اخرین حمام شاهانی قبل یک سالگی 🥹
با کلی گریه و جیغ و داد تا حالا انقد گریه نکرده بود🥹
میون دوتا حس گیر کردم یکیش حس قشنگی که پسرم داره بزرگ میشه یکی اینکه هیچوقت به این سن برنمیگرده قدر لحظه ها رو بدونیم درسته سختی داره اما شیرینی بودنشون به همه سختی ها می ارزه
این روزا دارم به پارسال فکر میکنم خدایا چقد ذوق داشتیم چقد مظرب بودیم با باباش همش تو راه بیمارستان بودیم میگفتم خدایا کاش هر چی زودتر بگذره بغلش کنم میرفتم ناامید برمیگشتم اما الان دقیقا برعکس شده دیگه دوران نوزادیش برنمیگرده
چقد قشنگ بود لحظه ایی که رفتم بیمارستان واسه اخرین بار گفتن دیگه وقتشه گل پسرت رو بغل بگیری ساعت دو شب رفتم اتاق زایمان ساعت ۶ شد صبحونه رو آوردن بابایی انقد بیتاب بود راهش دادن اومد پیشم نازم کردو باهام حرف زد گفت نگران نباش خودم پیشتم چقد دلم گرم شد به بودنش بعدش که رفت ساعت ۵ عصر آقا کوچولو به دنیا اومد خدایا چه لحظات قشنگی بود توصیف ناپذیر🥹
اخرین حمام شاهانی قبل یک سالگی 🥹
با کلی گریه و جیغ و داد تا حالا انقد گریه نکرده بود به محض اینکه تموم شد خودشو بهم چسبوند با چشای مظلومش کلی نگام کرد شیر شو خورد رو پام خوابش برد 🥹
میون دوتا حس گیر کردم یکیش حس قشنگی که پسرم داره بزرگ میشه یکی اینکه هیچوقت به این سن برنمیگرده قدر لحظه ها رو بدونیم درسته سختی داره اما شیرینی بودنشون به همه سختی ها می ارزه
این روزا دارم به پارسال فکر میکنم خدایا چقد ذوق داشتیم چقد مظرب بودیم با باباش همش تو راه بیمارستان بودیم میگفتم خدایا کاش هر چی زودتر بگذره بغلش کنم میرفتم ناامید برمیگشتم اما الان دقیقا برعکس شده دیگه دوران نوزادیش برنمیگرده 🥲

تصویر
۱۰ پاسخ

جونم🥺 خداحفظش کنه
منم امروز بردم حموم خودش وایساد شستمش اصلا گریه نمیکنه دیگه حموم قلقشو یاد گرفتم😁
داره یسال میگذره ها پارسال این موقعها چه ولوع بود حالمون🥺

ورودت رو به دنیای جدید تبریک عرض میکنم 🤣🤣از این به بعد شاهد خراب کاری های آقا شاهان هستیم

راسی بیمارستان تأمین اجتماعی بوی؟ منیش لینا زایمانم کرد

دلمو تنگ کرد بخوا آتوسایش هفتیک تر تولدیه. تولد شاهان موارک بیت ان شاءالله تولد۱۲۰ سالگی بوبگرن

سلام تولد گل پسرت مبارک. وزن پسرتون چقدره

ماشاالله ب کل پسرت🌹

اینم بابای در حال انتظار 🥲

تصویر

آخرین عکس زمان بارداریم ساعت دو شب رفتیم بلوک زایمان واسه دنیا اومدن شاهانی

تصویر

ادامه❤️
چقد قشنگ بود لحظه ایی که رفتم بیمارستان واسه اخرین بار گفتن دیگه وقتشه گل پسرت رو بغل بگیری ساعت دو شب رفتم اتاق زایمان ساعت ۶ شد صبحونه رو آوردن بابایی انقد بیتاب بود راهش دادن اومد پیشم نازم کردو باهام حرف زد گفت نگران نباش خودم پیشتم چقد دلم گرم شد به بودنش بعدش که رفت ساعت ۵ عصر آقا کوچولو به دنیا اومد خدایا چه لحظات قشنگی بود توصیف ناپذیر🥹
اخرین حمام شاهانی قبل یک سالگی 🥹
با کلی گریه و جیغ و داد تا حالا انقد گریه نکرده بود به محض اینکه تموم شد خودشو بهم چسبوند با چشای مظلومش کلی نگام کرد شیر شو خورد رو پام خوابش برد 🥹
میون دوتا حس گیر کردم یکیش حس قشنگی که پسرم داره بزرگ میشه یکی اینکه هیچوقت به این سن برنمیگرده قدر لحظه ها رو بدونیم درسته سختی داره اما شیرینی بودنشون به همه سختی ها می ارزه
این روزا دارم به پارسال فکر میکنم خدایا چقد ذوق داشتیم چقد مظرب بودیم با باباش همش تو راه بیمارستان بودیم میگفتم خدایا کاش هر چی زودتر بگذره بغلش کنم میرفتم ناامید برمیگشتم اما الان دقیقا برعکس شده دیگه دوران نوزادیش برنمیگرده
چقد قشنگ بود لحظه ایی که رفتم بیمارستان واسه اخرین بار گفتن دیگه وقتشه گل پسرت رو بغل بگیری ساعت دو شب رفتم اتاق زایمان ساعت ۶ شد صبحونه رو آوردن بابایی انقد بیتاب بود راهش دادن اومد پیشم نازم کردو باهام حرف زد گفت نگران نباش خودم پیشتم چقد دلم گرم شد به بودنش بعدش که رفت ساعت ۵ عصر آقا کوچولو به دنیا اومد خدایا چه لحظات قشنگی بود توصیف ناپذیر🥹
بعد اینکه اومدیم خونه زنعمو مهربونش حمومش کرد 🥹
خدایا این لحظات قشنگ رو نصیب همه کن

