۱۰ پاسخ

واقعا دقیقا حست ودرک میکنم 💛 منم الان روز به روز بیشتر وابسته لیای خودم میشم😍

همین الان که دارم مینویسم تا نیم ساعت پیش پسرم تو بغلم بود و چشم تو چشم بهم نگاه میکرد و لبخند زد
واقعا بچه عشقه
یه نعمت بی پایانه
خدایاشکرت که ما رو لایق مادر پدر شدن دونستی
برای بار دومه مادر میشم ولی حس و حال خیلی قشنگیه
و هیچ حسی مثل حس مادر به فرزند نبوده و نیست و نخواهد بود🥺❤🫀

منم تازه وابسته ش شدم قبلش خیلی حسی نداشتم بهش الان همه وجودمه

دقیقا دختر من بهار من امشب باهاش صحیت کردم تو چشام نگاه کرد خندید
قبل اون با همسرم بود داشت گریه میکرد من بغلش کردم اروم شد میمیرم برا دلبریاش

عزیزم زنده باشه😍 بچه عشقه بزار بزرگ تر بشه ، میفهمی چقدر قشنگه وقتی خودت بین همه تشخیص میده

خدابرات نگهش داره 😍🥰♥️

خدا حفظش کنه چقدر قشنگ توصیفش کردی ‌.چیه این بچه که جون آدمه 🥺

ای جونم خدا حفظتون کنه گلم🧿🧿♥️

منم دخترم منو با چشاش دنبال میکنه🥺😍تو ی جمله میخوام بمیرم براش

سلام بله دقیقا لحظه تولو مخصوصا ای جانم خیلی لحطه نابی هسش....

سوال های مرتبط

مامان لیا🧚‍♀️🌸 مامان لیا🧚‍♀️🌸 ۶ ماهگی
سلام مامانا چطورین؟
لیا ۴۸ ساعته تب میکنه.❤️‍🩹
دیشب بردمش پیش طلاکوب.
خیلی نگران بودم..استرس داشتم..لیا رو من به سختی باردار شدم و زایمان کردم.۱۲ سال منتظر بودم..رژیم و طب سنتی و ای وی اف و هیسترو هرکاری انجام دادم تا نتیجه بگیرم.
طبیعیه که نگران باشم.اولین بچه اس و تجربه ام کمه.
با این صحبتا که پیش طلاکوب بردمش.
به همسرم میگه: زنت مغزش معیوبه...بچه ات هیچیش نیس.

همسرم هم از من ناراحت شد و گفت که استرس زیاد تو باعث میشه لیا اذیت شه و به دردسر بیفته..و دیدی که دکتر چی گفت و تو حساسی...

با دلخوری اومدیم خونه..
بدنش رو دستمال نم دار گذاشتم و گلاب زدم..جای خوابش رو خنک کردم ک تب اش فروکش کنه اما خوب نمیشد.
تا اینکه قطره استا بهش دادم ۴ قطره..هر ۴ ساعت..تا الان دوبار دادم و خداروشکر تب اش کشیده شده.
اما از برخورد این دکتر ناراحتم...من وقت گرفتم هزینه دادم که اینطور برخورد شه باهام...؟
همسرم دیگه جدی نمیگیره نگرانیامو.چون فک میکنه اون دکتر حق میگه و لیا هیچیش نبوده و نیس...و بهم بدبین شده و میگه افسردگی و استرس گرفتی...دکتر خوب هم نعمته..

ببخشید طولانی شد🥺🤍مرسی که وقت گذاشتین و خوندین.
متن به وقت: ۲۵ تیر ۱۴۰۳
عکس به وقت:۱۸ خرداد ۱۴۰۳
مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۳ ماهگی
می‌خوام یه تجربه بگم و ببینم شما هم این حس رو دارید یا نه
من از وقتی پسرم دنیا آمد عادت دادم گهواره برقی
خوب هم عادت کرده توش می‌خوابید و بیدار می‌شد اما من حس خوبی نداشتم حس میکردم باید نزدیک خودم باشه .. بچمم یه حالتی داشت انکار خیلی بهم نزدیک نبودیم.. از نظر عاطفی. یه شب خیلی گریه کرد . گرفتم بغلم آنقدر ماساژ دادم که خوابم برد و بچه هم توی بغلم خوابیده بود بیدار شدم اپل ترسیدم گفتم چه کاری کردم ‌ بعد دیدم نه پسرم خیلی عمیق خوابه تصمیم گرفتم با رعایت نکات ایمنی نگه دارم کنارم توی بغلم بخوابم ... بچم که بیدار شد حال دیگه ای بود دردش کم شده بود اصلا یه جور دیگه نگاه میکرد این عجیب بود
..یکم نشستم فکر کردم جز اینکه دو ساعت توی بغلم خوابیده بود اتفاق دیگه ای نیافتاده بود .ارزون روز گاها توی بغلم با احتیاط میخوابونم لباسمو کم میکنم که به پوستم تماس بدم
چون نتونستم شیر خودمو بدم تماس پوست به پوستم کم بوده و همش توی گهواره بوده حس میکردم بچم دچار کمبود محبت بوده ... الان وقتهایی که بد عنق هست و گریه می‌کنه آروم میذارم. توی بغلم و باهم می‌خوابیم.... معمولا بچه ام خوب میشه ... فکر کنم حس کرده دوستش دارم ☺️
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۹ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️