همین که میگی و دربارش مینویسی خیلی خوبه.
من که هیچی 🥲
خوبه میتونی جیغ داد کنی
من که از همه واهمه دارم مدام خودمو سانسور میکنم
کاش میشد مامانای تو این تایپیک همو پیدا میکردیم و محکم بغل میکردیم
اینجور فک نکن همه مادرا ی وقتایی خسته میشن کم میارن ولی این دلیل نمیشه ک مادر بدی باشن یه مادر با همه خستگیاش همه کم اوردناش بازم مادر خوبیه همین ک فک میکنی بچت و داری اذیت میکنی یعنی ب فکرشی ولی این معنیش این نیست ک واقعا داری اونو اذیت میکنی مادر هیچوقت دلش نمیاد بچشو اذیت کنه تو بخاطر عذاب وجدان این حسو داری ولی بدون مادر بدی نیستی فقط خسته ای باید کسی کمکت کنه درکت کنه کنارت باشه هیچ کسی نمیتونه تنها بچه داری کنه حتی کسی که چنتا بچه اورده
حق داری عزیزم منم هفته های اول که افسردگی شدید داشتم وقتی اومدم خونه مامانم به پسرم که شیر میدادم به بهانه دستشویی میرفتم مینشستم اونجا که چند دقیقه فقط با خودم تنها باشم بعد که صدای گریه پسرمو میشنیدم منم گریه میکردم ولی از جام تکون نمیخوردم الان خوشبختانه خیلی بهتر شدم.
تنها شانسی که داشتم اینکه اطرافیانم حال روحیم و میدونستن و خیلی هوام و داشتن
منم همینطورم تازه من وقتایی ک شوهرم خونههستش کلی سرش غر میزنم بد و بیراه بهش میگم باهاش دعوا میکنم ک چرا بچمو نمیگیره وقتایی هم ک بچم خوابه میشینم فقط گریه میکنم ک چرا زود بچهدار شدم چرا از مادرم دورم
الان ی چند هفتهای هستش اومدم خونه مامانم اصلا کاری بهش ندارم ایقد بهم میگن بیا بچتو بگیر میگم ن خودتون همه کاراشو انجام بدین من خستهام اصلا هم دوست ندارم برم خونمون حوصله خونمون ندارم چون تنهام
دقیقا خوده منی من که دو ماهه خونه مامانمم اصلا دلم نمیخواد برم خونم چون واقعا نمیتونم از پسش برنمیام منم افسردگی گرفتم یه وقتایی دو روز میرم عزا میگیرم انگار در و دیوار خونه دارن خفم میکنن نمیدونم چ خاکی ب سر بریزم خونه مو دیگه دوس ندارم میترسم واقعا دیگه از بچه داری
چقد مث منی 🥲 من البته همه میدونن افسرده شدم خیلیم پشتمو داشتن اما وقتی پسرمو میسپرم ب کسی میفتم ب جون خونه انقد کارمیکنم ک بچه رو بگیرن اینام خودشون میدونن دیگه کاری بهم ندارن
درکت میکنم خیلی 💔
عزیزدلم حتما با ی مشاور درمیون بذار مشکلتو
منم مث تو بودم و باکمک مشاور خیلی بهترشدم اگ خواستی بیا شماره مشاور خودمو بدم کارش خیلی خوبه
حق داری ببین من تنهام جایی که زندگیمیکنم هیچکس رو ندارم فقط با چنتا از دوستای شوهرم ارتباط داریم بچم یک ماهش بود یه شب رفتیم خونه اونا زبانشون رو هم بلد نیستم عرب هستن و یه دختر ۱۱ ساله دارن من فقط هی به شوهرم میگفتم بگو اینو ازم بگیرن به دخترشون بگو اینو ازم بگیره حالا اونم بچه میترسید نوزاد بغل کنه بعدش که نشستیم تو ماشین زدم زیر گریه که چرا هیچکی بچه رو ازم نگرفت من چاییمو تا آخر بخورم😢ماها خیلی گناه داریم مادر شدن کم کم اتفاق نمیفته یهو میاد و کل زندگیت رو زیر و رو میکنه حق داریم و نیاز به زمان داریم عزیزم فقط یه خودت اینارو یاداوری کن
همه ی این حس هات طبیعیه هممون گاهی هزار تا لعنت به خودمون فرستادیم سر اینکه چرا مادر شدیم. ولی میگذره. الان خسته ای خیلی هم خسته ای و قابل درکه. بزار یکم بزرگ تر بشه کم کم عاشقش میشی و میبینی چقدر خوبه با وجود تمام زجر ها.
اما من با 30 سال سن هنوزم حس میکنم آمادگی بچه داری رو نداشتم و اشتباه کردم
باز خوبه شما تونستی حسی ک دارو بگی
من یه حس بدی گاهی وقتا میگیرم ک بیانش برام سخته
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.