تجربه زایمان سزارین :

بعد خوابوندنم روی تخت و رفتم داخل اتاق عمل زیر نور های بزرگ سفید رنگ استرسم چند برابر شد دکترم گفت بشین پاهاتو دراز کن دراز کردم و گفت کمرتو صاف بگیر امپولو که زدم تکون نخوری امپول بی حسی رو زد توی کمرم بخوام توصیفس کنم انگاری یه حباب بزرگ میفرستن توی نخاعت که درد داره یکم بعد پاهام داغ شد که نشون میداد دارم بی حس میشم ولی تا پنج دیفه میتونستم پاهامو تکون بدم که دکترم دید بی حس نشدم ده دیقه صبر کردن بعد شروع کردن بهم گفتن بخوابم خوابیدم پرده رو کشیدن جلوم دکترم باهام صحبت میکرد چند سالته بچه اولته دختره اسمش چیه و اینا تو همین لحظه ها بچرو کشبدن بیرون بچهاا من کشبدن بچه رو فهمیدم یه حس چندش بدی داره درد نیست ولی میفهمی دارن میکشنش بیرون😑😑خیلی بد بود اما صدای گریه بچمم نشنیدم و یه خواب عمیق رفتم و وقتی بیدار شدم دیدم توی بخشم و اطرافیان و بچه دورمن ( بخاطر همین نمیدونم بی حسی بودم یا بیهوشی کامل) ( ادامه تاپیک بعد)

۴ پاسخ

همراه کی پیشت موند میزاشتن شوهرتم پیشت بمونه یافقط ساعت ملاقات بایدمیومدپیشت؟

بی حسی خیلی وحشتناکه بیهوشی خیلی عالیه

چرا بقیشو نمیزاریدعزیزم

عزیزم میشه لطفا بهم درخواست بدی تاپیک هات برام برام

سوال های مرتبط

مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۳
آقا خلاصه درا بسته شد و من تنها شدم با پرستارا و دکتر ولی خدا یه نیرویی به ادم میده اصلا نترسیدم از تنها شدن اونجا پرستارا هم هی باهام حرف میزدن و شوخی میکردن که نترسم
چون شب بود ساعت هشت و نیم اتاق عمل خالی تمیز نبود میگفتن فعلا نبرید مریضو میترسه بزارید تمیز کنن بعد
یکم منتظر موندیم تا تمیز کردن و اینا بعد منو بردن روی تخت نشستم بهم سوند هم نزده بودن دکترم گفت بچه اولشه سوند نیاز نیست خدا خیرش بده یکی از استرسام همین سوند بود

اومدن آمپول بی حسی رو تزریق کنن بهم گفتن بشینم و دستامو بزارم رو زانوهام تا جایی که میتونم خم بشم منم خم شدم جای تزریقو با دست پیدا کرد و آمپولو زد اصلا اصلا درد نداشت بهم گفتن زود دراز بکش
اینو میگم نترسینا ولی واقعا احساس بی حسی تو پاها خیلی حس بدی داره ادم احساس میکنه اونقدر مریضه و در حال مرگه که پاهاش اصلا رمق ندارن برای من اینطوری بود یه همچین حسی داشت بعد من فکر میکردم بی حسی رو میزنن ادم هیچی حس نمیکنه نگو حس میکنی که مثلا بتادین میزنن و اینا احساسش میکنی ولی دردی نداره
یه پارچه کشیدن جلوم دستامو بستن ولی شل بستن من هی میگفتم من انگشتای پامو تکون میدما یدفعه نبرین با خنده میگفتم هنوز حس دارم اونا هم گفتن نترس احساس میکنی ولی درد نداری
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۵ ماهگی
قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۲*

در حینی که من رو تخت بودم هی یکی میومد نگاه می‌کرد میرفت یکی دیگه میومد همش با هم بحث میکردن و زیر چشمی منو نگاه می‌کردن
بین حرفاشون کلمه سزارین رو شنیدم استرس همه وجودمو گرفته بود من که طبیعی بودم چرا دارن درمورد سزارین حرف میزنن نکنه بچه ام کاریش شده😞
آخرش گریه ام گرف به یکیشون التماس کردم که تو رو خدا بهم بگو چیشده چرا هیچکدومتون بهم جواب نمیدین
دلش به حالم سوخت گفت ضربان قلب بچه رفته بالا مجبوریم اورژانسی سزارینت کنیم میخوایم کاراتو بکنیم بری اتاق عمل
من بیشتر استرس گرفته بودم که چرا یهویی این اتفاق افتاده نکنه بلایی سرش بیاد نکنه دکترم نیاد یا دیر برسه و...
بردنم اتاق عمل و به خانواده ام که فقط اومده بودن یه nst ساده بگیرن گفته بودن که اورژانسی بردیمش عمل کنیم حتی فرصت نکردم باهاشون حرف بزنم
برام سریع سوند گذاشتن و بردن اتاق عمل بقیه پرسنل هم تند تند کاراشونو میکردن که دکتر بیاد خداروشکر دکترم هم زود خودشو رسوند بهم گفت شانس آوردی امشب اومدی بیمارستان
منو منتقل کردن روی تخت اتاق عمل بی حسی نخاعی تزریق کردن و دکتر بیهوشی مدام باهام صحبت می‌کرد ((الان اصلا تکون نخور یه سوزن باریک وارد نخاعت میشه...بی حسی داره بهت تزریق میشه...کم کم تو پاهات حس گرما ایجاد میشه...پاهاتو میتونی تکون بدی؟؟))
و منی که بی حس شده بودم مثه یه تیکه گوشت در حالیکه دوتا دستامو به تخت محکم میکردن تنها خواسته ام از خدا این بود که بچه ام رو سالم نگه داره🥲
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۳
مامان آیلین مامان آیلین ۳ ماهگی
ادامه
منم ساعت هفت بستری کردن و آمپول فشار بهم وصل کردن که نگم چقدر بد بود و اذیت شدم از همون اول که وصل کردن بهم دردام شروع شد نمی‌تونستم رو تخت بخابم همش راه میرفتم که شاید دردام کمتر شه
خلاصه که ماما و پرستارا هی میومدن معاینه میکردن یعنی هر ساعتی که ببینن دهنه رحم باز شده یا ن آخرش به خونریزی افتادم زخم کرده بودن بس که معاینه کردن بودن خلاصه ساعت هشت شب شد و بازم همون یه سانت بودم که یه دکتر ماما جوون اومد و گفت بزارین خودم معاینه کنم تا معاینه کرد گفت این که لگنش خوب نیس و سر بچه گیر میکنه تو لگن و اینجور حرفا بعدش گفت خودم سزارینش میکنم که خدا خیرش بده. زندگیمو مدیون اونم
همونجا کیسه آبمو پاره کردن که هیچی درد نداشت سوند هم وصل کردن که اونم درد نداشت برا من البته اینم بگم بدن با بدن فرق داره. بعد پیاده بردنم تو اتاق زایمان که یه آقا سوزن بی حسی زد که نفهمیدم اصلا بعد پاهام بی حس شد جوری که نتونستم تکون بدم بعد پارچه انداختن جلومو کارشونو شروع کردن بعد ده دقیقه دخترمو گذاشتن رو صورتم که بهترین حس دنیا بود همه اونجا بهم میگفتن مامان کوچولو چون همش ۱۶سالم بود دکترا تعجب کرده بودن
ادامه دارد.....