چقد افسردگی بد زایمان بده تا ۴۰رووووز درگیرش بودم منی ک تو حاملگی عاشقش بودم منتظر بودم فقط بیاد بغلش بگیرم
وقتی ک دنیا اومد همش دلم حاملگیمو میخواست با اینکه حاملگی سختی داشتم همش خودمو فوش میدادم چرا ۱۰روز گذاشتم زودتر بیاد چرا بیشتر نگهش نداشتم با اینکه بچم دستگاه نرفت اما همش خودمو لعنت میکردم میشستم فقط نگاش میکردم زبونم نمیچرخید قربون صدقش برم یا بوسش کنم حتی تا ۷روز هم حالم بد بود هم نمیتونستم بغلش کنم مامانم همش میگفت بگیر بغلت بزار بوتو بفهمه اصن محل نمیزاشتم باهاش تنها میموندم یه کلمه باهاش حرف نمیزدم قربون صدقه اش نمیرفتم همش پیش خودم میگفتم شاید بچم نمونه همش فکر میکردم یه چیزش میشه با هیچ کس دلم نمیخواست حرف بزنم همش میگفتم خاک تو سرت چرا زود بچه آوردی زود پیر میشی تو خیابون خانومای مسن رو میدیدم میگفتم منم اینجوری شدم بدازظهرا ک می‌شد انگار غم عالم میشست تو دل من دلم میگرفت خیابونا واسم حس سنگینی داشتن تو خونه خفه میشدم انگاری اما خداروشکر گذشت اون روزام خیلیییییی روزای بدی بود ولی الان واسه تمااااام اون روزا بغلش میگیرم میبوسمش بوش میکنم میگم خدایاشکرت ک اینو بهم دادی چقد مادر شدن شیرین چقد قشنگه همش خودمو لعنت میکنم خدا قهرش نیاد فکر نکنه من ناشکری کردم من فقط حالم بد بود
مامانایی ک تازه زایمان کردین اگه این حالتارو دارید بدونید بد ۴۰روز کم کم بهتر میشید

۱۲ پاسخ

منم همینجوری بودم، بچم زردی داشت پوست تنش زرد و قرمز شده بود همش گریه میکردم که این زشته، رفتم بهداشت واسه سه روزگی یه بچه 6 ماهه رو آوردن گریه میکردم که این خوشگله بچه من زشته، اصلا دلم نمیخواست بهش شیر بدم یا بغلش کنم الان قیافش جوریه که میریم بیرون خداشاهده همه نگاش میکنن و میگن خوشگله، عروسکه و میان حتی بغلش میکنن اما اونموقع اصلا انگار مغزم تعطیل شده بود درک نمیکردم که نوزاد اولش خوشگل نیست ... حالم از همه بهم می‌خورد، دلم میخواست 10 روز تموم بشه همه برن،. وقتی همه رفتن حوصلش رو نداشتم نگهش دارم... خیلی بد بود

وای توچقدر منی

وای یاد اون روزا ننداز منو
انقد حالم بد بود
کلا داخل حموم و دستشویی گریه میکردم
چون بچم سینم رو نگرفت شیر زده بود به گردنم و وحشتناک درد میکرداز پاچه های
شلوارم می‌ریخت شیر هر کسی می‌رسید یه حرفی میزد
حالم بد میشه
عق اصلا یادم میاد

منم بخاطر زایمان سختی ک داشتم افسردگی بعد زایمان گرفتم چند روز از بچم دور بودم بعد شم ک باز رحمم عفونت کرد گفتن باید بستری بشی همش میترسیدم ی چیزیش بشه دلانا بدون من بخواد بزرگ شه یا بابت هرچیزی ک بهش مربوط بود گریه میکردم میترسیدم اون چیزیش بشه شبیه موجیا شده بودم ولی رفتم پیش مشاور زود خوب شد

چقدر درک کردم حرفاتو 😬

دقیقا منم همین بودم
بااین تفاوت ک من از لحظه اول فربون صدقش میرفتم
مطمئن بودم ک عاشقشم
اما وقتی شیر میخورد واییی نمیدونی غم عالم رو سرم بود
میگفتم اگ‌ندم تا عمر دارم عذاب وجدان میگیرم اگ بدم حالم بد میشه
ب هیچکس نمیتونستم بگم دردمو گفتم سرزنشم میکنن
ی بار از بیمارستان اومدیم هی میدیمش بوش میخورد بهم حالم بد میشد نشستم وسط اتاق انقدر عوق زدم تو رختخوابم انقدر بالا اوردم گریه میکرد من بیشتر حالم بد میشد
شیر میخاست رومو کردم اون طرف ب مامانم گفتم مامان خودت برار زیر سنم بخوره برش دار
خیلی سخت بود
میرفتیم بیرون از خیابونا بدم میومد
تو خونه یجور
دقیقا غروبا غم عالم تو دلم بود زار میزدم
خیلی سخت بود خیلی
وای ب قول تو کذشت شکر خدا
روز ب روز داره بهترو شیرین تر میشه

منم همینطوری بودم ،چند روز اول اوکی بودم ولی از روز چهارم پنجم شروع شد و حتی رفتم بیمارستان بستری شدم ،هی خودمو لعنت میکردم از اینکه بچه آوردم و پشیمون بودم ولی الان روزی هزاربار خدارو شکر میکنم،به قول شکیلا از فکر کردن به اون روزا هم حالم بد میشه

من وااای من🥺
الانم ب اون حالی ک داشتم فکر میکنم حالم بد میشه

سربچه اولم اونطوری بودم

منم همین بودم دقیقا همین فکرا رو داشتم

انشااله

الانم همینم

منم همین بودم

سوال های مرتبط

مامان سبحان و مَهلا مامان سبحان و مَهلا ۶ ماهگی
سر بچه ی دوم تنها میرفتین واکسن میزدین یا با کسی میرفتین؟من سر سبحان همه ی واکسن هاش رو تنها رفتم ولی فردا اولین واکسن مهلا هست،دیشب داشتم میگفتم تو گهواره بپرسم ببینم بهداشت ساعت کاریش چنده یهو دیدم شوهر میگه از هشته تا دوازده من فردا ماشین رو نمیبرم ک راحت باشی🙃 یعنی خودت با دوتا بچه برو واکسن بزن،منم هیچ چی نگفتم،یکم امروز حالم بد بود سرگیجه ی خیلی شدید داشتم وقتی هم این حرف رو زد انگار ک‌از دستش حسابی جوش کردم صورتم شده بود عین لبو،پاشدم اومدم اتاق سبحان رو باهمون حال بد ریختم بیرون ک مثلا یکم حرصمو خالی کنم ولی بدتر حال خودم بد شد،حالا به نظرتون توقعم بی جا بود؟اخه چه جوری با دوتا بچه من برم بهداشت برای واکسن مهلا،این چندوقت همش داشتم توی دلم میگفتم بسه باید خاطرات بد قبل و بعد زایمان م رو فراموش کنم اینطوزی دارع بینمون سردی به وجود میاد چندروزم بود واقعااااا خیلی بهتر شده بودم اما با کاری ک امشب کرد دوباره انگار تمام حس هایی ک داشتم برگشت😪