زنگ زدم به مامانم گفتم اینااینجورمیگن گفت اشکال نداره بذار معاینه کنن.دیگه اوناهم بالاسرم وایساده بودن ساعت ۱ونیم شب بود.دکتراصلی اومدگفت ببین ماازخدامونه بریم استراحت کنیم این وقت شب ولی خب حتمایه جیزی میدونیم که میگیم منم ترسیده بودم چجووور.دندونام میخوردبه هم صداش اونجاروبرداشنه بود.فقط میترسیدم به بچه هام چیزی نشه دیگه راضی شدم گفت چیزی نیست دوتاانگشت میکنم تو ولی خیرندیده جوری معاینه کرد انقدردردداشت گفت واای نزدیک سه سانت بازی بایداورژانسی همین الآن زایمان کنی.منومیگی دیگه تامرزسکته رفتم گریه میکردم میگفتم نه تروخدامن نمیخوام زودزایمان کنم دکتره گفت اگه قبول نکنی بچه اادارن میان لگنت مجبوری طبیعی بیاری که اونم ریسک داره.گفت چطورتودردنداشتی.انقدرترسیده بودم خدامیدونه.زنگ زدم مامانم گفتم پاشوبیا شوهرمم زنگ زدگفت چیزی نیست بذارکارشونوبکنن منم دیگه قبول کردم ولی کا بدنم میلرزیدگفتم من ناشنانیستم گفتن اشکال نداره دیگه مامانم اومدیم آروم شدم آوردن سوندوصل کردن انقدرترسیده بوداحساس دستشویی داشتم شدید هرچی التماس کردم نذاشتن برم گفتن سون داری گفتم نه بایدبرم نذاشتن دیگه اومدم خودموخالی کنم دیدم پاهام خیس شدگفتم وای اینودرست نخستین اومدنگاه کردگفت نه درسته راحت باش گفتم آخه خیس شدم گفت اشکال نداره نگوخیرندیده وقتی معاینه کیسه ابموپاره کرده آب اونه میادروپاهام دیگه آوردن نشستم روویلچرساعت ۲بود منوبردن اتاق عمل.

۱ پاسخ

عزیزممم
منم نثل تو شد جریان زتیمانم اما من دکترم معاینم کرد دید باز نشده دهانه رحمم اما کفت انقباض داری بردنم اتاق عمل خیلی یهویی شد اصلا اماده نبوذم😂

