ادامه ......


بعدش کم کم شروع کردم خوردم
خوابیدم فردا شد دخترم و نیاوردن پیشم
همسرم گفت ان ای سیو بستریه
رفتم با همسرم دیدمش خیلی کوتاه
بعد فرستادن ب ان ای سیو بچه های حساس
نگو مدفوعشو خورده بود رفته بود تو ریه هایش بعد اینکه شنیدم خیلی ناراحت شدم تا وقتی اونجا بستری بودم میرفتم با همسرم سر می‌زدیم بهش بچم همه چی بهش وصل بود دلم داشت کباب میشد 😭
فرداش رفتم با دکترش حرف بزنم برگشت گفت ببین خانم بچه شما مشکل قلبی داره همون جا بود ک من انگار مردم آنقدر ناراحت شدم آنقدر ناراحت شدم ک نگو
دلم داشت میترکید رفتم یکم پیش دخترم نشستم نتونستم تحمل کنم گفتن باید شیر بدوشم بدم
رفتم ک شیر بدوشم دلم ترکید یهو گریه کردم همراه ام خواهر شوهرم بود. اونم گریه کرد دوتایی یکم گریه کردیم خانما اونجا دلداری میدادن گ هیچی نمیشه فلان
دکترا اول میترسونن واقعا هم همین طور بود دکتر اول ترسوند بعدش اروم اروم گفت بچت داره خوب میشه فلان
تا یازده روزگی دخترم بیمارستان موندیم تو اون یازده روز فقط ی شب موندم خونمون اون روزی که مرخص شدم
الان خداروشکر دخترم خوبه فقط بازم یکم نفس هاش تنده نرمالش تو یک دقیقه ۵۰ الی ۶۰ تاعه برا دختر من مثلا ۶۵ میشد ۷۰ میشد ولی دگ مرخص کردن گفتن بیشتر از این بمونه عفونت میگیره

۴ پاسخ

الهی بگردم عزیزم چی کشیدی گلم من دخترم دوروز موند داشتم دیوونه میشدم

خیلی بده به ۴۰ هفته رسیدی واسه همین مدفوع حداقل ۳۸ زایمان کنیم

اوه خدا بخیر گذرونده برات چقدر سخت بوده 😓😓

الان مشکل قلبی برطرف شده ؟

سوال های مرتبط

مامان نورا خانم مامان نورا خانم روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین تو بیمارستان اریا اهواز
پارت ۲
خب بعد از بی حسی من یکم احساس نفس تنگی داشتم که گفتن بخاطر استرسه و چیزی نیست و اکسیژن برام گذاشتن. جو اتاق عمل واقعا شاد بود شعر میخوندن و بگو و بخند بود که خب خوبه. همه چیز خیلی سریع تر از انتظار من پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم خانم دکتر یه بسم الله گفت و صدای گریه بچمو شنیدم که خب اونجا خیلی استرسم انگار بیشتر شد. همه شروع کردن به تبریک گفتن و بچه رو اوردن پیشم یکم کنار صورتم نگهش داشتن و با دیدنش واقعا دیگه خودمو فراموش کردم انگار دیگه نمیدونستم داره چی میشه. همینطور ک دراز کشیده بودم و پرده جلوم بود ولی صداهارو میشنیدم با اینکه سعی میکردن اروم صحبت کنن ولی متوجه شدم که یه نفر به دکتر گفت بچه خوب نفس نمیکشه و اونجا بود که خیلی نگران شدم ولی دکتر انقدر با آرامش و خوب برخورد کردن و چک کردن بچه رو و گفتن مشکلی نیست تازه به دنیا اومده بهش فرصت بدین. یکم گریه میکرد و یکم اروم میشد و اینجا بود که من خیلی نگران شدمم
مامان دختر کوچولوم مامان دختر کوچولوم ۴ ماهگی
ادامه......


