خدارو شکر که به سلامتی زایمان کردی
صبح شد صبحانه دادن خوردم یواش یواش بلند شدم راه رفتم که خوب بود دردمو کمتر میکرد بهم گفتن ببخشیدا اگه مدفوع کنم مرخصم وگرنه باید یه روزم میموندم چای نبات اینا خوردم بالاخره مدفوع کردم مرخص شدم🙄 اومدم خونه
بعد دو روز سردرد های شدیدی گرفتم که فقط خوابیده بهتر میشد همین که بلند میشدم وحشتناک درد میکرد دوش ابگرمم خوب نمیکرد تا اینکه قهوه به دادم رسید خوبم کرد☺️
اینم از تجربیات زایمان من
ببخشید اگه خسته کننده بود🙏
سنو مو انجام دادم که گفت بچه به حالت بریچه جواب و گرفتم خوشحال رفتم پیش دکتر گفت پس زودتر برو کارای بستریتو انجام بده ،انجام دادم بستری شدم لباسامو پوشیدم رفتم سوند برام گذاشتن رفتم تو تختم نشستم مامانم و شوهرم رفتن بیرون ناهار بخورن اون بیچاره هام چیزی نخورده بودن مامانم که از پیشم رفت پرستار اومد گفت پاشو بریم اتاق عمل به مامانم زنگ زدم گفتم من رفتم خدافظ
از خودم در تعجبم منی که از یه امپول وحشت داشتم فشارم میافتاد بدون هیچ ترسی رفتم اتاق عمل به پرستار گفتم ترس نداره یا من نترس شدم😂 رفتم رو تخت دکتر مرد اومد امپول بیحسی رو زد اصلا درد نداشت بعدش یواش یواش پاهام گرم شد بی حس شدم دکتر اومد و عملمو انجام داد بچمو در اورد ولی بچم مثل خودم اروم بود گریه نکرد دکتر گفت گریه کن دیگه یکم صداش در اومد که انگار دنیارو بهم دادن🥰🤤بعد اینکه تمیزش کردن اوردن بهم نشون دادن بعد بردن منم کارام تموم شد رفتم ریکاوری بع 20دقیقه رفتم بخش بعد 10دقیقه پسرمو اوردن که شیر بدم من که فعلا بی حس مامانم به زور سینمو گذاشت دهن پسرم که اون لحظه دردناک بود دردم گرفت بعد 12ساعت از عمل بهم گفتن مایعات اینا بخور بعد نیم ساعت بلندشو راه برو که منم اب انار و کیک خوردم بلند شدم نشستم که درد داشت😢بعد خواستم از تخت بیام پایین گوشم سوت کشید اصلا هیچ صدای و نمیشنیدم حالت تهوع گرفته بودم حالم خراب شد گفتن تکیه بده که اوردن بهم سرم زدن که حالم خوب شد مامانم میگفت رنگت مثل گچ سفید سفید شد از ترس داشتم سکته میکردم .خلاصه بعد چند ساعت اومد رحمو فشار بده که گفتم ببین دست بزنی جیغ میزنم نصف شب همه بچه ها بیدار شن😂اخه خیلی دردناک بود بدون شیاف نمیشه تحمل کرد 😢
موقع رفتن به بیمارستان رسید من ساک بیمارستان با خودم بردم گفتم دیگه به دنیا میاد اخه خیلی دلم میخواس زودتر بیاد بغلش کنم🥺😍رفتم باز یه گفت برو هفته بعد بیا که 38هفته میشدم رفتم گفتم من اومدم دیگه بچم بدنیا بیارین گفت نمیشه تا کارای بستریتو انجام بدی طول میکشه بعدشم باید 12ساعت چیزی تخورده باشی برو 2روزه دیگه هستم اون موقع بیا گفتم ناشتا هستم چیزی نخوردم بالاخره به زور راضیش کردم گفت پس سنو بده اگه بریچ باشه هنوز انجام میدم ،سزارین رو 38هفته تمام انجام میدن. رفتم سنو بدم ولی استرس اینکه چرخیده باشه داشت منو میکشت.
اومدم خونه بعد دو هفته که 36هفته رفتم بیمارستان پرونده باز کردم که چکاب کرد و گفته برو یه هفته دیگه بیا من فکر کردم اون موقع بیام دیگه زایمان میکنم همم اینکه بچه من بریچ بود میگفتن احتمال داره تا 39هفته بچرخه ولی من خدا خدا میکردم که نچرخه چون که تو بیمازستان قبلی یکی داشت زایمان طبیعی میکردجوری داد زد سه متر پریدم هوا وگرنه دلم میخواست طبیعی باشه که نظرم عوض شد😂
پارت 2
خلاصه هر جوری بود اومدم خونه بالاخره شوهرم گوشیش گرفت بهش گفتم گفت راهم خیلی دوره 2ساعت طول میکشه تا برسم من به مامانم زنگ زدم گفت بیا اسنپ بگیریم باهم بریم منو مامانم باهم رفتیم بیمارستان اونجا نوبت گرفتم انقدر ابمیوه مامانم به خوردم داده بود که داشتم میترکیدم🥴بعد چند دقیقه رفتم نوار قلب گرفت گفت خونه نریا برو بیمارستان...... بستری شو ما اینجا تجهیزاتشو نداریم شوهرم رسید گفتم زودتر برو ....بیمارستان تا بستری بشم اون بیمارستانی دکتر گفت نرفتم رفت بیمارستانی که میخواستم اونجا زایمان کنم خلاصه رفتیم باز اونجا ازم نوار قلب گرفتن گفتن خوبع نیاز به بستری نیس میتونی بری ولی اگه باز تکوناش کمتر شد بیا استرسم از بین رفت اینم بگم من خیلی لاغرم 165قد 48کیلو وزن داشتم قبل بارداری اصلا شکم نداشتم بخاطر همین جای بچم تنگ بود
خوب؟؟؟؟
تن یعنی چی
بقیش
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.