سوال های مرتبط

مامان ملیکاومتینا مامان ملیکاومتینا ۱۰ ماهگی
سلام خانما ی عزیز امروز تصمیم گرفتم تجربه زایمانم براتون بنویسم من بارداری دومم‌ بود با آی وی اف البته زایمان قبلیم طبیعی بود ومن بخاطر کیست آندومتریوز آی وی اف کردم خودم میخواستم سزارین بشم تا کیست هاروهم خارج کنند ولی دکترم می‌گفت زایمان قبلی طبیعی بوده باید ایندفعه هم طبیعی بیاری دیگه با مشورتی که با دکتر کردم قبول کردم طبیعی باشه برای همین شروع کردم به پیاده روی که همون شب بچه تو دلم چرخید و بریچ شد به دکترم گفتم سونو نوشت وحدسم درست بود ولی نامه سزارین نداد و گفت ده روز دیگه سونو بده ببینم باز بچه تو چه حالتی وجالب اینکه همون شب دوباره بچه تودلم چرخید وسفالیک شد و منم ده روز بعد توهفته ۳۹ بودم رفتم سونو گفت بچه سرش پایین وازاونجا رفتم پیش دکترم واونم گفت برو بخواب معاینه آت کنم اول ماما اومد معاینه کرد و گفت ۲ فینگر ولی دهانه رحمت خیلی بلند ووقت داری گفتم ای بابا من گفتم دیگه این هفته زایمان میکنم آخه شوهرم هفته دیگه دانشگاه امتحان داره این حرف که زدم دکتر که اومد بهش گفت دکترم معاینه تحریکی که خیلی درد داشت و گفت ساعت ۱۱ شب بیا با آمپول زایمانت بگیرم منم تعجب کردم گفتم مگه میشه من که درد ندارم گفت تاشب دردت میگیره گفتم باشه
پارت اول#
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
اینقدر هم از پله ها بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم آسانسور هم بود ولی میگفتم پله بالاپایین کنم بلکه زودتر دهانه رحم باز بشه بستریم کنن 😂 گفتم خوب معاینه کن معاینه کرد گفت یه سانت مختصری
شب برگشتیم خونه مادرشوهرم شام درست کرده بود آورد خوردیم و یک نیم ساعتی خوابیدم و بعدش زنگ زدیم مامانم تا بیاد باهامون اصلا صبح فکرشو نمیکردم بخام زایمان کنم میگفتم یک هفته دیگه میشه لازم نیست مامانم بیاد یکم دلدرد شده بودم رفتیم دنبال مامانم و پیش به سوی بیمارستان منم در راه فیلم میگرفتم از خودمون😅
ساعت ۱۱رسیدیم با مامانم رفتیم زایشگاه گفت ساعت ۱ بیا یک همراهی تو سالن انتظار بود میگفت دخترم نوار قلب داره بعد دخترم فکر کنم شمایین خلاصه که تا ۲ ونیم شب طول کشید نوار قلبش😐😶 مامانم زنگ زد دکترم گفت دخترم از صبح اومده چرا بستری نمیکنین دکترم گفت بگین بستری کنن ولی بیمارستان نمیدونم چرا قبول نمیکرد
رفتم نوار قلب گرفت گفت خوبه یکم دیگه هم وایستا ببینم چی میشه گفتم یه کوچولو درد دارم گفت تو دستگاه نشون نمیده از آخر اومد یه برگه ای برداشت که نتیجه نوارقلب نینی بود گفت دوتا انقباض کوچیک داری زنگ بزنم دکترت ببینم چی میگه زنگید دکترم گفت ببین چند سانته رفتم و دوباره معاینه دردناک🤯
گفت یه سانتی بستری
وای چقدر خوشحال بودم خدا میدونست از وقتی رفته بودم زایشگاه تا لحظه بستری شوهرم از طبقه پایین بهم پیام میداد استرس داشت ببینه چی میشه بهش اس دادم هوراااا بستریم میکنن مامانم اومد ببینه مدارک چی لازمه با ماما حرف می‌زد یهو زیر دلم یک گرفتگی حس کردم و یهو لباس و شلوار و همه جام خیس شد کیسه آبم پاره شد شدید آب می‌ریخت ازم با صدای لرزون گفتم مامان
مامانم برگشت گفت چی شده ترسیده به لباسم اشاره زدم
مامان مهرسانا🧚‍♀️ مامان مهرسانا🧚‍♀️ ۹ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۲
مرغها که تموم شد کارشون به شوهرم گفتم فک کنم دردام طبیعی نیست اونبنده خدام بشدت سرماخورده بود رو به قبله هول کرد گففتم نترس اگه دردام زیاد شد درد زایمانه یکم صبر کن زیادشد خودم بهت میگم حدود ساعت ۱۰ بود نشستم لای خرماهام گردو گزاشتم 🤣 لاک زدم تو خونه ورزش کردم راه رفتم شوهرمم هی میگفت زنگ بزنم مادرت میگفتم نه هنوز که دردام داشت بیشتر میشد طوریکه حس کروم لگنم داره از هم باز میشه و فاصله میگیره دمنوش زعفرونمو خوردم بازم نرمش کردم بعد رفتم دستشویی یه لحظه چشمگ خورد دیدم یه قطره خون دیدم با دستمال چک کردم دیدم بله لک بینی دارم
اومدم بیرون به شوهرم گفتم زنگ بزن به مامانم ولی یجور بگو عجله نکنه ساعت ۱۲ رفت مامانمو اورد تو اون فاصله یه انقباض داشتم تا اومدن گفتم بریم دردام جوری بودکه میگفتم میخندیدم توفاصله بیمارستلن هم دوتا انقباض داشتم به فاصله یه ربع رسیدیم بیمارستان ملو در اورژانس ویلچر اوردن کا گفتم نمیخوام خودم میرم رفتیم بسمت بلوک زایمان ساعت ۱ بود مدارکو دادمو معاینم کرد مامای شیفت گفت دوسانتی برو بستریت نمیکنیم فعلا دوساعت دیگه بیا که دردام شروع شد بردنم بهم ان اس تی وصل کردن دوسه تا انقباض داشتم گفت زیاد تیست برو راه برو بعد بیا گفتم ببین هوا خیلی سرده من خنمیتونم خونه برم همون هین اومدم از تخت پیاده شم حس کردم خیس شدم رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم به ماما گفتم خونریزی دارم اولش جدی نگرفت بعد مجبور شدم دستمالمو نشون دادم گفت بخواب دوباره چکت کنم که گفت کیسه ابت پاره شده نشتی داری ( خودش دفعه اول معاینه با ناخنای درازش پاره کرد)