دور منم هزار نفر جمع شده بود
هی ب هم میگفتن آقای نمیدونم چیو صدا کنین کمک یار اونجا بود
مامانم یهو از راه رسید ترسیده بود بیچاره گفت چیشدع چیشده
بیچاره اومد خودش بلندم کرد گذاشت رو گفتم نکن کمرت درد میکنه گوش نکرد
بعد ک گذاشت رو تخت گریه کرد خیلی ناراحت شده بود
بعد یکم خوردنی داد خوردم اومدن دم دستگاه وصلم کردن معاینه میکردن هی و رحم من با کمال پرویی همون سه سانت بود و سلام
من راحت گرفتم سه ساعت خوابیدم بعد دو روز بیداری
اون سه ساعت خواب آنقدر ب من چسبید بین اون همه درد ک نگو نپرس
ولی بعد سه ساعت ک بیدار شدم دوباره انگار داشت دردام شروع می‌شد ک یهو دیدم همه دورم جمع شدن دارن با هم حرف میزنن انگار تبم رفته بود بالا بچم هم مدفوع کرده بود وقتی معاینه کردن خودمم دیدم ک ترشح سبز اینا بود
ولی بیشعورا صداشونو در نیاوردن
فقط میگفتن تبش رفته بالا سز میکنیم
اون موقع ک گفتم سز میکنیم انگار دنیا رو ب من دادن
آنقدر خوشحال بودم آنقدر خوشحال بودم ک نگو
مامان پرنیا مامان پرنیا ۶ ماهگی
بعد ک رسیدم دیدمش ایقد معصوم وناز بود اما کوچلو نتونستم لمس کنم قلبم از جا کنده شد ایقد گریه کردم ک انداختنم بیرون ک بچه حس میکنه نکن انرژی منفی نده بیا برو شیر بدوش انشالا اکی میشه با شلنگ بش میدادن تاصب دوشیدم بزور ده تا شد بردم گفتن کم باز س ساعت دگ بیار گفتم وضعیتش چطور درس جواب نمیدادن رفتم دوشیدم باز رفتم گفتن یکم بهتر شده اکسیژن برداریم ببینیم میشه تحمل کنه گفتم من امروز مرخص میشم چجوری شیر بیارم گفتن هر دوساعت شیشه بردم بزور راه میرفتم شوهرم کارا کرد با مادرم آوردنم خونه هی میدوشیدم بزور ده تا میشد هر بار میبرد ک کمه فلان من خودم کشتم آبجوش شیر افزا مایعات آبمیوه سوپ کم کم اکی شد رفتم فرداش گفتن فعلا تحت مراقبت ی روز دگ فرداش می‌ذاریم زیر سینت منم خوشحال ک بتونه ببرمش شیر دوشیدم رفتم خونه خوابیدم تا۶اومدم خداروشکر سینه گرفت چشم کردن ک چقد شیر داری فلان خوبه گرفت خلاصه گفتن بمون اینجا گفتم مگ میشه گفتن آره اتاق مادرا برو رفتم میدوشیدم ک نکنه بچه گرسنه بمونه بار دوم رفتم هرکار کردم نشد بگیره
مامان ریتاجم... مامان ریتاجم... روزهای ابتدایی تولد
سلاممم خانما
همه تجربه زایمانشون مینویسن گفتم منم بنویسم
خب خب از اونجایی ماجرا شروع شد که رفتم دکتر خودم گفت تا ۳۸ هفته میتونی نی نی تو تو دلت نگه داری
اینم بگم (بچم آریوجی‌آر بود)واسه همین نمیشد بیشتر از اینا بمونه تو دلم...
گفت هفته ایی دوبار ان اس تی بده
منم ۲ روز بعدش رفتم بیمارستان اونجا فهمیدن که ۳۷ هفته و ۳ روزمه گفتن نمیشه الان باید زایمان کنی با اینکه نوار قلب خوب بود گفتم نه و فلان بهم خیلی گیر دادن همسرم رو‌اوردن و باهاش حرف زدن گفتن که اگر بیشتر بمونه خدایی نکرده بچتونو ا دست میدین خلاصه اینور و اونور گفتن بیا بیمارستان همین جا زایمان کن گفتم نه من میرم بیمارستان ک‌مجهز تره ب پرستارا برخورده بود گفت مگه چ فرقی داره
تو اینجا زایمان کن اگر بچت احتیاج ب دستگاه داشت اعزامش میکنیم همون بیمارستان که میخوای گفتم چه کاریه من ریسک کنم میرم همون بیمارستان اینقد اصرار کردن آخر ازم رضایت گرفتن گفتن تا نیم ساعت زنگ میزنم اون بیمارستان ببینیم رفتی یا نه وگرنه با نیرو انتظامی میایم دم درتون
من و همسرم دو دل شدیم اومدیم خونه مدارکا رو جم کنیم یهو همسرم گفت بیخیال تا شب پیاده روی میکردم
دیگ همسرم گفت صبی بیا بریم ان اس تی بگیریم صبی رفتم همون بیمارستان که مجهز تره چون بچم کم وزن بود بیشتر متخصص و هر چی دستگاه تو همین بیمارستان
آماده شدم ساک بچه رو بردم و رفتم بدون ان اس تی ک بگیرن بستریم کردن😅
ساعت 7بود بهم آمپول فشار زدن و دستگاه نوار قلب بهم وصل کردن کم کم دردام شروع شدن ولی قابل تحمل بود هی اضافش میکردن میدیدن عادیم
