۱۹ پاسخ

قربونش بشم که شد دلیل زندگیت💋🤍🫂

عزیز دلم😍😍😍😍
از بلا به دور باشین انشالله

قربونش برم نیم رخش که کپ خودته

خداروشکر قشنگم❤️😋 چه دخمله خوردنی خدا برات نگهش داره عزیزم

ای جونم خوشگل من دورت بگردم من فشنگ
اخ ک تو چقدر نازی دلم برات میره خاله🥹🥹

عزیزدلم❤️خدا حفظش کنه

ای جانم خدا حفظش کنه این شکوفه گیلاس رو❤️🩷

قوبونت برمممم جوجهههه کوچولو 😍😍😍😍😍

ایشالله لحظه به لحظه رشد و پیشرفتش رو ببینی و ذوقشو کنی خدا حفظش کنه برات😘♥️

خدا نگهدارش باشه عزیزم❤️🧿🧿

خدارو هزاران بار شکر برای حال خوبت 🥺❤

ای جونم چه دختر نازی🦋💜🥰

فدای تو بشم هیلدا قشنگم 😍❤️
تو ماه منی 😍
من تورو مثل نیلا دوست دارم قلب من😘

ای جانم خدا همیشه حافظ و هدارش باشه موفقیت هاش رو ببینی گلم 🥰🥰

ای جونم خداحفظش کنه ماشاالله هزارماشاالله

عزیزم🥹 کاش خدا معجزشو به منم نشون بده 💔

ای جانمخدا حفظش کنه دختر بزرگ منم اردیبهشتیه😍

خدا پشت پناهش باشه نگهدارش باشه از همه بدی ها دور باشه
شکوفه هلو خوشگل ناز😍

خدا برای هم حفظتون کنه قشنگا😍😍😘

سوال های مرتبط

مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی
پارت3
وارده اتاق عمل که شدم دکتر بی هوشی یه آقای خیلی شوخی بود که گفت چقدتو خانمی خوب عزیزی هستی به خاطر تو به اون یکی مریضی گفتم صبر کن وقتی آمپول بی حسی از کمر زدن انقار زنبور نیش میزنه گفت کمتر روبه پاین خم کن اول پای سمت چپ ام بی حس شد بعد کم کم طرف چپ ام بعد راست ام من خوابیدن تو تخت وجلو پرده زدن حیف که نزاشتن تو اتاق عمل فیلم بگیرم😔😔😔بعد اونجا چهار تا به هم سرم وصل کردن من هیچی حس نمی کردم دکتر بی هوشی هی ازم سوال می کرد توگهواره شنید بود که زیاد حرف بزنی سرتو تکون بدی سردرد میگیری خلاصه وقتی دخترم از شکم بیرون کشید احساس کردم یه چیزی از من کنده شد دکتر آورد جلو صورت ام🥹🥹🥹😀😀😀این حس واسه تموم خانم سرزمین آرزو مندم صورت دخترم پاک کردن آوردن جلو صورت ام بوس اش کردم حرف زدم باهش نگو اونجا میگن بچه نفس کم داره باید برهnIcuمن فکر می کردم میگن اسم بچه نفس هستش🤍🤍🩷🩷از پرستار پرسیدم ساعت چند گفت 00/45دقیقه وقتی شکم بخیه می‌زده وقتی حرکت می دادن یکم اونجا روحس میکردم فقط بعد تموم شدن بخیه من بردن اتاق ریکاوری من از اونجایی که شنید بودم شکم فشار میدن درد داره تو ریکاوری به پرستار گفتم تا بی حس هستم فشار بده بددر اومدن از ریکاوری که می خواستم برم بخش تازه فهمیدم دخترم کجا بردن دنیا روسرم آور شد😔😔🩷🤍به هشون گفتم دخترم کو گفتن بردن بخش دیگه فقط اون شد آبجی خاله هی با من حرف میزدن منم با سرجواب میدادم آخ قبل به شوهرم گفت بودم حرف بزنم سردرد می شم حرف نمی‌زنم شوهرم بهش اون گفت گفتن حرف بزنی سردرد میشی به خاطر اون حرف نمیزن من بردن بخش از تخت دیگه گذشت روتخت دیگه به شوهرم گفتم دخترام گفت باید بستری شه به خاطر خودش سه روز نگه می دارن حال ام خیلی بدشد خدا سر کسی نیاره
مامان شکوفه و شایان♥️ مامان شکوفه و شایان♥️ ۸ ماهگی
یک ماه گذشت …
از روزی که اومدی خونه خودت
ولی ما خیلی زودتر از اینا منتظرت بودیم پسرم
نمی دونی اون مدتی که نبودی.به ما چی گذشت
خوب شد که متوجه نمی شدی مامان…
بهتر که نمی دیدی…غصه خوردن هامونو.گریه های بی امون من و سفید شدن یه شبه موهای پدرت …به ظاهر خوب بود و محکم ولی نمی دونست که صدای هق هق گریه هاش تو راه پله رو من می شنوم
خیلی سخت گذشت پسرم نمی دونم شاید من کم طاقت بودم..سست اراده بودم یا آمادگی این امتحان الهی رو نداشتم
آخه من منتظر روزهای بهتری بودم.لحظه هایی که با وجود تو سر بشه.فکرشم نمی کردم بعد اون ۹ ماه بارداری پر چالش همه چی اینطوری پیش بره
نمی دونستم حسرت همون لحظه هایی که تو وجودم بودی .نفس به نفس باهام بودی رو می خورم…
اگر می دونستم اینقدر نفس کشیدن برات سخته حاضر بودم خودم تا آخر عمر به جات نفس بکشم پسرم
همه چی تو اتاق عمل خوب پیش رفت تا اینکه اومدم بخش و چشم انتظاریت شروع شد…نمی گذرم از اون پرستاری که ۵ساعت جواب سربالا به من داد و هرچقدر می پرسیدیم چرا بچه رو نمیارین؟ میگفت دارن آماده ش میکنن الان میارن
نمی دونست تو دل من چی میگذره…نمی دونست با اومدن هر نوزاد دل من پرمیکشه…هزار راه میره
خیلی دوست دارم از لحظه به لحظه ش بگم ولی چه فایده غم گفتنی نیست…
از همه چی سخت تر برامون این بود که نمی دونستیم چرا اینطوری شد..نمی دونستیم قراره چند روز بمونی…خیلی سخته بچه ت هنوز خونه پدرشو ندیده دو تا بیمارستان عوض کنه…خیلی سخته بچه ت به جای اینکه اولین بار سوار ماشین پدرش بشه سوار آمبلانس بشه…خیلی سخته پدر و مادر برن ملاقات بچه شون
خیلی سخته ساکی که با هزار ذوق و شوق چند هفته زودتر بستی رو دست نخورده برداری و برگردی خونه ت…

ادامه …
مامان 🤱🏻نیلماه مامان 🤱🏻نیلماه ۷ ماهگی
پارت ۲:

بعد از مدتی انتظار رفتم داخل اتاق عمل همه خیلی مهربونو و دکترمم که سرخوشو باحال😅
من آسم دارم و قبل کلی مشاوره شدم
دو تا دکتر بی حسی بالا سرم بودن که بچه ها من از آمپول ساده به قدری میترسم که قبل آمپولام ضربان قلبم روی هزاااااار میره خدا شاهده
آمپول نخاعی اونجوری که بقیه میگفتن نبود اگر شما مو به مو چیز که دکترای بی حسی میگنو گوش بدین و پوزیشنی که میگنو رعایت کنید هیـــچ دردی تاکید میکنم هیچ دردی حس نمیکنید ،بعدش یهو پاهام داغ شد انگار یه وزنه ۱۰۰۰۰۰۰۰کیلویی به پاهام وصل کرده بودن،دکتر من سوند تمام بیماراشو توی بی حسی میزنه و فشار شکمی هم تا جایی که میتونه توی اتاق عمل و با بی حسی انجام میده،من توی اتاق عمل به خاطر آسم و آلرژیم یه ذره به بی حسی یهو واکنش نشون دادم که سریع در کسری از ثانیه چند تا آمپول بهم زدن و سریع حالم خوب شد،بعدش لحظه ای که ۹ ماه با سختی انتظارشو میکشیدم همیشه تو خواب تصورش میکردم رسید و دختر قشنگمو گذاشتن رو صورتم و من به خدااااااا که اونموقع رو ابرا بودم،توی اتاق عمل خیلی واسه همه دعا کردم ،بعدش به دکترم دیگه داشتن تموم میکردن کارمو گفتم دکتر توروخدا بگین شکممو تو بی حسی فشار بدن گفت ببین رحمت خیلی با کلاس بود😅 اصلا دیگه نیازی به فشار نداری تو هر چی فشار بود توی اتاق عمل دادیم و بعدشم دیگه احتیاجی نداری فشار بدن خیلی خوب بود همکاری رَحِمت😁

و واقعنم دیگه فشار ندادن،