۳ پاسخ

وزنش چقد بود؟

سزارین بودی یا طبیعی

چرا دستگاه؟

سوال های مرتبط

مامان روژیا مامان روژیا ۴ ماهگی
......
مامانمم هی دلخوشیمو میداد رفته بود واسم عکس بگیره نشونم داد یه دختر معصوم و ناز کوچولو با دیدنش دلم اب شد اون خانمای هم اتاقیم به بچه هوشون شیر میدادن کنارشون بودن منم خیلی دلم به حالم خودم میسوخت ک بچم پیشم نیست همه خوابیده بودن منم از فکر بچم نمیخوابیدم مامانمم هی میگفت بخواب خوابیدم هرجور باشه نصف شب صرای گریه یه بچه می اومد از بیرون اتاق اصلا بند نمیاومد گریه ش منم گفتم این دختر منه مامانمم اونجا نبود دیگه خیلی شک کردم پاشدم ازتخت با هزارتا مکافاتو تحمل درد اومدم پایین و رفتم سالن ک یهو صدای بچه قطع شد رفتم اتاق دستگاه گفتم مامانم اونجا نبود یه زن اونجا بود گفتم اون بچه ای ک خودشو تو شکم مادرش کثیف کرده بود کدومه گفت من خواب بودم دستگاش این بود ولی الان اینجا نممونده نمیدونم بردنش کجا که یهو قلبم ایستاد گفتم خدای نکرده نمرده باشه ک یهو مامانم اومد گفت چرا از جات بلند شدی اومدی اینجا منم گریه کنان گفتم پس بچم کوو مرده چش شده گفت دیوونه شدی مردنی دیگه چیه زبونتو گاز بگیر پرستارا بردنش پیش خودشون اونجا بهش اکسیژن وصل کردن تا همش جلو چشمشون باشه
مامان فاطمه مامان فاطمه ۸ ماهگی
سلام مامانا بچه ی من خیلی عجله داشت و سی و شش هفته و شش روز بدنیا اومد و من خیلی دوست داشتم زیاد تو دلم بمونه ولی خب نشد و بالاخره صبح ساعت نه و ده دقیقه ۱۴اسفند ۱۴۰۲بهترین و هیجان انگیز آرین لحظه زندگی من رقم خورد و دخترم بدنیا اومد همون دختری که بعد پنج سال انتظار و کلی چالش ها تو حاملگی برام داشت
خیلیاهاتون اونایی که منو میشناسین ازم خواستین که زایمانمو بیام و تعریف کنم..ما ساعت شش و ربع رسیدیم بیمارستان و من رفتم تریاژ بخش زایمان و بالاخره این منو صدا زدن که بیا بریم برای اتاق عمل هم ترس داشتم و هم نگران بودم و هم خیلی خوشحال حالی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم بالا منتظر بودیم دکترم اولین زایمانش رو انجام بده تا من برم اتاق عمل که دیدم دکترم اومده دنبالم منو بلند کرد و باهم رفتیم تو اتاق وای همون لحظه گفتم از چیزی که میترسیدم سرم اومد کلی کرد تو اتاق بود و همه انگار عجله داشتن بجز من نمیدونم چرا
یالاخره وقت رسیدن آمپول بی حسی رسید آمپول رو زدن و به من گفتن زود دارای بکش گفتم من دارم خفه میشم چشام داشت سیاهی می‌رفت و نفسم تنگ شده بود میگفتن الان خوب میشی بهم گفتن پاهات رو تکون بده که من پاهام رو راحت باز کردم و بردم هوا وای همون لحظه همگیشون هنگ بودن بازم گفتن تکون بده باز من تکون دادم اینبار دکتر بیحسی رو صدا زدن که بیاد کنارم بمونه همون لحظه ها دکترم گفت ببین من الان به پوستت دست میزنم میفهمی گفتم آره ولی اون گفت الان بچه رو درمیارم تو راحت باش همون لحظه پرده رو کشیدن و من نتونستم دیگه بدنمو ببینم گفتم من حالم داره خراب میشه گفتن باشه راحت باش همون لحظه بود که
مامان گلپر مامان گلپر ۸ ماهگی
تجربه سزارین ۲
،
ولی وقتی آمپول رو میزد انگار میخورد به استخون کمرم و ناخودگاه تکون میخوردم و دوباره آمپول در میاورد و میگفت خراب شد،سه بار این کار رو کرد تا بالاخره تونست بزنه،ولی خیلی درد داشت،آمپول میخورد به استخونم😭
بعدش زودی درازم کردن و حس کردم پاهام داره گرم میشه،هی داد میزدم خانم دکتر پام هنوز حس داره‌ها ببین تکونش میدم😅دکترم میگفت باشه تا بی‌حس نشی هیچ کاری نمیکنم،میگفت فعلا فقط دارم برات بتادین میزنم،
چند دقیقه گذشت که دیدم صدای گریه بچه میاد،
بی‌حس شده بودم ولی خودم نمیدونستم،دکتر گفت دخترت خیلی قشنگه😍
از بالای پرده بهم نشونش دادن و زودی گذاشتنش روی یه دستگاه،
دکتر اطفال هم بالاسرم بود که زودی به بچه رسیدگی کنه،
چون گریه میکرد گفتن خداروشکر تنفسش خوبه،و ازش خون گرفتن،وزنش کردن و دیگه همه حواسم رفته بود به بچه،
تا اینکه دکتر اطفال گفت قند خونش افتاده و خیلی سریع بردنش بخش ان‌آی‌سیو،
دیگه دکتر داشت بخیه‌م میزد،
همش احساس میکردم پاهام از هم باز شده،خیلی حس بدی داشت،هی داد میزدم تو رو خدا پاهام رو جفت کنین،میگفتن خانم به خدا پاهات جفته تو اینجوری حس میکنی،
خیلی حس بدی بود
بخیه تموم شد و دکتر کلی شکممو فشار داد،فشار رو حس میکردم ولی دردی نداشتم اصلا،
یه چیز دیگه که حس بدی داشت این بود که احساس میکردم تا بالای سینم بی‌حس شده و یه کم نفس کشیدن سخت بود برام،
بالاخره کارم تموم شد توی اتاق عمل و گذاشتنم روی تختِ بخش و رفتیم سمت بخش ،
وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون و همسرم رو دیدم خیلی گریم گرفت😭😭
همه میگفتن بعد از عمل سردمون میشه و لرز میکنیم ولی من اصلا سردم نبود

