۱۶ پاسخ

ینی فقط دوری و دوستی با قوم شوهر

گفتم بچه من اصلا صدا نمیشنوه من خودمم نمیشنوم؟؟نباید استراخت داشته باشم؟

شما تازه زایمان کردید ونیاز ب استراحت دارید ب همسرتون بگید من تازه زایمان کردم درست و حسابی ک نمیخابم حداقل میتونم بچه خوابیده ارامش داشته باشم دیگه اینجا ک مهدکودک نیستش
منم ادمم

میتونم بگم ر...م تو مخ خاندان شوهرت؟ ناراحت نمیشی؟

عزیزم🥺😔 درکت میکنم

منم از دست شوهرم و خانواده اش اینقدر زجر کشیدم که نگو ،نوزده روز بود زایمان کرده بودم سر یه حرف ساده که به شوهرم زدم مادرشوهرم منو جلو مادرم از خونه بیرون کرد ولی مادرم احترامش را نگه کرد و هیچی بهشون نگفت ،حتی اجازه نداد من چیزی بهش بگم ،چند روز بعد شوهرم منو از خونه بیرون کرد بازم سکوت کردیم ،دوماه بعد خواهرش هرچی که لایق خودشون بود به من و خانواده ام گفت و منو از خونه بیرون کرد بازم هیچی بهشون نگفتم ،تو 8ماهگی بچه ام سرطلای بچه با شوهرم حرفم شد پدرومادرش باهم اومدن منو بیرون کردن ،
دیگه تحمل نکردم و جواب همشون را دادم درست و حسابی ،
هرچی با خوبی و محبت،با قهر و دعوا به شوهرم میگفتم خانواده ات منو اذیت میکنن بهم میگفت مقصر خودتی ،همش از خانواده اش طرفداری میکرد
منم چون معلم هستم صبر کردم مدرسه که تمام شد اومدم خونه مامانم دیگه هم نرفتم ،بهش هم گفتم نمیام ،تا حساب کار دستش بیاد

به نظر من بزن تو دهن خانواده شوهر که رفتن دیگه بر نگردن،حالم از مردهایی که همش پشت خانواده خودشون هستن و زن را به چشم یه نوکر میبینن بهم میخوره

ببین اصلا حرص نخور شوهرتم هرچی گفت سعی کن خرش کنی بگو سردرد میشم تا اخر عمر و اینا
خانوادشم خوب کردی دوباره ام اومدن همینجور برخورد کن
من خر بودم گذاشتم اومدن حرصم دادن تا یه ماه فقط گریه کردم ببین عذابم دادن
الان سردرد و افسردگی ولم نمیکنه

چقدر میتونن بی فکر باشن تازه زایمان کردی احتیاج به استراحت داری

من همش مادرشوهرم دوتا پسراش و دخترش بالا بودن کلا ناهار شامشونم حتی مامانم بنده خدا تو اون ده روز بس که غذا پخت و ظرف شست خسته شد 😑😑

خودتو ناراحت نکن.باارامش باشوهرت حرف بزن.مخشو بزن

ناراحت نشی عزیزم.بالاخره شوهرت هم پسر همون خانواده اس.پس منطقش بامامانش یکیه.ولشون کن اهمیت نده

به نظرم حق داشتی ادم بعد زایمان به استراحت نیاز داره واقعا اینکه بخان هی مزاحمت بشن رو اعصابع