شوهرم ومادرم دم در بودن صداش کرد کارای بستریو بهشون توضیح داد و بستریم کردن لباس خالخالیو پوشوندن
مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم
خلاصه منو بستری نکردن و من خیلی ناراحت بودم اومدم خونه کلی گریه کردم
اصلا دوست نداشتم بازم باردار باشم ،دوست داشتم زایمان کنم از صبر کردن خسته شدم
رفتم عطاری تخم شوید بخرم ،اون خانم دکتر طب‌ سنتی‌ هم بود بهم گفت برای چی میخوای منم شرایط رو بهش گفتم...۴۰ هفته کاملم و ...
بهم گفت چرا وایستادی،بچه تو خشکی میوفته،مدفوع میکنه و...
اگه اتفاقی بیوفته نظام پزشکی مسئولیت قبول نمیکنه
خلاصه تو دلم خالی شد
به دوستم زنگ زدم از دکتر خودش مقدسه جهانشاهی نوبت گرفت
و رفتم پیشش ،،گفت تو اصلا طبیعی بزا نیستی مخصوصا با این همه کار که تو کردی، معاینه کرد گفت دستم به جفتت میخوره برای طبیعی احتمالا به مشکل بخوری ،خودش سونو کرد گفت آب بچه کمه،سونو بیرونم برو
رفتم سونو وزن بچه گفت ۳کیلو ۸۰۰
برگام ریخت😂😂😂چون من اصلا شکم نداشتم
گفت آبش اونقدری کم‌ نیست
خلاصه رفتم جواب رو نشون بدم
من دیگه از طبیعی ترسیده بودم و از صبر کردن خسته
تصمیم گرفتم برم سزارین
مامان دیارا مامان دیارا ۵ ماهگی
خب خب منم بلاخره وقت پیدا کردم که بیام بعد یه ماه از تجربه ی زایمانم بگم
تجربه ی زایمان طبیعی (پارت 1)
سلام مامانا من از هفته ی ۳۵ خیلی پیاده روی میکردم روزی یه ساعت پیاده روی داشتم و همش امیدوار بودم که زایمان راحتی دارم همش ذوق اینو داشتم که زود تر برم معاینه ببینم چند سانتم اصلنم تو بارداری استرس و ترس نداشتم به همین پیاده روی امیدوار بودم من تا هفته ۳۸ همینجور هر روز پیاده رویامو داشتم تا اینکه اول هفته ی ۳۸ رفتم برا معاینه ی لگن رفتم و معاینه شدم دکتر گف خیلی لگن خوبی داری و نزدیک سه سانت بازی منو میگی انقدر خوشحال شدم همینو گف دیگه هیچ چیزی نگف یا راهنماییم نکرد فقد گف بعد از این ترشحات قهوه‌ای رنگ داری همون شب که من معاینه شدم از همون شب دل درد پریودی هر رب ساعتی یا نیم ساعتی میگرفت و ول میکرد به مادر شوهرم گفتم گف اینا ماه دردیه چیزی نیس دیگه منم خودمو بی خیال گرفتم دو روز درد داشتم و ترشح داشتم شنبه که رفته بودم معاینه دیگه شب دوشنبه ساعت دو سه شب دردام بیشتر شد و هر رب ساعتی میگرف و ول میکرد اصن نخوابیدم از درد به خودم میپیچیدم ساعت چار صبح تایم گرفتم تا پنج دردام منظم شد و هر پنج دیقه شد دیگه خیلی دردام بیشتر میشد و گریه میکردم شوهرمو بیدار کردم گفتم بریم بیمارستان من خیلی درد دارم دیگه خونه مادر شوهرم بودیم اونم بیدار کردم ساعت شیش با هم رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی زایشگاه که رفتم دیدم یه زنه وسط زایشگاه نشسته و درد میکشه ترسیدم گفتم شاید رسیدگی نمیکنن دیگه نیم ساعتی منتظر بودیم تا زنه اومد معاینم کرد گف چار سانتی همونجا جوری معاینم کرد کیسه ابمو پاره کرد دیگه لباس پوشیدم و رفتم بستری شدم
مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۳ ماهگی
فرداش رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت اشتباه گفتن و ۴ سانتی 😂
خلاصه با معاینه کمک کردن و کمک کردن و کمک کردن تا دیگه تحملم تموم شد 😂😂
رفتم مطب دکترم گفتم دکتر من میخوام سزارین بشم اصلا
دکترمم گفت یک شهریور بیا بیمارستان نیمه دولتی‌ای که یزد میشینم سزارینت کنم ، فقط دعا کن تا اون‌موقع تعمیرات اتاق عملاش تموم بشه
من دیدم اتاق عملاش تا آخر شهریور باز نمیشه رفتم نوبت گرفتم از یه دکتر دیگه تو یزد که برم مجیبیان سزارین کنم
قبلش گفتم یکبار دیگه برم دکتر خودم ببینم چند سانتم ، اگر پیشرفت کرده یودم که هیچی ولی در غیر این صورت میرم یزد سزارین میشم
شب قبل زایمانم رفتم ان‌اس‌تی بدم مامایی که به عنوان مامای همراه انتخابش کرده بودم قرار بود فرداش بره کربلا 🥲
معاینه‌م کرد و گفت تو باید سجده بری تا سر بچه تو جای درست قرار بگیره
یه خانم دیگه هم بودن که ایشونم مامای همراه بودن ، بهم گفتن نرجس اگر تو سجده بری و باسنتو به سمت چپ و راست ببری مطمئن باش صبح برمیگردی 🥲
راستم میگفت بنده خدا واقعا خیلی این حرکت بهم کمک کرد
صبح روز زایمانم با مامانم رفتم پیش دکتر ، معاینم کرد و گفت شدی ۵ سانت و عالی داری پیش میری بیا نامه بهت بدم برو بخواب و زایمان کن
دکتر به مامانم گفت من تا شب دخترِ نرجس رو میبینم ولی من نشنیدم ، رفتم پیششون گفتم دکتر یعنی من تا فردا زایمان میکنم ؟! 🥲
دکتر گفت فردا ؟؟؟؟ من دارم میگم شب باید تموم شده باشه 😂
مامان تینا مامان تینا ۲ ماهگی
داستان بارداری و زایمان پارت شش

