داد میزد و کلا رو مخم بود من گرفتمش تا جایی که میخورد زدمشششش خیلی زدمش🫠☹️بعدشم تهدیدش کردم اگه صدات در بیاد گریه کنی بازم میزنمت🤦🏻‍♀️بچم رنگش زرد شده حالا مثل سگ پشیمونم بغلش کردم هی ماچش میکنم میگم ببخشید کلا من زود عصبی میشم زودم پشیمون میشم کلا آدم سگی هستم حالم از خودم بهم میخوره مادر انقد بیشعور نوبره والا روزی هزار بار به خودم میگم امروز دیگه آدم باشه بچهات گناهن نزار مثل خودت عقده ای بار بیان نزار وحشی بشن ولی خب چکنم بخدا منم اذیتم تهت فشارم پسرم شب و روز نداره رفلاکس و کولیک داره همش بغلمه گریه میکنه، شوهرم راه دور سرکاره دست تنهام با دوتا بچه عصریم مادر شوهرم اومده یخورده رو مخم راه رفته رفته ماشینم نداریم برم بیرون یه دور بزنم حال و هوام عوض بشه، عصری خالم اومده دنبالمون بریم خونه مادر بزرگم انقد تو ماشین خط و نشون واسه دخترم کشیده که پشیمون شدم چرا از خونه اومدم بیرون😑
مادر شوهرم نهار میذه جاریمو دعوت میکنه میرن اونجا ولی به من نمیگه میگه دیدم شما ماشین ندارین بیاین دیگه نگفتم😐خب بیشعور باید هوای منو که با دوتا بچه کوچیک دست تنهام بیشتر داشته باشی تا اون عروست که شوهرش۲۴ ساعته زیر کونشه.
خلاصه از همین چیزا عصبی میشم و سر طفله معصوم خالی میکنم بعدم میشینم گریه میکنم .
.
.
.
چیکار کنم آدم بشم آروم بشم دل به خونه زندگیم ببندم ؟
بنظرتون بچم زرد شده؟
یه چیزی بگین دیگه عصبانی نشم یا حداقل بتونم خودمو کنترل کنم
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت پنجم
دیگه  ناامید شدم اومدم خونه مطب دکتر ک بودم اونجا میگفتن برو مشهد بیمارستان ثامن قبول می‌کنه ک سزارین کنه تنها امیدم همین بود بر گشتیم خونه اومدم نت سرچ کردم شماره بیمارستان ثامن یکی بالا اومد به همسرم گفتم بیا زنگ بزن بپرس دیگه اگه اینا هم قبول نکردن هرچی بادا باد شماره رو گرفت کلا در شبکه وجود نداشتم اومدم یه بار دیگه سرچ کردم یکی دیگه اومد گفتم به این زنگ بزن اگه برداشت ک بپرس اگه نه ک کلا بیخیال ببینم میخواد چیکار بشه منکه تلاشمو کرده بودم خلاصه شماره دومیه رو گرفت جواب داد و گفت اگه چهار کیلو باشه بله سزارین میکنیم همسرم چند بار حرفشو تکرار کرد گف حتما نیایم اونجا بگین نه چون یه ساعت راه بود دیگه گفتن بیاین سنوگرافیمون تشخیص بده ۴کیلو هست سزارین میشه همسرم گفت وسایلارو جم کن ک بریم ولی دیدم خستس گفتم جم میکنم صبح ساعت ۴بریم خلاصه ما خوابیدم دقیق همون چهار صبح من دستشوییم گرفت بلند شدم برم دستشویی دیدم ای دادبی داد ازم آب ریخت پایین رفتم دستشویی برگشتم همسرمو بیدار کردم پاشو ک کیسه ابم پاره شده مامانمم از سروصدای ما بیدار شده بود من سریع رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون گفتیم حالا چیکار کنیم با کیسه آب ترکیده ک نمیشه رفت مشهد دردم داشتم ولی زیاد نبود سریع شماره ماماهمراهمو گرفتم گفتم وزن بچه بالاست و میخواستم برم مشهد اینجوری شد اون بهم گفت برو تریاژ چکشو بعد چهارسانت شدی زنگ میزنن من بیام سریع رفتیم بیمارستان تریاژ اونجا یه دختر ۱۸ساله اینا بود داشت زایمان میکرد اون ناله میکرد من به حال اون گریه میکردم🥺