هر دفعه دیگم اوند همینجوری برخورد کن

چقدر کسافته ناراحت شدی ب خودم بگو پر کردنت چیه

بهش بگو ارامش بچه ام از همه چیز مهم تره

سوال های مرتبط

مامان فارِس کوچولو❤️ مامان فارِس کوچولو❤️ ۲ ماهگی
قسمت دوم زایمان با این ک درد نداشتم حس کلافگی داشتم همش میخاستم بچه مو بغل کنم مثل بقیه تا این حد ک گریه میکردم چرا دردام نمیاد 🥴داشتم دیونه میشدم قرار شد روزجمعه اول صبح سزارین شم ولی مامانم هماهنگ کرده بود با دختر خالش زودتر منو ببرن اتاق عمل از بس سوزن سرم وصل کردن ک دفعه آخری ک رفتم پیش مامانم سرم رفته بود زیر پوست و مثل تاول بالا اومده بود و از دستم چکه می‌کرد مامانم جلو من خودشو کنترل کرده بود بعد من حسابی گریه کرده بود پرستارها اومدن بهم گفتن منم چقد گریه کردم ک مامانم دنبال من گرفتاره ن آب میخوره ن غذا و ن خواب داره خلاصه من خواب بودم اومدن آن اس تی گرفتن تازه جیش هم داشتم از بس سرشون شلوغ بود نذاشتن برم سرویس بزور سوند رو زدن خیلی درد داشت گریه کردم کلیه هام درد میکرد ساعت ۳ از مامانم جلو تر رضایت گرفته بودن من خبر نداشتم ساعت ۶ اومدن دنبالم رو ویلچر گذاشتن راهی شدیم سمت اتاق عمل 🥴🥴نگو شوک اتاق عمل و بگو ترس و حشت اون مامانم و شوهرم صدا زدن اومدن منو دیدن منم طوری وانمود کردم ک نمی‌ترسم فقط می‌خندیدم اونا میگفتن نترس ترس ک نداره 🥴😂منم دور بر می‌داشتم ترس از کجا خلاصه وارد اتاق عمل شدم و درها بسته شد و ضربان قلبم رفت بالا از ترس 😁گذاشتنم رو تخت اتاق عمل گفتن نترس چیزی نیس و دکتر بی حسی اومد مرد بود همه چیز دستیارش آماده کرد فقط گفت خم شو تکون نخور منم ترس داشتم هی میگفتم بی هوشی بزن اون می گفت ضرر داره ولی نمیشه حرف یه مادر گوش نداد اینجوری میگفت ک من ترسم کمتر شه فکر کنم سه تا یا ۴ تا آمپول زد تا بی حس شدم بلافاصله گفتن زود دراز بکش و تکون نخور و حرفم نزن و یه بخار گرمی از پاهام اومد بیرون بقیه داستان عصر تایپ میکنم
مامان غزل😍🥰 مامان غزل😍🥰 ۱ ماهگی
پارت چهار
سریع من گذاشتن روی تخت زایمان وسایل اماده کردن حس زور بهم دس میده گفتن دردت گرفت زور بزن من هی دردم گرفت زور میزدم نمیاد گیر کرد گفت زورت فایده نداره جای سرم خراب شده یکی اون داره بهم امپول میزنه یکی هم رو باسنم امپول انتی بیوتیک زد شنیدم گفت انتی بیوتیک زدم بهش گفتم برای چی گفت برا بچه عفونت نگیره هی دردمیگیرم زور زدم دختر بچه هم میترسید زورمیزنه داد بی داد راه انداختیم من اون دختر به من‌میگن زور بزن سر بچه معلومه به اون میگن زور بزن سر بچه داره میاد وضع بدی بود خیلی وحشناک هی زور محکم میادم چهار پرستاربالا سرم بود پرستارا میگن دستمو فشار بده زور بزن دستاشون فشار دادم زور میزنم نیس بچه نمیخواد داشتم ناامید میشدم ک دکتر برش زد گفت الان زور بزن با دردات منم اسم فاطمه زهرا دادزدم اسم شوهرم داد زدم ک سربچه اومد نزدیکتر شد گفت افرین همین جوری ادامه بده بعد صدا گریه بچه اومدتا دیدم دختر بغل دستم زایید من موندم🤦‍♀️🥺😣
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۳
