۷ پاسخ

عااااا میتونم درکت کنم هماتوم من خیلیییییی بزرگ بود تازه خونریزیم میکردم (:

آره عزیزم منم پلاکت خونم اومد پایین ۸ ماه زایمان کردم معلوم نبود بچم چی میشه ولی الان خداروشکر شکرمیکنم سالمه بچم باوجود همه سختیهایی ک کشیدیم بازم خداروشکر بچم زنده هس وسالم کنارم هس

واقعا انسان فراموشکاره
شکر برا داشته‌هامون
من بارداری خیلی خوبی داشتم هروز دلتنگشم
دلم میخواد ۱۰ بار دیگه باردار شم اما بچه‌هامو یکی برام بزرگ کنه🤣

میگذره ولی سخت میگذره :))
خدایا شکر که به خوبی پشت سرگذاشتی
منم بشدت باردای بدی داشتم

خدایا شکرت منم هماتوم داشتم و ی سقط چقدر میترسیدم خیلی خیلی زیاد بارداری سختی داشتم تا تموم شد مرسی تلنگری هم شد برای من

اره شکر بخاطر داشته هامون

منم بارداری سختی داشتم همش امپول

سوال های مرتبط

مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
چند روز پیش یه مادر عزیزی زیر یکی از تاپیکام نوشته بود مامانا حق دارن برای ازادی و گذشته ی خودشون سوگواری کنن بدون اینکه قصاوت یا سرزنش بشن!
این روزا جملشو همش با خودم تکرار میکنم
اره من دلم تنگ شده واسه زندگی قبلیم و این روزا که خییلی دارم اذیت میشم فقط سعی میکنم خودمو سرزنش نکنم و به خودم حق بدم. با اینکه قبل از بچه دار شدن همه جوره خودمو برای مسیولیتاش اماده کرده بودم راستش تصورم از بچه خییلی گوگولی تر از اینا بود! ولی وقتی زایمان کردم واقعیت مث پتک خورد توی سرم
زندگیم به معنای واقعی زیرو رو شد
مخصوصا بدترین قسمتشم افسردگی شدید بود وحشتناااک
الانم هم من هم همسرم خیلی خسته ایم و از لحاظ روحی و جسمی شدیدا به یه مسافرت نیاز داریم اما واقعیت اینه که دیگه الان نه با بچه بهمون خوش میگذره نه بدون اون
امروز انقد حالم گرفته بود رفتم بیرون چقدرم بهتر شدم
ولی شب که پسرم دوباره از خواب بیدار شد فقط دلم میخواس گریه کنم که چرا انقد خودمو خسته کردم حالا چجوری بیدار بمونم
هشت ماهگی خییلی سخت بود...خوشال بودم واکسن نداره اما یک ماهه من سرویس شدم ازین پسرفت خواب

نه دنبال راه حلم نه هیچی
فقط دوس داشتم یکم درد دل کنم حرف بزنم
با کسایی که حداقل درکم میکنن

همین!
مرسی که بهم گوش دادید...❤️
مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۰ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم