ب شدت احتیاج دارم درد و دل گنم ولی هیچکس اطرافم منو نمیفهمه ابنجا میگم ک حداقل شرایطامون مثل همه
یونا ب شدت خوابش سبکه اگرم بیدار بسه حداقل تا ی ساعت بعدش نمیخوابه این لژ این
دیشب ی مهمونی مکه ای شلوغ دعوت بودیم منم با شناختی ک از یونا داشتم گفتم نمیام چون واقعا برا بچه ک جذابیتی نداره خودمم باید شیر خودمو بدم سختمه بعدم ک خوابش سبکه اونجا مداحی و این چیزا بود
خلاصه نرفتن من همانا چقددددد ک قبلش مامانم و ماپرشوهرم و شوهرم گیر دادن بیا ک هیچی حالا شوهرم کامل یونارو میشناسه

خلاصه اومده و میگه اره همه بچه هاشون بودن فقط تو نبودی و کی اینجوری بچه داری میکنه این همه آدم من دیدم حالا ما اصلا خانوادمون بچه کوچیک نیست میگم کجا دیدی تهش تو ی مهمونی. ی ساعته دیدی و تمام کی زندگی کردی باهاشون میگه اره دیگه من بچه رو همه جا میبرم ب حرف تو گوش نمیدم فلانی اومده بود بچش تو شلوغی خواب تو بچه رو عادت دادی😐میگم اینکه بیدار میشه تا ی ساعت و نیک دو ساعت بعد با گریه میخوابه چی اینم من عادتش دادم؟!میگه اره فلانی گفته یکی عین شما بود بچشو هیچ جا نمیبرد اذیت نشه الان بچه زیر نظر روانشناسه 🙄😐
بخدا از جنگیدن با همه ثابت کردن حرفام خسته شدم
دیشب یونا اصلا نخوابید داشتم دیوونه میشدم بهش میگم انقد اذیتم نکن من خسته ام نه خواب دارم نه چیزی میتونم مثل قبل بخورم بخاطر شیرم نه تفریحی دارم بخدا منم ادمم ولی شرایط اینه فعلا حداقل با حرفاتون اذیتم نکنید
میگه خب میخواسنی بخوابی
ی ساعت بچه ر نگه میداره هی میگه خستم صب تا سب شب تا صبح بچه داری میکنم ب همه چی میرسم تهشم این
خسته ام بخدا😭

۱۶ پاسخ

میفهمم
منم خالم مهمونی گرفته بود هرکیییییب تو فامیل بود دعوت کرده بود من گفتم اولا بچم ب صدا بلند عادت نداره اونم این همه جمعیت ک صدا بلندن دوما مریضی اومده نمیام چقدر اونجا مخ مامانم رو خورده لودن چرا نیمده دخترت و خالم برگشته میگه دیکه هرجا گفتن بیا ها لوس بازی ها چی عه هفته بعد اومد خونمون دید بچه واینمیسته مامانم گف بیا هی میگن جرا نمیاد اینو کسی میتونه نکه داره اخه


شوهر ک بدتر غذا هول هولی میذارم میگه این چی عه دیگه
یا صبحونه باید ببره گاهی مثل جنازه میفتم نیکه چرا صبحونه ندادی بهم ماشالله پنیر و اینا هم قبول نداره اصلا

دیروز داشتم کار می‌کردم یهو کتری قوری برگشت شانس آوردم روم نریخت چون دقیقا زیرش بودم انقدر نشستم گریه کردم ک خسته شدم و بچم هم دندون درد بود از صب جیغ می‌کشید ب قدری گریه کردم انقدر کنترل کردم ک خودمو نزنم یا ول نکنم بچه رو برم بیرون

.....

تصویر

حالا جالبه ما برعکسیم من همش دوستدارم بریم بیرون شوهرم میگه نریم بچمم تو خونه اذیت میکنه میریم تو شلوغی خیلی خوبه راحت میخوابه، چندوقت پیش عروسی دعوت بودیم زیر باند ارکست قشنگ خوابید موقع شام ک قطع کردن ارگ رو بیدار شد 😕😑😂شوهرم میگه مثلا فلان جا نریم بچه رو نبریم اذیت میشه خوب نیست فلانه ولی من دوستدارم بریم 🥲حتی باخودم باشگاه میبرمش،
بعدتا چیزی میشه ربط میده به اینک فلان جا رفتیم با اینک مثلا یکی دوهفته ازش گذشته
اینکه مردا مارو درک نمیکنه درد بزرگیه 💔

عزیزم هیچ کس بجز مادری که بچه کوچیک داره درکت نمیکنه من میفهمم چی میگی من بچه ام شب تا ۳ شب بیداره من هر کاری میکنم که بخوابه تا ۳ شب هر شبش کارم اینه با بغل تو خونه دورش میزنم که بخوابه و این چرخه نه یک شب که هر شب ادامه داره واسه یک ساعت خواب هلاکم اما باباش تخت میخوابه و صبح باید مثل یه مادر نمونه پاشی و کارای خونه رو انجام بدی و مهمونی بدی و مهمونی بری از طرف دیگه دیگه زایمانم کردی باید شوهرتو راضی کنی ...