هی معاینه میکردن همش نیم ساعت رحمم باز بود میگفتن چرا اینقد پوست کلفتی آمپول فشار روت تاثیر نداره
مامان آیناز و پناه🩷 مامان آیناز و پناه🩷 ۹ ماهگی
خاطره زایمانم توی بیمارستان هاشمی نژاد
اول اینکه خیلی منتظر بودم دخترم بدنیا بیااد برای همین شروع کردم یک سری کارارو انجام دادم تا دردام شروع بشه
روز 19بهمن بود دقیقا روز تولد همسرم
ساعت هشت صبح پاشدم یکم درد داشتم مثل دردای پریودی
اعتنایی نکردم بهش
یکم ترشحاتم بیشتر شده بود جوری ک شرتم یکم خیس میشد خیلی کم
و مایع های مخاطی دفع میشد ک نشانه باز شدن دهانه رحم بود
بلند شدم ساعت هشت نیم صبح یک روفرشی بود شستم
خونه هارو مرتب کردم شد 10همسرمو بیدار کردم ک یکم دردام بیشتر شده بریم بیمارستان یک چک بکنن
زنگ زدم مامانم ک دردام داره شروع میشه بیا آیناز ببر
دیگه اومد آیناز برد ماهم راه افتادیم سمت بیمارستان هاشمی نژاد
دیگه خلاصه رفتیم ب ما گفتن از طرح دانشجویی در اومده ک کاملا دروغ بود
رفتیم تو بخش زایشگاه مامایی ک اونجا بود گفت خیلی شلوغیم اصلا جا نداریم ک بخوایم بستری کنیم
منم رفتم با همسرم حرف زدم گفت بگو معاینت کنن ببینن وضعیتت چجوریه اکر خوب بود بریم ام البنین اینجارو اینایی ک بیرون منتظرن خیلی بد تعریف میکنن
دیگه به ماما اینارو گفتم گف حتی اگر اورژانسی باشی باید بری منم گفتم اصلا اینجا نمی‌مونم اشکال نداره
بعد یکساعت الاف کردن گف بشین معاینت کنم
تا معاینه کرد کیسه ابم ترکید و انگشتاش یک چیزی رو داد بالا گفت اورژانسی بستری میشی بچه پرایور بشین ب هیچ عنوان راه نرو ک بند ناف نزنه بیرون تا سر بچه بیاد تو لگن
دردام تا اینجا هم قابل تحمل بود دوسانت بودم
خلاصه گفتن ویلچر بیارن منم دل تو دلم نبود خیلیی ذوق داشتم برای دیدن دخترکم ک نه ماه انتظار شو میکشیدم از طرفی میترسیدم ک چجوری این دردا رو تحمل کنم
مامان دلوین و راوین🩵 مامان دلوین و راوین🩵 ۶ ماهگی
مامانا منم تجربه زایمان خودمو براتون بگم😁😁
من ۳۹ هفته کامل بودم رفتم برا معاینه بیمارستان گفتن سه سانت بازی باید بستری بشی اصلا درد نداشتم ولی شکمم خیلیییی سفت میشد نی نی هم از شبش کلاااا درحال تکون بود
خلاصه گفتن باید بستری بشی منم چون فقط دخترم با من بود گفتم باید وایسید شوهرم از سرکار بیاد دخترمو بدم بهش اینجا کسی رو ندارم ،مامانمم زنگ زدم گفتم بیاد بلیط گرفتم راه افتاد
رفتم پرونده خودم تشکیل دادم تا شوهرم برسه میگفتن بیرونم نرو همینجا بشین میترسیدن در برم😂
منم قایمکی در رفتم رفتم بیرون نشستم تا شوهرم برسه ساعت شد خلاصه رفتم بستری کردن سرم وصل کردن ی مامای همراه هم دادن فقط اون رسیدگی کنه،خلاصه بعد ی ساعت یکم درد داشتم همون سه سانت بودم کیسه آبمو ترکوندن همرو خالی کردن ینی انقد درد داشت🥲🥲یکم آروم شدم دوباره بعد ی ساعت دوباره شدت گرفت دردام گفتن امپول بی درد میخوای توی چهار سانت بزنیم برات گفتم اره خلاصه چهار که شدم بعد ی ساعت،آمپول زدن بعد اون دیگ هیچ درد نداشتم خداروشکر بی حس شدم😃نیم ساعته فول شدم خداوشکر بعدشم ده دقیقه ای زایمان کردم بعد بخیع زدت تازه بی حسیم پرید خیلی خوب بود،من سر دخترم انقد درد کشیدمممم نگو
مامان آیهان 👑❤ مامان آیهان 👑❤ ۳ ماهگی
سلام مامانا تجربه زایمانمو میگم براتون
من هیچ دردی نداشتم اروم اروم بودم یهو ساعت دو شب دردم میگرفت ول میکرد هر ده دقیقه یبار بود کم کم درش شدید تر شد ک هربار باهاش گریه میکردم ولی باز قابل تحمل بود
رفتم دسشویی ی ترشح ژله ای دیدم با رگه های خونی دیگه ترسیدم گفتم شاید خطر داشته باشه رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت دو سانتی ولی دهانه رحمت نرم شده ک خیلی خوبه برو خونه اگه دردت شدید تر شد بیا ساعت چهار نیم شب بود اگه شدید نشد صبر کن ساعت هشت صبح بیا تا باز معاینت کنم خیلی درد داشتم ولی بستری نکرد رفتم خونه کلا پنج دقیقه تا خونه راه بود تا رفتم خونه دردام شدیدددددد شد و غیر قابل تحمل میگفتم الانه ک سرش بیاد بیرون بچه داد میزدم و دست مادر شوهرمو محکم فشار میدادم و ناله میکردم ک نتونستم تحمل کنم و گفتم بریم بیمارستان نیم ساعت موندم تو خونه بزور ساعت پنج رفتم بیمارستان معاینه کرد فول بودم دادم تا اسمون میرفت رفتم رو تخت دردم ک میگرفت زور میزدم محکمممم دردم ک اروم میشد نفس عمیق میکشیدم ک تا ساعت شش اومد بچه و بخیه هم شدم ولی بخیه زیادددددد خوردم کلا میگفت بافت رحمت خوب نیست برا زایمان کردن راحت بودم ولی برا بخیه اینقدرررر جیغ و داد کردم ک دیگه پرستار عصبانی شد اخرش تموم شد و رفتم تو بخش مادر شوهرم اومد پیشم سوپ و چای خرما اورد خوردم گفت برو دسشویی ک ادرار کنی هرکار کردم ادرار نیومد گفت تا تخلیه نشی مرخص نمیشی دوتا سرم زد برام دوتا ابمیوه چنددد تا چای با خرما خوردم اخرش ادرار کردم و واکس زدن ب نی نی و ساعت چهار بعد از ظهر مرخص شدم شکر خدا الان هم خودم خوبم هم پسرم بخیه هام فقط استرسشو دارم چون زیادن و تا خوب بشن من میمیرم
ایشالا ک زایمان راحت نصیب همه منتظرا بشه ❤❤❤
مامان کیان مامان کیان ۵ ماهگی
پارت ۲
تجربه زایمان (طبیعی)
صبحش بیدار شدم برم خونه مادربزرگم طبق هرروز که تنها نباشم درد نداشتم رفتم صبحونه خوردم که دردام اوج گرفت راستی روز قبل یکم معاینه تحریکی شده بودم به خودم میپیچیدم عرق میکردم ولی قابل تحمل بود به ماما گفتم گفت تایم بگیر هیچ جا نرو دوساعت خونه درد کشیدم تا ساعت ۱۰بعد گفت بیا مطب معاینه شی رفتم گفت ۵سانتی عالیه با شوهرم و ماما تو همون مطب ورزش کردیم و ماساژ های مخصوص که دردام آروم بشه تا به حدی رسید که گریه کردم بعد معاینه کرد گفت ۶سانتی عالیه پاشو بریم رفتیم بیمارستان بستری شدم خیلی سریع بردن رو تخت منو اول نوار قلب گرفتن بعد کیسه ابمو زدن که بعد اون تازه دردام شروع شد ولی بازم برام قابل تحمل بود یکم اذیت داشت که بعد هی آروم میشد داشتم از حال میرفتم چشام بسته بود خوابم میومد گفتم تورو خدا بی دردی گفت باید معاینه شی که من ۸رو به۹بودم ماما هی دستام ماساژ میداد و ورزش میداد باهاش همکاری میکردم منم بعد گفت دراز بکش بچه داره میاد از زور زدن بگم که بهترین بود
مامان آراز مامان آراز ۴ ماهگی
خب خب بالاخره نوبتی هم باشه نوبت منه که تجربه زایمانم و براتون بگم 💙
پارت اول زایمان سزارین
من چند روزی بود حس میکردم ازم آب میاد ولی خیلی نبود در حد کم بود ولی چون ترشح هم داشتم نمی‌دانستم کیسه آب هست یا نه دکترم قرار بود ۵تیر ختم بارداری بده و داد بود ولی بیمارستان قبول نمی‌کرد واسع زایمان طبیعی 🥲چون ۳۸هفنع بودم خیلی ناراحت شدم ولی دیگع چاره نبود پنجشنبه از ساعت ۲ظهر تا ۶بعد از ظهر من ورزش کردم پیاده روی رفتم بعد اومدم رفتم حموم برگشتم ساعت ۱۲ شب بود حس کردم ی‌ ابی از من اومد رفتم نگا کردم دیدم اره ب مادرشوهرم اینا گفتم گفتن دستمال بزار ببین میاد یا نه دستمال گذاشتم دیگه نیومد منم خوابیدم صب تو خواب و بیداری بودم حس کردم خیس شدم پاشدم دیدم مثل شب چن قطره افتاده بعد اون دیگه همینجوری کم کم اومد رفتم دوباره حموم و اینا اومدم دیدم بازم میاد ب همسرم گفتم گفت بریم بیمارستان چون انقد رفته بودم میترسیدم باز برم بستری نکنن زنگ زدم ب دختر عموی همسرم گفتم حس میکنم آبریزش دارم گفت برو سریع بیمارستان (دختر عموی همسرم پرستار مامایی هست) رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت بسته ای گفتم ابریزش دارم گفت من هیچی حس نمیکنم اون ترشح هست تو فکر می‌کنی ابریزشه هی اون گفت من گفتم بعد گفت برا محض اطمینان امیناشور بگیر بیا بزنم نوار قلب اینا خوب بودن همشون همسرم تست گرفت آورد زدن بعد 5دقیقع گفتن مثبتع بستری 🥲 اون لحظه هم خوشحال بودم هم ناراحت 🥲🥺
مامان پناه مامان پناه ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۵

