۹ پاسخ

همیشه نباید یه چیزو بزرگ کرد هرکسیم اینجا نظری میده باز شما با منطق خودت پیش برو ببین ارزش شو دارع اصن؟🥴ول کن هرچی میگ بگو باشه بعد ک هردو اروم شدین منطقی حرف بزنین

میگ نرو تو بگو باشه بعد فرداش بهش زنگ بزن الکی بگو بچه اذیتم میکنه یا تنها خونه میترسم برو سر اینچیزا ارزش شو نداره با همسرت بحص کنی اول و اخرش همون واست میمونه

عزیزم خب یکم واسه همسرت وقت بزار اونام نیاز دارن باید برطرف بشه یع روز بچه رو بزار پیش مامانت خودتون دوتایی برید بیرون وقتی بچه میاد خیلی چیزا عوض میشه ولی باید رعایت کرد از همه بیشتر واسه ما خانوما سخته ولی باید قوی باشیم🥲❤️

عزیزم منم سوهرم ۱۰ میاد و تنهام جایی نمیرم مگر اینکه دعوت بشپ

بعضی از مردا فکر و احساسشون اینه که زنشون اگر مدام بره خونه مامانش اینا و مردونگیشون رفته زیر سوال. صد در صد که حق با توئه عزیزم که خسته بشی و نیاز به کمک داشته باشی و یا از همه مهمتر ازت تشکر کنه، اما خب شاید اونم دچار کمبود توجه شده. چیکار میشه کرد بنظرم نود درصد مردا نمیتونن به درستی ما زنها رو درک کنن حس مادرانه و فداکاری هاشو درک کنن. برای اینکه بحث های طولانی هر دوتون رو اذیت نکنه باهاش حرف بزن بگو باشه من هر روز نمیرم مثلا روز درمیون میرم اونم برای اینکه کمک بگیرم و حالم بهتر بشه واقعا نیازه وگرنه کمتر میرفتم اما در عوض تو میای خونه یه وقتی بذار یکم کمکم کن برای بچه وقت بذار تا من بتونم به یه سری از کارا برسم.
منم حال و شرایط تو رو کامل درک میکنم عزیزم و از همه بدتر اینکه اینجا غریبم و هیچکس رو ندارم خانواده شوهرمم سال به سال حالمونم نمیپرسن چه برسه باری از دوش مون بردارن. ما هم از این بحث و گله ها داریم اما خب راه درست اینه که بتونیم با گفتگو خواسته هامونو بگیم و همدیگه رو درک کنیم، انشاالله که بتونیم واقعا چون مخصوصا کار برای ما خانم ها با این همه تغییرات هورمونی و خستگی های جسمی روحی سخته

لزومی نداره بفهمه عزیزم مگه نمیگی دیر میاد از سر کار هروقت خونه مامانت بودی و زنگ بگو خونه خودمونم

البته اگه خیلی اذیت میشی با بچه برو به حرفش هم اهمیت نده ولی شب بیا خونه بخاب و یه جوری راضیش کن با چیزی ک دوس داره

من نه دوست دارم نه خونه قوم میرم نه پارک میرم

سلام منم همین جوره میگه خیلی نرو هر روز نرو منم دبگه هر روز نرفتم به جاش به مامانم مبگم بیاد خودمم میرم ولی کمتر

سوال های مرتبط

مامان ماهلین مامان ماهلین ۸ ماهگی
خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید
مامان آوینای من مامان آوینای من ۱۲ ماهگی
بچه هااا من همیشه میدیدم بعضی مامانا داد زدن و قاطی کردن از دست بچه میگفتم چه مادرای بی رحمی مگه ادن بچه حالیش میشه که چکار میکنه و.... 🙂‍↕️ اما امروز خودم قاااطی کردم . روز قبل از ۷ صبح بیدار بودم شب بچه نمیخوابید تا ۵ یا ۶ صبح تو اون تایم هم شوهرم میکفت امروز خیلی خیلی خسته شده و کمک نکرد بهم ، اوینا هم تا ۵ اینا گریه میکرد و نمیخوابید منم سردرد میگرنی گرفتم و یهو از سردرد تهوع گرفتم بالا اوردم. بازم آروم بودم با بچه میگفتم بالاخره بچه کوچولو داره این چیزا رو . دیگه صبح امروز پاشدم و سریع غذای بچه رو گذاشتم و شوهرم گیر داد امروز بریم شهر مامان و باباش که ۶ ساعت راهه .هر چی گفتم نمیتونم حالیش نشد با اون خستگی وسیله های خودم و آوینا رو جمه کردم و خونه مرتب کردم .اومدم به آوینا شیر بدم نخورد اصلا از صبح لب نزد .غذا خواستم بدم جیغ و داد زد و نخورد دیگه اون موقع عصبی شدم دادمش دست باباش و بلند داد زدم که خسته شدم خسته شدمم بگیر بچه رو. دیگه کارتون ندارم 😔 الانم تو راهم که بریم شهر مامان بابای شوهرم . عذاب وجدان دارم که داد زدم .آخ ار دلم..