این چرته که بچرو تو سر و صدا بزاری عادت میکنه
آدم گنده تو عروسی و روضه نمیخوابه چه برسه به بچه اصلا زجر بچه نده ی مدت همین نسخرو واسه من میپیچیدن من بچرو اذیت کردم شبا خواب عمیق نداشت

راست میگی آدم از همسرش حداقل همدلی میخواد. من دائم پست های اینستا و مقاله از گوگل درباره تربیت کودک و خواب و غذاش رو و درک مادری که زایمان کرده و شیر میده براش میفرستم بخونه شاید برای شما هم موثر باشه

اسم دخترت جالبه اولین باره شنیدم ....سعی کن دخترتو جاهای سروصدا ببر تا عادت کنه برای خودت سخته همش تو ساکتی بخوابه

وای وای امان از فک و فامیل و شوهر بی درک
حالا من میخواستم دوساعت برم لباس براس بگیرم شوهرم نمیزاره بچه رو ببرم بازار میگه گرمه اذیت میشه بزاریم پیش مامانم
هرکی اومد خونمون شوهرم سریع شروع میکرد بپه به سکوت عادت کرده اینجاش چرا اینجوریه اونجاش چرا اونجوریه دیوونم کرده انقد ندید بدیده من چون خواهرزاده هامو دیدم بچه داری بلدم این هی باعث میشه هرکی از راه میرسه یه نظری بده اعصاب منو داغون کرده

چ شرایط سختی همه مون کم و بیش همینیم اون درکی ک از اطرافیان میخای رو نمیبینی، اعتماد هم نمیکنن ک این مادره بهتر از هرکس بچشو میشناسه، بعدم نمیدونم این چ حرفیه ک بچه رو ببر جای شلوغی ک عادت کنه من بچم با قیافه های ناشناس سریع گریه میکنه طبیعی هم هست، منم مادرشوهرم گفته جمعه بیا بچه رو ببریم مراسم شیرخوارگان حسینی واقعا یکی شلوغی و صدای بلند یکی چهره های ناآشنا بچمو مطمئنم اذیت میکنه و دلم نمیخاد برم از طرفی هم میگم شاید دارم اشتباه میکنم بچه رو ببرم تو مراسم و جمع و اینکه مادربزرگش دوس داشته ببره نمیدونم چی درسته

به نظر من برای ۱ بارم که شده با بچه بروو بعد بزار دقیق هم ببینه هم بفهمه که بچه اش داره اذیت میشه دیگه ازت همچین درخواستی و نمیکنه

والا منم نمیبرم
خیلی مواظبشم
همشم زر زر اطرافیان میره رو مخم نمیدونم اونا بچه دار بشن من دخالت میکنم اصلا تو کارشون

خیلی سخته حق میدم من ن تنها شوهرم مادرشوهرمم میگ این چ کاریه کسی بچه نداره فقط تو بچه داری اینم شر ن میذاره کاری کنم ن چیزی ی آدم بد خوابی ام هست ک نگو بعضی وقتا کم میارم میشینم گریه میکنم ولی چ فایده تا بزرگ بشه همینه

الهی بمیرم شوهرت باید درک کنه من با اینکه بچم آرومه مهمونی نمیریم چون واقعا اذیت میشم نمیتونم راحت شیر بدم عرق میکنم اعصابم بهم میریزه تو هم بیخیال شو هرچی میگن فقط سکوت کن

منم همینطوریم خواهر هیچ جا نمیرم همه میگن تو دیونه ای عادتش دادی ب جای اروم بخدا نمیمونه عذابم میده جایی میبرمش ی کم حالم خوب بشه انقد اذیت میکنه پشیمون میشم دلم نمیخاد هیچ جا ببرمش

عزیزمم من واقعا درکت میکنم مادرشدن خیلیی سخته شاید مردا نتونن درک کنن چون اونا انقد سختی نمیکشن و اینکه ما الان روحیمون خیلی داغون شده برا همینم خیلی زود بهم میزیزم من خودم واس کوچیک ترین حرفا گریم میگیره خلاصه همه شوهرا همینن خدتو ناراحت نکن این روزام میگذره

منم مثل شمام بخاطر پسرم جای نمیرم چون میدونم بیرون اذیت میشه حالا شیر مادرم ک بیرون دادن سخته یکم بزرگتر شه همه چی راحتر میشه نگران نباش و بفکر راحتی بچه و ارامشش باش

سوال های مرتبط

مامان دوتا گوله برف مامان دوتا گوله برف ۱۲ ماهگی