شوهرم اومد ماساژم داد دستمو گرفت یذره سوالای چرت و پرت ازم پرسید😂

من تکنیک تنفس رو کاملا رعایت میکردم و شوهرم چون براش عجیب بود ازم میپرسید الان که اینجوری نفس میکشی چه اتفاقی داره میفته؟
فکر کنین تو اوج دردام بهش میگفتم وایسا تموم شه بهت توضیح میدم

انقباضم که تموم میشد میگفتم اون لحظه من دردم شروع میشه و انقباض دارم 🤣

کلاس درسی بود برای شوهرم😀

از چهارسانت تا پنج سانت یمقداری طولانی شد و دردا داشت کلافم میکرد جوری که تو دلم میگفتم به ماماهمراهم بگم پشیمون شدم میخوام سزارین کنم بعد میگفتم نه ولش کن این نهایتش چهارپنج ساعت درد کشیدنه ولی سزارین بعدشم درد داری

دیگه ماماهمراهم میخواست معاینم کنه بنابراین شوهرمو بیرون کرد
معاینه کرد و من همچنان چهارسانت بودم
دیگه گفت فاطمه میدونم درد داری ولی تحمل کن من معاینه تحریکی کنم که پیشرفت کنی
معاینه تحریکی کرد من همون لحظه سریع پنج سانت شدم و به ثانیه نکشید شش سانت شدم
دوباره پاشدم شروع کردم ورزش کردن
یه انقباضم که رد شد هی گفتم ریحانه (ماماهمراهم ) میخوام برم دستشویی گفت الان وقتش نیست
دیدم نه نمیتونم تحمل کنم گفتم ریحانه من واقعا باید همین الان برم دستشویی

