۶ پاسخ

الان حالش خوبه عزیزم؟

عزیزم ممکن اون بالا اوردنش بخاطر گریه باشه...چون دختر من اگر شدید گریه کنه به سرفه میوفته و بالا میاره....انشالله ک هیچ مسئله ای نیست

دکترش گیجه والا وگرنه میگفت همین الان ببرید بیمارستان 😊تصمیم باخودتونه ولی بهتره که ببرید انشالاچیزی نیس

الهی بمیرم برا حال دلت...میفهممت الان تاپیک قبلتو خوندم میدونم چی میکشی تک و تنها نمیتونی...عزیزدلم خانوادت نیستن کنارت؟؟امیدوارم خدا پشت و پناه گل‌پسرت باشه و این داستان بخیر و خوشی بگذره و چیزیش نشه😔😔❤️❤️❤️ناراحت نباش قرآن بخون

انشاالله که چیزیش نمیشه گل پسرت عزیزم
به شوهرت زنگ زدی اطلاع بدی؟؟؟کجاست مگه

خدایی نکردی اتفاقی بیوفته همون شوهر نمی گه چرا نبردیش من نبودم تو که بودی

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از چند ساعت بهوش که اومدم گفتن بچت زردی داره بردنش ی بیمارستان دیگه منم هیچ شناختی از زردی نداشتم گفتم مگه اینجا بیمارستان شخصی نیست مگه نباید دستگاهشو همین جا داشته باشه گفتن چون بخش نوزادان دارن تعمییر میکنن میبرنشون ی بیمارستان دیگه من خوش خیالم باور کردم بشورم به کل پرستارا پول داده بود تا به من حرفی نزنن که حالم بد بشه ، به زور بعد ۳ روز منو مرخص کردن حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم راه برم چون دوروز تو lcu بودم نمیذاشتن راه برم ولی به شوهرم زور کردم که حتما من باید برم بچمو ببینم یا اصلا خونه نمیام ،آنقدر گریه کردم تا راضی شدن برم بچمو ببینم وقتی رسیدیم بیمارستان شوهرم گقت قبلش باید ی چیزی بگم منم فقط نگاش میکردم گفت بچمون فکش و دهنش مشکل داره نمیتونه نفس بکشه باید ببریمش تهران عمل بشه وای دنیا رو سرم خراب شد دیگه نمیدونستن کجام فقط میزدم تو سرم و داد میزدم کاش میمردم نمی‌رفتم بچمو با کلی دم دستگاه تو دهنش نمیدیم الان که دارم با گریه میتویسم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم
مامان 🧿ماکان جون🧿 مامان 🧿ماکان جون🧿 ۱۰ ماهگی
خیلی دلم گرفته یاد زایمانم می‌افتم هر شب کلی گریه میکنم خیلی روزای سختی رو گذروندم رفتم بیمارستان پرونده باز کنم برای زایمان به خاطر تنگی نفس وتپش قلب گفتند باید اورژانسی عمل بشه بعد شوهرم نذاشت به مامانم بگم که دارم زایمان میکنم بعد به بهانه اینکه وسایلم جا مونده زنگ زدم گفتم شاید ببرند اتاق عمل امروز زایمان کنم
بعد هم پرستار گفت یه خرمایی چیزی براش بگیر بعد زایمانش بخوره ساعت 3بعد از ظهر پسرم به دنیا اومد تا ساعت 11شب فقط سرم زدند پرستار گفت پا شو یه چیز شیرین بخور راه برو گفتم چیزی ندارم گفت به همراهت زنگ بزن .....گفتم گوشی ندارم همراه همم تا الان رفته بماند که تخت بغلی دوتا خرما و یه لیوان بهم آبمیوه داد بعد چقدر تشنه بودم به پرستار گفتم بهم آب میدی یه لیوان یه بار مصرف آب گرم آورد دیدم دارم از تشنگی میمیرم یواش یواش پاشدم رفتم دستشویی دستور صورتمو شستم از روشویی آب خوردم بعد صبح با گوشی تخت بغلی زنگ زدم گفتم کجایی میگه شب اومدم خونه خوابیدم
همه اینا برای من شده یه خاطره تلخ نمیدونم چرا هر شب یادم می افته وکلی گریه میکنم اصلا به روش نیاوردم که چقدر اذیت شدم و ناراحتی کشیدم