پارت ۶
هیچکس به دیدنم نیومد فقط علی با ی دسته گل اومد که خیلی خوشحالم کرد من پنجشنبه ( چهارشنبه ساعت ۱۲ و نیم شب ) زایمان کردم و شنبه مرخصم کردن وقتی اومدیم خونه علی خونرو برام تزئین کرده بود و خاله هام اومدن خونمون و خواهرشوهرم غذا درست کرده بود همه میگفتن ما باورمون نمیشد تو طبیعی زایمان کردی ما گفتیم رفتی دیگ برای سزارین حالا مهمونا رفتن و مامانبزرگم قرار بود ی هفته بشینه مواظبم باشه تا من یکم سرپا بشم چون دخترم تو بیمارستان واژنش سوخته بود بخاطر گرمی هوا ( خیلی زود به زودم عوضش میکردم بازم سوخته بود ) نمیتونستم مای بی بی ببندمش بجاش کهنه پهن میکردم زیرش و باز میزاشتمش مامان بزرگم کهنه هاشو میشست بقیه کارارو خودم انجام میدادم به دخترم خودم رسیدگی میکردم که مادربزرگم زیاد اذیت نشه یک روز شده بود که مادربزرگم پیشم بود که همش میگفت من میرم خونه تو خودت کاراتو انجام میدی دیگه به من نیاز نداری منم که دیدم بی تابی میکنه گفتم باشه برو من خودم انجام میدم مامان بزرگم به مادرشوهرم سپرده بود که کهنه هارو اون بشوره و من دست به آب نزنم چون تازه زایمان کردم ق

۵ پاسخ

ببخشید میپرسم مامان خودت کجا بود؟

عزیزم وقتی مامانت اونجاست ان شاءالله کاری کن خودت هم بری پیشش راحت شی

سلام عزیزم
اول تبریک بابت تولد دختر نازت
دوم تبریک بابت استقامت و صبوریت
سوم یه سؤال: هفته چندم بودی و زایمان کردی؟

خیلی خوب تعریف کردی حین خوندن احساس کردم منم اونجا بودم 😂
انشاالله قدمش پر خیر و برکت باشه عزیزم 😍

عزیزم لگنت مناسب بود برای طبیعی
دکترم منو معاینه کرده میگه لگنت کوچیکه ولی بچه هام وزنش کمه احتمالا بتونی؟
استرس‌ دارم

سوال های مرتبط

مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۳
توی ماشین تا برسیم به بیمارستان ماماهمراه همش تو دهنم خرما میزاشت تند تند بهم ابمیوه میداد چون ازم نوار قلب گرفته بودن و وضعیت جالبی نداشتم ضربان قلب نینی اومده بود پایین و دردام کم بود وقتی رسیدیم بیمارستان منو علی رفتیم پرونده باز کنیم هین انجام دادن کارا بودیم که دردای من اندکی بیشتر شده بود کارا انجام شدو رفتیم که بستری شم اول معاینه کردن ۳ و نیم سانت بودم و نوارقلب گرفتن که ضربان قلب نینی خوب شده بود و دردام بیشتر شده بود دیگ رفتیم برای ورزش بین ورزش به ماما همراه گفتم چند سانت باید بشم تا بهم بیحسی بزنید گفت نمیزنیم ضربان قلب بچت ضعیفه اگ بزنیم سزارین میشی اینجا بود که دیگ روحیمو باختم حرفای بقیه روم تاثیر گذاشته بود و خودمم باورم شده بود من خیلی نازک نارنجی ام و از پسش برنمیام منم نشستم گریه کردم😂 ماماهمراه مادربزرگمو صدا کرد که بیاد تو تا آرومم کنه منم هم ورزش میکردم هم قدم میزدم هم گریه میکردم انقدر گریه کرده بودم که دیگ چشام اشک نداشت نیم ساعت بعدش اومدن معاینم کردن ۵ سانت بودم و کیسه ابمو پاره کردن آخ که بعدش دردام بیشتر و بیشتر شد و منم دیگ نمیتونستم راه برم به مادربزرگم گفتم بره و علی رو بگه بیاد چون نمیتونستم تمام وزنمو بندازم روش کمرش درد میگیره تا مامانبزرگم رفت و علی اومد هنوز ی دقیقه نشده بود که خیلی بیتاب شده بودم واقعا دیگ نمیتونستم که ماماهمراه گفت برم تو دسشویی روی شکمم و کمرم آب گرم بگیرم رفتم و علی شلنگ ابو روی شکمم نگهداشته بود
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۱
شب ساعتای ۱۲ بود که دردم شروع شد و تا صب درد کشیدم قبلا مادر شوهرم که عمم میشه بهم گفته بود دردت که گرفت تا خوب دردت زیاد نشد صبر کن چون اگ زود بری سزارین میشی ( نمیدونم چه اسراری داشتن من زایمان طبیعی کنم و مغز منم شست و شو داده بودن من اول میخاستم سزارین بشم ولی الان با اتفاقایی که افتاد خداروشکر میکنم طبیعی شدم وگرنه نمیتونستم دووم بیارم ) منم تا چهار صب توی خونه از درد فقط راه میرفتم علی (همسرم ) بیدار شد گفت بریم بیمارستان گفتم نه هنوز میتونم تحمل کنم به ماما همراهام پیام دادم چون اولین بارم بود شک داشتم درد زایمان باشه و ازشون سوال کردم که درد زایمانه ؟ هیچکدومشون جواب پیاممو ندادن خواب بودن منم زنگ نزدم که مزاحم خوابشون نشم و صبر کردم ساعت ۴ صب شده بود که یکی از ماماهمراها زنگ زد بهم و گفت چرا بهم زنگ نزدی گفتم هنوز میتونم تحمل کنم که گفت پس ساعت ۷ صب برو بیمارستان نوارقلب بگیرن ازت منم صب با علی ساکو بستم و علی به مادرشوهرم گفت که ما داریم میریم مادرشوهرمم اومد پیشم ( توی ی ساختمون زندگی میکنیم ( گفت تو که قیافت تازست پس درد نداری اینا ماه درده تو اشتباه گرفتی با درد زایمان منم گفتم من درد دارم ولی به روی خودم نمیارم رفتیم
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵

خب اومدم براتون از اونشب زایمانم بگم خب داشتم میگفتم من با اینکه هر کاری کردم تا دخترم سینه مو بگیری گرفت ولی زیاد شیر نمی‌خورد و همه خاب بودن منم گفتم حالا منم درد دارم میخابم تا خوابیدم نصف شب بود یهو احساس کردم یکی از دستم کشید بلند شدم دیدم کسی نیس که یهو پسر همون افغانی که گفتم جیغ بلند زد دیگه مطمئین شدم ترسم بیخود نبوده خب گذشت فرداشم نمیتونستم بشینم ولی سعی میکردم بگردم با تلاش میرفتم دستشویی بعد دیگه پسرمو پیشم آورد شوهرم و دخترمو بردن واسه واکسن و بعدش اومدیم خونه براتون از اون شبم بگم مامان بزرگم و شوهرم بودن منم خوابیدم این قسمتش خیلی برام ترسناک و جالب بود ولی خلاصه میگم که اون شب ترسی م حس کردم از ترس دارم تشنج میکنم چشام بسته بود ولی خودم هوشیار بود یه لحظه اگه چشامو باز نمی‌کردم خودم تشنج میکردم یه چیز عجیب دیدم حالا نمیگم چون بارداری زیادی هست نترسن بعدشم مامان بزرگم رفت فرداش خونه شون منم شوهرم تا چهار روش بعد زایمان خونه بود اونم بعدش رفت سر کار خودم بلند شدم همه کارامو انجام دادم همین ولی خیلی برام سخت گذشت امید وارم هیچکس طعم تنهایی رو نچشه و اگه خانواده ش پیشش نبود لا اقل شوهر خوب داشته باشه تا بهش برسه من که همو چند روز تا الان برا دخترم گهواره نخریدم آغایی میرم که بخرن ولی با یه بهونه میگن فلان و فلان من پسرم کم بود دخترم لگد کنه چون عادت نکرده بود بهش همینطوری غیر عمد میخواست از سرش بپره که جلوشو گرفتم با اینکه بخیه من خوب نشده بود بعد احساس کردم بخیه هام باز شد ولی چون میدونستم کسیو ندارم اصلاا به هیچی حتا به شوهرم هیچی نگفتم تا الان درد دارم بازم مرسی از اینکه اینهمه زیاد نوشتم
مامان میران مامان میران ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۱
دیروز پنجشنبه حدودای ساعت یک بعدظهر بود یه دل درد خفیف داشتم میگرفت ول میکرد گفتم برم بیمارستان ان اس تی بدم خیالم راحت بشه چون دکتر بهم گفته بود اگ تاجمعه زایمان نکردی باید شنبه بستری بشی چون شنبه ۴۱هفته میشدم خلاصه ک دیروز ان اس تی دادم معاینه کردن یک سانت و نیم بودم این یک سانت رو من از هفته ۳۷ بودم تا ۴۰ هفته و پنج روز اصلا دهانه رحمم باز نشده بود بااین ک کلی ورزش و ماساژو اینا انجام میدادم برگشتم خونه تقریبا از بیمارستان تا خونه نیم ساعت راه رفتم خونه حس کردم بازم درد دارم گرفتم خابیدم زیاد توجه نکردم دوباره از دل درد بیدار شدم تا ساعت یک شب حس کردم که طبیعی حدود ساعت دو اینا بود دردم بیشتر شده بود باهمسرم رفتم بیمارستان معاینه کرد بازم گفت تعقیری نکردی 😐همون یک سانته برو دردت گرفت بیا بااین ک من دردام منظم بود و درد زایمان بود ولی خب دهانه رحم باز نبود خلاصه رفتم خونه دوباره حدودای ساعت سه و نیم بود که رسیده بودم خونه دردام انقدری زیاد شده بود ک فقط دور خودم میپیچیدم و گریه میکردم
مامان زینب و حسین مامان زینب و حسین ۴ ماهگی
سلام‌ مامانای مهربون میخواستم تجربه زایمان طبیعیم رو براتون تعریف کنم‌البته من زایمان دومم بود😁

من ۳۸ هفته زایمان کردم بچه ها...۳۶‌هفته که سونو وزن رفته بودم بچه ۳ کیلو بود و دکترم میگفت ۳۷ هفته معاینت میکنم ببینم چطوریه اوضاع تا اون تایم که ۳۷ هفته بشم ورزشای زایمان راحت خانم‌آبادی رو شرکت کرده بودم و انجام می‌دادم بخصوص چن روز مونده به زایمانم مرتبا ورزشا رو انجام می‌دادم ۳۷ هفته رفتم و دکتر گفت یک‌سانت بازی و به گفته خودش خیلی کم معاینه تحریکی انجام داد بعدش که من ورزشارو انجام می‌دادم تا دهانه رحمم بازتر بشه شد ۳۸ هفته و من رفتم دکتر ۲۰ تیر بود...دکتر معاینه کرد و گفت بیشتر از ۲ سانت بازی و معاینه تحریکی حسابی کرد و گفت احتمالا تا فردا زایمان میکنی من اصن‌باور نکردم چونکه سر دخترم بعد معاینه تحریکی ۳ روز طول کشید تا زایمان کنم گفتم اینم حتما همینه...هیچی دیگه دو سه ساعت بعد معاینه که اومدم خونه انقباضام شروع شده بود و من با تنفس ها ردش میکردم و قابل تحمل هم بودن...اسکات قدم چمباتمه...چمباتمه قدم..و یسری حرکات دیگه که تو کلاس یاد گرفته‌بودم به اضافه تکنیک های تنفسی رو انجام میدادم...بعدش گرفتم خوابیدم ساعت ۲ نصفه شب بود تقریبا یک ساعت و نیم بعدش با دردای خیلی بدی بیدار شدم و متوجه شدم که دیگه وقتشه چون هم دردام منظم شده بود هم بچه خودشو سفت میکرد خیلی دردای بدی بود واقعا ولی میشد تحملش کرد شوهرمو بیدار کردم و..بقیه شو پایین میگم
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان دیارا🩷 مامان دیارا🩷 ۲ ماهگی
خانما من زایمانم طبیعی بود و اومدم تجربه خودم رو بگم
البته که میدونم برای همه اینجوری نیست و صرفا من فقط میخوام تجربه خودمو بگم


پارت ۱:
حدودا ۱ مهر بود که من صبحش باید میرفتم کلاس های امادگی زایمان که میرفتم
اون روز خواب موندم و نیم ساعت دیر تر رسیدم که دیدم کلاس کنسل شده
و به ماما گفتم میشه ضربان قلب بچه رو گوش کنم گفت اره
اولش ایستاده برام امتحان کرد پیدا نمیکرد

بعدش گفت دراز بکش که صدای قلب بچم در اومد

دیگه قرار بود من چهارشنبه معاینه هم بشم تحریکی چون ۶روز مونده بود به زایمانم
دیگه رفتم خونه مامانم حدودا ساعتای ۴ بعد از ظهر بود که دیدم حالت دل درد و کمر درد پریودی دارم

دیگه اهمیت ندادم و گفتم حتما بخاطر پیاده روی و پله هاست
تا شب که شوهرم اومد خونه مامانم و تا اون موقع هم دردام بیشتر شده بود

میخواستم برم خونه خودم که مامانم و شوهرم نزاشتن گفتن بخواب همینجا معلوم نیست چی بشه دیگه همسرم رفت از خونه وسیله هارو اورد چون از قبل اماده کرده بودم

دیگ رفتیم بخوابیم که ساعتای ۲ بود من دردام هی میگرفت هی ول میکرد ولی منظم نبود منم همچنان میگفتم درد زایمان نیست من قراره معاینه بشم

تا ساعت ۴ صبح که دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم مامانم و صدا کردم گفتم من درد دارم بریم بیمارستان
مامان اهورا💙 مامان اهورا💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی(🖐️)
وقتی اومد بیرون یه حس سبک شدن داشتم که انگار اون من نبودم که اینهمه درد داشتم خیلییی خوب بود صدای گریشو که شنیدم خیلی آروم گرفتم خیلی حس عجیب و خوبی بود تا داشتن پسرم و تمیز میکردن دکترمم منو بخیه زد ولی نمیدونم چن تا بخیه خوردم ولی گفت که بخیه هات جذبی هستن وقتی بخیه هام تموم شد پسرمو آوردن گذاشتم رو سینم واز حسم نمیتونم بگم که چقد خوب بود تا۲ ساعت تو اون اتاقه بودم و شوهرم و مادر شوهرمم پیشم بودن بعد از دو ساعت رفتیم تو بخش
ولی وااااقعاااا بخوابم بگم خیلییی تجربه خوبی بود و دردش اونجوری که میگن نیست من دردایی که تو خونه کشیدم اصلا فکرشو نمیکردم درد زایمان باشن من انقد لوس بودم که هیچکس باورش نمیشد من میمخوام زایمان طبیعی انجام بدم مامانم هی میگفت که سزارین کن اما من همش میگفتم فقط طبیعی و الان واقعا از تصمیمم راضیم و همه کارامو خودم دارم انجام میدم البته مامانم و مادرشوهرم همش پیشمن و دارن خیلی لوسم میکنن😂🤭
مامان هلنا مامان هلنا ۲ ماهگی
پارت اخر

و من محو بچه ای بودم که از جنس و خون من بود
گفتن زور بده جفت بدنیا بیاد گفتم زورم تموم شده نمیتونم گفتن زور بده الان وقت شوخی نیست ی چند تایی زور دادم که جفت بدنیا اومد بهم بیحسی زدن و شروع کردن به بخیه زدن داخلی هارو که اصلا نفیهمدم بیرونی هام نمیدونم کجاش بود گفت به اونجا دست بزنی صداش میره بالا که بنده کرمامم فعال شد و گفتم اخ یواش تر چخبره با اینکه اصلا چیزی حس نکردم بعد بخیه زدن گفتن جوری دوختیمت که با اولین رابطه شوهرت بگه دمشون گرم 😑😂چ چیز تنگی درست کردن (ک واقعانم آونجوری بود از قبلشم تنگ تر شده بود با اولین رابطه )تا ساعت یک چهل دقیه بخیه ها تموم شد رفتن ساعت دو بود یکی اومد شکممو فشار بده خیلی بد بود از زایمان بدتر بود با هر فشار اون من دستشو فشار میدادم که گفت نکن گفتم خب درد داره ولم کرد رفت گفتن میتونی به همراهت بگی بیاد داخل ماماهمراه که داشت میرفت به گفتم به همراهم بگه بیاد داخل همراهم اومد داخل تا ساعت چهار تو بلوک زایمان بودیم ساعت چهار فرستادنم بخش ساعت چهار نیم دخترمو اوردن من دیگه تا صبح نخوابیدم صبح ساعت هشت بود اومدن بخیه هامو چک کردن و شکممو معاینه کردن گفتن ساعت شیش مرخصی من که فضای بیمارستان سنگین بود برام گفتم نمیمونم ساعت دونیم اومدم خونه

اینم از تجربه زایمان طبیعی من سوالی داشتید بپرسید جواب میدم
و اینم بگم من در طول بارداری هر روز پیاده روی میکردم و ورزش میکردم مسافرت میرفتم که خیلیی تاثیر داشت تو زایمانم
مامان سید صدرا مامان سید صدرا ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت یک
سلام دوستان ۱۷شهریور حرکات بچه رو از صبح حس نمی‌کردم چون خیلی شکمم سفت میشد رفتم بیمارستان برای نوار قلب بچه که اونجا گفتن بستری شو برای زایمان چون نوار قلبش ضعیف بود بستری شدم بیمارستان مبینی سبزوار چون توی سبزوار برای زایمان فقط همین یدونه بیمارستان برای زایمان منم بدون هیچ حق انتخابی بستری شدم
ماما همراه هم داشتم ولی گفتن تا چهار سانت فول نشی ماما همراهت نمیاد بالا سرت خلاصه که منم تو بلوک زایمان تنها بودم از ساعت هشت و نیم شب تا یک بعد ازظهر روز بعد که شدم چهار سانت ماما همراهم اومد و متوجه شدم که شب قبلش هم شیفت بوده تا صبح و متاسفانه وقتی اومد به جای اینکه خانم بیاد و پیش من باشه میرفت و با پرسنل گرم صحبت بود و من از درد بخودم میپیچیدم دهانه رحمم شب که بستری شدم یک سانت بود صبح شدم دو سانت ساعت یکه هم که ماما همراهم اومد شدم چهار سانت وقتی دیدم ماما همراه من بهم اهمیت نمیده و بقیه که بعد من میومدم زایمان میکردم و میرفتن بیصدا اشک می ریختم تخت های بغل فکر میکردن از درد دارم گریه میکردم ولی در واقع از بی کسی بود همه بهم میگفتن مگه درد نداری از دیشب اینجایی و ساکت نشستی ولی خب چیکار میکردم من اینجوریم که دردامو تو خودم میریزم که بقیه از دردم استرس بهشون وارد نشه و برای زایمان بترسن چون هر کی میومد به من استرس وارد میکرد من دلم نمی‌خواست به بقیه استرس وارد کنم خلاصه بعد خوردن سه تا قرص فشار و دو تا آمپول فشار شدم شش سانت که ساعت پنج و نیم بعد ازظهر قلب بچه افت فشار پیدا کرد و منو اورژانسی سزارین کردن و بسیار بسیار اذیت شدم تو اون دو روز ولی خدارو شکر که بچم سالمه