دیگه ساک نورا رو از اتاق خواب دراوردم گذاشتم توی پذیرایی که اگر زایمان کردم شوهرم بیاره و مدارک های پزشکیم رو برداشتم توی کیفم گذاشتم و سوار ماشین شدیم اصلا فکر نمیکردم این دردا نشونه این باشه که سریع زایمان میکنم اینجا میگفتن باید دردا منظم باشه و درد های من اصلا منظم نبود دیگه خلاصه بیمارستان فرقانی و شهدا جفتش به ما دوره ولی بخاطر اینکه فرقانی به خونه مامان و مادرشوهرم خیلی نزدیکه انتخابم بود ولی نمیدونم چرا شوهرم همش میگفت بزار زهرا بریم شهدا یه نگاه بندازه بهت دیگه منم گفتم باشه چون فکر نمیکردم اصلا دردام نشونه نزدیک بودن به زایمان باشه رفتیم بیمارستان بخش درمانگاه شهدا باز ان اس تی دادم گفت تکون های بچه نسبتا خوبه ولی من حس نمیکردم اصلا انقباضات منظم نیست ولی سطح دردات فوق العاده بالاس که اگر منظم باشه سریع زایمان میکنی گفت برو طبقه پایین ببین بستریت میکنن ما هم رفتیم ان اس تی رو دید گفت بخواب معاینت کنم معاینه کرد گفت دختر تو ۳ سانتی منم خوشحال گفت به شوهرت بگو بره وسایل زایمان از بوفه بخره بستری میشی من خیلییی خوشحال بودما از اینکه به زودی دخترم رو بغل میگیرم و واقعا نمیدونم چرا اصلا استرس نداشتم 🤦🏻‍♀😐😂
مامان نورا🐣🎀 مامان نورا🐣🎀 ۵ ماهگی
پارت سه :
دیگه گفتم اوکی بستریم کنید ، لباس بستری بهم دادن و فرم و دادن شوهرم و رضایتش و گرفتن و گفتن بره کارای بستریو انجام بده ماما گفت باید تا صب ازم ان اس تی بگیرن و ضربان قلب خودمم چک کنن منم اینقدر استرس گرفته بودم که ضربانم روی ۱۶۰ بود ضربان بچه ام خیلیییی بالا بود و جدا از اون شروع به تکون خوردن کرده خیلییییی زیاد تکون میخورد یه ثانیه هم بین تکوناش مکث نداشت و منم وقتی دیدم تکون میخوره گفتم میخام برم خونه خود ماماها از تکون خوردنای بچه تعجب کرده بودن به من گفتن نمیشه برم و باید صب سونو بدم گفتم میرم صب میام سونو میدم با رضایت خودم مرخصم کنید زنگ زدن دکترم دکتر گفت اگه رضایت میده میتونه بره دیگه گفتن با شوهرت مشورت کن رفتن صداش زدن اومد توی زایشگاه باهم حرف زدیم شوهرم گف باشه رضایت میدیم یهو یکی از ماماها گف اگه رفتی و بچت مُرد کاری به ما نداره 🙄 اینقدر عصابم خورد شد ک برگشتم بهش که چرا اینجوری میگی شوهرم وقتی اینو شنید گفت من رصایت نمیدم منم شروع کردم گریه کردن ک من خیلی استرس دارمو حالم بده ( ینی قشننننگ قلبمو تو سینم حس میکردم ک با چه شدتی میزنه ) شوهرم گفت نه من نمیزارم بری یه امشبو باید بمونی و از اتاق رفت بیرون ماما اومد معاینم کرد وقتی معاینه تموم شد من احساس کردم از واژنم یه چیزی بیرون ریخت ولی چون کاور روم بود ندیدم و فک کردم اون ژلی بوده ک به دستکش زد واسه معاینه
مامان علیرضا مامان علیرضا ۸ ماهگی
منم اومدم از تجربه زایمانم بگم🤭
دوشنبه هفته ی چهلم کامل میشد دکترم با وجود فشار خون بالا اصرار داشت به طبیعی ولی من اصلا درد و انقباض نداشتم گفت ناشتا بیا شاید سزارین بشی..منم ناشتا رفتم بیمارستان و تا کارام انجام شه ساعت ۹ بستری شدم ساعت ۱۰ سرم زدن و امپول فشار...معاینه هم شدم کامل بسته بودم‌و بدون درد...تا ساعت ۱۲ یه سانت باز شدم دکتر گفت ابمیوه و خرما بخور که قوت داشته باشی...دو ساعت بعد دوباره اومد معاینه کرد گفت همون یک سانتی تا فردا طول میکشه زایمان کنی و راه برو اینجا...پاشدم راه رفتم و اومدم دراز کشیدم‌ان اس تی رو دوباره وصل کردن ده دقیقه گذشت پرستار اومد نوار رو نگاه کرد رنگش پرید بدو رفت دکترو صدا کرد و دوتایی رفتن بیرون از اتاق ...منم خیلی ریلکس داشتم نگاه میکردم😂🤦‍♀️پرستار با دوتا ماما اومدن یکی سوند وصل میکرد اون یکی سرم رو کشید یکی سرم جدید زد منو نشوندن رو ویلچر و گفتن باید سریع بریم اتاق عمل قلب بچه اومده زیر ۱۰۰ تا ....با این حال من خیلی ریلکس و اروم بودم رفتیم‌اتاق عمل و بی حسی زدن و شروع کردن ساعت ۳:۴۵ ظهر علیرضای من بدنیا اومد قدش ۵۰ سانت و وزنش ۳۱۸۰🤗