بعدش بردنش و منم بعد بخیه رفتم ریکاوری ماما اومد بالا سرم گفت سعی کن بخوای که منم چون منگ بودم همچنان سریع غش کردم😁🤣
فکر کنم یک ساعت شد که دوباره ماما اومد بالا سرم منم چند دقیقه قبلش بیدار شده بودم باهام حرف زد گفت بچتو بردن پیش خانوادت نیازی به دستگاه هم پیدا نکرد خداروشکر بعدش هم گفت که چیکارا کنم سرمو تکون ندم فقط آروم چپ و راستش کنم و کار با پمپ درد و زمان استفاده یکم حرف زدیم که اسممو خوندن منو بردن بخش دخترمم بعدش آوردن پیشم 🥹
ساعت ۱۱ زایمانم بود که گفتن ۱۲ ساعت بعد یعنی ۱۱ شب باید بلند شم و قبلش کم کم مایعات بخورم
ساعت ۱۱ سوند رو در آوردن کم کم بلند شدم اولش یکم سخت بود درد داشت ولی من بیشتر انگار احساس سنگینی و تنگی نفس داشتم آروم آروم راه رفتم
رفتم سرویس پاهامو شستم و دوباره دراز کشیدم و هی چند وقت که شد بلند میشدم راه میرفتم دیگه عادی شد واسم شکمم همون شب کار کرد و فرداش مرخص شدم رفتم خونه مامانم

به طور کل این تجربه زایمانم بود امیدوارم همه مامانا بچه هاشونو سالم بغل بگیرن این لحظات قشنگ رو تجربه کنن🥹🩵