گفت تو خیلی حس زور داری بخواب ببینم چند سانتی
خوابیدم معاینه کرد گفت فاطمه خیلی عالی پیشرفت کردی ۹ سانتی الان وقت زور زدنت نیست
زور بزنی دهانه رحم‌ سفت میشه زایمانت سخت میشه
مامان معین وآرمین🫀 مامان معین وآرمین🫀 ۳ ماهگی
پارت سوم.
وقتی خوابیدم دیدم کمرم مثل درد پریودی میگیره ولی شدید نیست.
ولی ساعت گرفتم دیدم هر یه ربع میگیره و ول میکنه، دوباره رفتم سرویس دیدم دوباره ازم لکه و رگه خون میاد.
از اول با خودم قرار گذاشته بودم که دردم گرفت زود بیمارستان نرم تا اذیت نشم، ولی از این لکه بینی ترسیده بودم. واستادم تا ساعت 6 صبح شوهرم بیدار شد بره سرکار گفتم صبر کن فکر کنم امروز باید بریم بیمارستان ، دیگه اونم سرویس سرکارشو کنسل کرد نرفت.
زنگ زدم زایشگاه بیمارستان رضوی گفتم لکه بینی افتادم چیکار کنم میتونم بمونم خونه تا دردم شدید بشه.گفت ما باید معاینه کنیم.
دیگه دیدم امروز شنبه هستش دکترم گفت اگه روز زوج بود بیا پاستور. اصلا دوست نداشتم برم پاستور.
بلند شدم با همون وضعیتم با شوهرم شروع کردم به تمیز کاری آخر خونه، دیگه حمام رفتم جارو برقی کشیدم کیفم برداشتم، وسط کار هی دردم می‌گرفت هی ول میکرد.همه کارامو کردم قرآنو بوس کردم از خونه رفتم بیرون.
چون بیمارستان پاستور دوست نداشتم گفتم بزار اول برم پیش خودت دکترم منو ببینه اگه تا فردا میتونم بمونم که صبر کنم. دکترم روز شنبه درمانگاه ویزیت میکرد ، رفتم پیشش علایممو گفتم ، گفت همین الان برو بیمارستان پاستور معاینه بشی منم میام🤕
منم رفتم بیمارستان پاستور، دم درش که رسیدم به شوهرم گفتم وای چقدر این بیمارستانش دلگیره، دیگه رفتم داخل زایشگاه یه ماما خیلی مهربونه اومد پیشم گفت عزیزم دراز بکش برای معاینه، وقتی معاینه کرد گفت آفرین 4 سانت باز شدی، تعجب کردم خوش حال شدم چون خیلی نا امید بودم ، با خودم میگفتم الان میگه یک سانت بعدش به خاطر خون ریزی باید بستری بشم تا شب که من دردم بگیره....
ادامه دارد...
مامان ایلیا مامان ایلیا ۲ ماهگی
(تجربه زایمانم پارت 2)
خلاصه نوبتم شد رفتم داخل خانومه گفت شلوار و شورتتو در بیار دراز بکش منم دراز کشیدم و اومد دستکش دستش کرد یه ژلی هم زد روی دستکش و دستشو داخل کرد چنان دردم گرفت اشکم در اومد بعدش گفت مریض کی هستی گفتم دکتر آیتی گفت خوبه خانم دکتر الان بیمارستانن میگم بیان خودشون ببینن دیگه زنگ زد دکتر گفت مریضتون اومده درداش شروع شده سه سانت و نیمم بازه بیاین خودتون یه نگاه بندازین دکتر اومد و معاینه کرد ( البته با اینکه دکتر خودش ژل نزد به دستکشش و معاینه کرد اصلا دردی نداشتم انگار نه انگار😅) دیگه دکتر هم معاینه کرد گفت باید بستری بشی گفتم یعنی وقتشه من هنوز قرار بود امروز بیام مطب برای معاینه لگن😂 گفت نامه دادم بهت گفتم بله گفت خب مدارکاتو بده و کارای بستری شدنتو انجام بده دیگه جاریمم همه مدارکو داد و دیگه منو ساعت 12:30 ظهر بستری کردن رفتم داخل اتاق قبل سرم بزنن گفتن اگه میخوای بری سرویس برو منم با اینکه نداشتم ولی رفتم و دیگه اومدن سرم زدن و رسما بستری شدم😂 حالا دردام هی میگیره ول میکنه اصلا یه حالی گرسنمم بود ولی دیگه چیزی نخوردم فقط جاریم یه رانی با بیسکوییت خریده بود داد که اونم نخوردم بعد اومدن پرسیدن بی حسی اپیدورال میخوای گفتم بله دیگه نوشتن برام و رفتن ساعت 3:30 ظهر بود دردام شدت گرفته بود گفتم توروخدا بیاین بی حسی بزنین گفتن عزیزم تا چهارسانت نشی نمیتونیم بزنیم باید تحمل کنی خلاصه ساعت 4 بود که دیدن خیلی بی قراری میکنم اومد معاینه کرد گفت چهارسانتو نیمی و رفت صدا زدن اومدن واسم اپیدورال بزنن مسئول بی حسی من خانوم نمازی بود که خیلی مهربون بود اومدن گفتن پاشو بشین تا آمپول رو بزنیم منم دیدم اوه اوه دوتا آمپول بزرگه خدایا چقدر درد قراره بکشم خدایا