۱۵ پاسخ

منم همش یاد پارسال میفتم بغض میکنم 🥺 چقدر سختتتت و زوووود گذشت . درواقع این شب روز نخوابیا باعث شد نفهمم چجوری گذشت 🥺 خیلی هم دلم واسه نوزادیش تنگ میشه 🫠

واقعا فکر نمیکردم امسال اینقدر تغییرات تو زندگی م بیوفته.
سخت و شیرین

وای دقیقااااا من یکی از وحشتناک ترین سز هارو داشتم تا دم‌مرگ رفتم برگشتم

من زایمانم خیلی خوب بود خدایی‌. با اینکه مث چی از طبیعی میترسیدم .تو ۳ ساعت اونم زایمان اول انجام شد خیلی زود و راحت اصلا نفهمیدم.

منی که تاریخ تولد پسرم،پسرم عمل بیضه داشت وبازم برام سخت بود🥲🥲🥲🥲

وای آره، من پارسال اینموقع با همه اتمام حجت کردم که میخوام سز بشم بقیه میگفتن نههههه برو طبیعی، آخرشم شوهرم گفت بدن خودشه، خودش باید تصمیم بگیره که چجوری بچمونو به دنیا بیاره، منم پشتشم، ولی باز این حرفا به یه ورشونم نبود تا تنها میشدیم میگفتن برو طبیعی

من ناخواسته باردار شدم دومیو،بخاطر لوپوسم ی قرصی مصرف میکردم ک باید ۳ماه قبل اقدام ب بارداری مصرف نشه،بعد من حامله شدمو استرسام شرو شد،(قرص متوترکسات احتمال ناقص بودن بچه رو ایجاد میکنه و خیلی خطرناکه) منم ازکلی ازمایش و اینا رفتم ولی بازم میگفتن ممکنه بعضی بیماریها مثل کوریه چشم و ناشنوایی داشته باشه ک اینجوری مشخص نمیشه
من از اول حاملگی تا لحظه ای ک بدنیا اومد مُردم .....وقتی بدنیا اومد از دکترای اتاق عمل پرسیدم،چشم داره؟انگشتاش ۵تا ۵تاس؟دماغش کج نیست؟قیافش شبی مریضا نیس؟
اونام گوش میکردنو میخندیدن
بدترین حاملگیم بود بچه دومم

شماهاتولد گرفتین من پول نداشتم حتی کیک بگیرم
چقدر بده واقعا🥲

والا من که هنوز خاطره اون برام تموم نشده یه خاطره دیگه در پیش دارم.روز تولد پسرم بستری شدم به خاطر کلیه ام یعنی اولین سال تولدش..الانم که منتظر نی نی گلمم شهریور به دنیا میاد.دوتا بچه پشت هم

ای جانم
آره یادمه پست گذاشتی رفتم دکتر فشارم بالا بوده نامه بستری و زایمانمو داد برام دعا کنید....
من ماهای اول تقریبا هرشب قبل خواب شب زایمان و خاطراتشو مرور میکردم و کلی دلتنگ میشدم
واقعا حس عجیب و قشنگیه
سختیاشم زیاده اما با یه نوازششون لبخندشون ماما گفتنشون جون دوباره میگیری😍

واقعا سخت ترین روزهای زندگیم پارسال تجربه کردم زایمان سخت زردی سنگین تبسم رفیلاکس شدیدش و کولیک پدرمو در آورد از هم بدترش رفتار کسایی بود که تا عمر دارم یادم نمیره

وای اره من نزدیک تولد ۱ سالگی دخترم همش گریم می‌گرفت هم ذوق بود هم ب یاد سختی ها و دردام می افتادم حس عجیبی بود لحظه ب لحظه برام یادآوری میشد

بچه ی منم فردا تولد یکسالگیش هست .پارسال اینموقع تو زایشگاه گفت خانوم وقتشه برو برا بستری و من که برا هفته ی دیگه نامه نوبت سزارین داشتم.با گریه زنگ میزدم دکترم ساعت ۱جواب داد که ۵صبح برو بیمارستان بستریشو خودم میرسونم و ساعت ۹و۴۵دیقه بچم به دنیا اومد . دقیقا من شما و درک میکنم چون از اول شما هم مث من با خیلی چالش روبرو شدی .سرشبی تو خیابون بایه اهنگ مداحی ماشین اینقدر گریه کردم احساس کردم از امشب که گذشت قراره چه روزایی رو ببینم قراره با کلی چالش سخت روبرو باشم قراره یکسال اشک بریزم . بچه ی من یه مشکلاتی داشت که حتی دکترا هم نمی‌فهمیدند ولی تو ۸ماهگی معجزه ی خدا رو دیدم خدایا شکرت که گذشت این روزا .الهی شکر که بچم خوب شد . خلاصه که امشب اشکم لب مشکمه😅 خدارو هزاران بار شکر میکنم به خاطر وجود پسرم بخاطر یه لبخندش. فقط دلم گرفته که اینقدر هم من هم خودش تو این یکسال اذیت شدیم

یک ماهم پیاده روی کردم ولی بی‌فایده بود
تازه تا هفته ۴۲ نگهم داشتن که دردم بگیره آخرشم کیسه آب پاره شد

من که هم درد طبیعی کشیدم هم سز

سوال های مرتبط

مامان علی مامان علی ۱۳ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