سوال های مرتبط

مامان رایان و لیلیان مامان رایان و لیلیان ۴ ماهگی
مامان ریحانه و محمد مامان ریحانه و محمد ۴ ماهگی
تجربه زایمان من
یازده تیر صبح ساعت پنجو نیم شوهرم داشت میرفت سر کار یه لحظه یه درد خیلی بد مثل پریودی اود زیر شکمم گفتم حتما دردم گرفته رفتم دستشویی چند تا لکه خون دیدم اومدم به شوهرم گفتم نرو سرکار فکر کنم وقتمه گفت باشه بعدش رفتم دوش گرفتم بعد رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت یک سانتی لکم فقط تو دستشویی میومد هرچقدر معاینه می کردن نمیدیدن خودمم به شک افتاده بودم نکنه خوابالو بودم اشتباه دیدم خخخ گفت باید بستری بشی چون خون دیدی رفتم زایشگاه پرستارا که همشون دانشجو بودن ریختن سرم رگ گرفتنو نوار گرفتن تا ساعت سه بعد از ظهر همین طوری داشتم با آبجیمو اینور اونور حرف میزدم بعد اومدن سوزن فشار زدن به سه تامونم پیشم دونفر هم بودن بعد دوساعت دیدم اونا دارن درد میکشن من اصلا درد ندارم مامانم میومد پیشم میگفت درد داری میگفتم ک میگفت چرا وایی بیشتر نگران میشدم خلاصه ساعت پنج یکیشون اومد کیسمو پاره کرد گفت معلومه بخور بخواب بودیا درد نداری گفتم اره والا بعد پاشدم ورزش کردم ساعت شیش دردم گرفت کم کم بعد کناریام یکی یکی زایمان کردن به فاصله نیم ساعت شد ساعت نه دردام بدتر شد و باهمون حال داشتم ورزش می کردم گریه می کردم تنها بودم کسی نبود همشون رفته بودن ماما اومد پیشم گفتم چیکار کنم درد دارم گفت فقط ورزش کن گریه می کردم می گفتم نمی تونم دلش برام سوخت
مامان محمدصالح مامان محمدصالح ۲ ماهگی
از تجربه زایمانم بگم براتون دیروز هیچ امیدی نداشتم نه دردی نه هیچی از چند روز قبلش شروع کرده بودم دمنوش بابونه خاکشیر و شربت زعفران دو لیوان خورده بودم و شیاف گل مغربی روزی دو سه تا استفاده کردم دیروزم گفتم برم پیاده روی دقیقا از یک ظهر تا چهار بعد ظهر راه رفتم

ولی درد نداشتم یکم بخاطر شیاف ها ازم آب میومد وقتی به خاله ام گفتم

گفت بریم معاینه کنن

شبش رفتیم بیمارستان
خانمه ازم سوالایی کرد ولی نپرسید سزارینم
اومد ضربان قلب پسرمو گرفت معاینه که کرد
دیدم خونریزی کردم گفت سه سانت بازی
بعد گفت طبیعی
گفتم نه سزارین اجباری ام
دعوام کرد که چرا نگفتی معاینه ات کردم خونریزی کردی
منم گفتم نپرسیدی منم نمی‌دونستم
گفت میخای عمل شی
با اینکه جز دومین بیمارستان های شهرمون بود نبی اکرم
و به زور مریض قبول میکرد
رفتم تامین اجتماعی
اونجا هم معاینه شدم
بعد از اینکه فهمیدن پارسال بیمارستان دیگه عمل شدم روز بعدش حالم خراب شد دکترش بزور قبولم کرد
می‌گفت برو همون بیمارستان
من گفتم میترسم تروخدا قبولم کنین
بلاخره قبولم کردن
ساعت ده یازده عمل شدم
و گل پسرم به دنیا اومد