بقیه تاپیک بعدی
مامان روژیا مامان روژیا ۴ ماهگی
.....
باور نکردم تا با چشم خودم ندیدمش یکمی پیشش نشستم دلم خنک شد بعد رفتم اتاقم صبح ک شد مرخص شدم من ولی بچم دستگاه باید میموند شب ک من خواب بودم بهش یه سرنگ شیر خشک داده بودن ک هضمش نکرده بود و یهو استفراغ کرده بود گفتن بدنش با شیر خشک نمیسازه باید مامانش شیر بده ببینیم اونم اینطوره رفتم بهش دادم که خدارو شکر خوردو چیزیش نشد منم با این حالم گفتم کنارش میمونم و اصلا نمیرم خونه با مامانم موندیم منم سر تخت همراه دراز کشیدم کنار دستگاه بچه سه روزمون اینطور سپری شد ک ازمایش گرفتن گفتن زردیش زیاده نوز باید اینجا بمونین دو روزم بخاطر زردی اونجا بودیم ک سر شش روز واقعا کلافه شده بودیم گفتم با رضایت خودم میبرمش خونه دستگاه زردی براش میگیریم این بود داستان اولین بچه م ک دنیا اومد حالا اینم خدا خودش رحم کنه اینجوری نشه و برام راحت باشه🥲الانم یه دحتر نازو مامانی سه سالو چهار ماهشه خدا بچه های همه رو صحیحو سالم به بغلشون بده خیلی هم طولانی شد ببخشید❤️