تصویر

ای جان منم الان با دخترم حموم رفتیم 😊

سوال های مرتبط

مامان بچه رئیس مامان بچه رئیس ۱۴ ماهگی
به مناسبت تولد پسرم این متن تو وبلاگ خانوادگی منتشر کردم

۳۶۴روز و ۱۴ ساعت و پنجاه دقیقه پیش 

تو اون ساعت ها که واقعا راه رفتن نشستن دراز کشیدن و حتی حرف زدن برام سخت ترین کار دنیا بود ثانیه به ثانیه رو میشمردم تا به وصال برسم انقد دلم میخواست زودتر ببینمش وبغلش بگیرم چقد می ترسیدم که چه اتفاقی قرارها بیفته یک دنیای ناشناخته پیش رو داشتم 

حس عجیبیه یک سال گذشت اونم به سرعت برق و باد

مادر شدم...

تک تک لحظاتی که گذروندیم تو این یکسال همه از جلوی چشمم رد شد،از اولین تماس پوستی اولین گریه ها اولین خنده اولین شیر خوردن اولین پی پی اولین نگاه اولین بغل اولین ماما گفتن اولین نشستن ،پاشدن،غلت زدن ،غذا خوردن و....

تک تک اولین ها جلوی چشممن،واقعا تو این یکسال خندیدیم با خنده هایش و غمگین شدیم با گریه هاش...

آخ از رفلاکسش که تا۷ماهگی شدید بود،از کولیکاش که کم بود اما با گریه هاش جونمو میگرفت،از باد شکم دراوردنا،از صدای سشوار ها،از گهوارش،از تو بغلم تکون دادنا تا بخوابه،از تلاشم برای آروم کردنش از آروغ گرفتنا

خدایا شکرت از سال پیش تاحالا چه لحظات نابی رو تجربه کردیم چه احساساتی رو چشیدیم چقد از ته دل خندیدیم،خدای مهربونم شکرت که مارو لایق داشتن این پسرک شیطون دونستی.

چقد دلم برای نوزادیاش تنگ شده چقد دلم برا این روزهای تنگ میشه
بقیه متن پایین
مامان هلنا مامان هلنا ۱ سالگی
سال قبل... ۱۱اسفند روز پنجشنبه بود
دردای کوچولو داشتم با لکه بینی
رفتم دکتر نامه بستری داد ولی من ۳۵هفته و ۴روز بودم
وزن هلنا کم بود خیلی میترسیدم
رفتیم بیمارستان بستری شدم ... اول گفتن چون هنو وقت داره باید بمونه تا درد اصلی ... پیشرفتم نمیکردم ولی چون بعد ۲۴ساعت دیگه پرسنل زیاد بهم توجه نمیکردن ... فقط ضربان قلبشو چک میکردن شوهرم ماما همراه فرستاد... اومد کلی کمکم کرد نرمش و حرف و ...
درد کمر داشت جونمو میگرف یه کم پیشرفت کردم ... تا اینکه تو معاینه کیسه ابم پاره شد ... سرم زور وصل کردن ... درد داشتم اونم زیاد ولی ساعت ششو خوردی عصر بود صدای گریه اش با صدای اذانی که از گوشی پرسنل پخش میشد قاطی شدن ... میدونین همتون تجربه کردین ولی حس قشنگیه خیلی قشنگ خیلی کوچولو بود خیلی سختی کشیدم اوایل ولی الان دخترم خانوم شده فردا تولد یک سالگیشه با گریه دارم تایپ میکنم یه حس خاصیه نمیدونم چیه
فقط خواستم مرور کنم
خدا دامن همه منتظرا رو سبز کنه
همه نی نی ها سلامت باشن
خدایا هلنای من در پناه خودت حفظ کن
این بماند به یادگار#
۱۴۰۲/۱۲/۱۱