۸ پاسخ

دقیقاااااا و اینم هست که شوهرامون هربلایی که سرمون میارن تحمل میکنیم فقط به خاطر بچه هیچکس اندازه یه مادر بچشو دوست نداره

من قبل نیلا مردنو دوست داشتم اما الان میگم من نباشم بمیرم بچم چی میشه هیچکس به اندازه خودم به بچم نمیرسه همش میگم خدایا دخترم با دست خودم عروس بشه ایشالله

منم همه سختیارو بخاطر بچم تحمل میکنم قبل ازبچه دارشدن دست به خودکشی زدم فقط مرگمو میخواستم اما الان حتی یلحظه به مرگ فکرنمیکنم چون میخوام بالاسر بچم باشم

منم همینطور عزیزم

منم همینطورم🥲

چشام اشکی شد🥺
واقعا همینه

من بعد از زایمان کلا بدنم ریخت بهم افتادک به خونریزی شدید که با قرص هم کنترل نمیشد همش گریه میکردم التماس خدا میکردم که خدایا به من انقدری عمر بده که بچمو خودم بزرگ کنم زیر دست نامادری یا هرکسی نیفته میفهمم چی میگی
خدا به همه پدر مادرها انقدری عمر بده که خودشون بچه رو بزرگ کنن زیر دست غریبه نیفته

آفرررین مادر نمونه👏👏👏👏👏👏

سوال های مرتبط

مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۳ ماهگی
خانما امروزا من یجوری میشم همش سرم گرم میشه و طاقت توتوخونه موندن رو ندارم یعنی جوری میشم که مغزم کار نمیکنه دیروز پیش خودم گفتم اگه بمیرم راحت میشم گفتم شوهرم که خودشو راحت کرد گفتم منم برم پیشش تا اون دنیا هرجا که باشیم کنار هم باشیم می خواستم کاری کنم ولی خانوادم فهمیدن و بزور جلوم رو گرفتن قبل هم از این فکر ها داشتم ولی باز میگفتم فقط بخاطر دخترم همش خودمو با این موضوع که دخترم تنها میمونه دختر میوفته دست اون آشغال ها فقط با این فکر ها خودمو آروم میکردم ولی بی دیشب کلا از همه چی سرد شدم حتی چشام دخترمو ندید جوری شدم که فقط به این فکر میکردم که خودمو راحت کنم گفتم دیگه بسه این همه عذابی که تو این سن کشیدم بسه گفتم تا اینجاش که روز خوش ندیدم از اینجا به بعد هم زندگیم درست نمیشه گفتم کسی که اولش بدبخت میشه دیگه هیچوقت خوشبخت نمیشه گفتم این دنیام که باعذاب گذشت بزار اون دنیا هم با عذاب بگذرونم ولی برم پیش عشقم 😔😔💔ولی نزاشتن تا خودمو راحت کنم😭😭😭
خدایی یعنی تا حدی از زندگی از آدما از حرف مردم از همه چیز خسته شدم دیگه طاقت هیچی رو ندارم بخدا جوری خستم که دیگه نمیکشم دلم به آرامش می خاست یه زندگی خوب درکنار عشقم و بچم ولی بخدااا که نزاشتن دیگه هیچ امیدی ندارم تو این دنیا 😭😭😭😭😔😔💔💔💔💔💔💔❤️💔💔💔
دلم یه جایی می خواد که هیچ آدمی نباشه فقط خودمو دخترم دلم هیشکی رو نمی خواد از همه چی خستم خیلیییی خستهههههه😭😭😭😭😭😭😔😔😔😔
مامان رادمان مامان رادمان ۱۴ ماهگی
تجربه های مادرانه😊
من اون زمان که تصمیم به بارداری گرفتم تو دو راهی سختی بودم از طرفی شرایط محیا بود که دکتری بخونم وکارما ادامه بدم از طرفی دکترا به دلیل اندومتریوز اصرار داشتن که بچه دار بشم.ولی دیگه دلو زدم به دریا و برعکس گفته همه دکترا با همون اولین تلاش باردار شدم.
راستش الان فکر میکنم خب مگه بالاتر از این تجربه مادری علم دیگه ای هم بود که باید دنبالش می رفتم؟ من از حضور این بچه خیلی چیزا یاد گرفتم چی بالاتر این؟الان میگم چه پیشرفتی چه بلوغی بالاتر از مادر شدن؟
راستش الان زندگیم شده زهرای قبل پسرم و زهرای بعد پسرم...
من بزرگ شدم من رشد کردم...
من یاد گرفتم...من علمی که دنبالش بودم را زندگی کردم و با تجربه لمسش کردم .
این تاپیکو گذاشتم هم یادگاری بمونه از حسی ک این روزا تجربش میکنم هم اخر سالیه بنویسیم از نکاتی که توی این مدت خودمون کشفشون کردیم بی اینکه کسی بهمون یاد بده...
من با تجربه یاد گرفتم که (یه روزی برای تک تک اینا استرس زیادی کشیدم)
*یه سری غدد چربی هست توی سر بچه ها که اگه بزرگ نشه و جا به جا نشه کاملا طبیعیه و اکثرا هم پشت سرشون نزدیک گوششونه
*زردی نوزاد اگر فقط صورتشو درگیر کنه یعنی زیر عدد ۵ هست و تا ۴۰ الی ۴۵ روز میتونه ادامه پیدا کنه و جای نگرانی نیست
*بچه ها با ورود به ۳ماهگی یه اعتصاب شیری را اغاز میکنن که من خودم ۱۴ روز درگیرش بودم و دکترا تشخیص رفلاکس میدادن
*اگر یه چشم بچت بزرگتر اون یکی باشه اکثرا تا ۶ ماهگی یا ۱سالگی درست میشه(من اینو تا ۳ماهگی داشتم چقدرم استرس کشیدم براش)
*پسر بچه ها از توی دوره جنینی نعوظ دارن من اولین باری ک دیدم بهم ریختم😅
تاپیکم برای ادامه جا نداره حالا تو برام تجربه هاتو کامنت کن😊