سلام مامانا بیاید من اومدم دوباره مشاوره بگیرم ازتون

خانواده شوهرم اینا از بعد زایمان همونطور که گفتم هردفعه میومدن یه تیکه مینداختن به من و خانوادم
مادرشوهرا میگفتن شیرنداری؟شیرخشک میدی؟کاش سزارین نمیشدی،پدرشوهره اومد روزی که از بیمارستان مرخص شده بودم گفت کولی غربتی اینجا ریختن حالا خانواده من اونجا بودن،که من مامانم اون شب اومده بود بمونه پیشم با خواهربزرگم گذاشت رفت شامم نخورد
هرروزم میرفتن میومدن،پدرشوهره تو اتاقارو میرفت نگاه میکرد یه وقت ما اضافه نباشیم خرج پسرش بره بالا،هردفعه ام میومدن یه تیکه به من مینداختن که من روز ۴ که زایمان کرده بودم
نشستم وسط خونم زدم تو سر خودم و گریه میکردم
برادرشوهرم میگفت یه ادم درست و خوب باید بیاد از زن زائو مراقبت کنه
پدرشوهره روز اول به مامانم گفته بود تو بلد نبودی بچه تربیت کنی حالا بخاطر چی بخاطر اینکه من روغن حیوانی نمیخورم😑
خلاصه اینا ۱۰ روز اول هرروز میومدن همگی

۱۸ پاسخ

۸
دوتا چیزم یادم رفت بگم فردا اون روز که منو بابام برد خونشون پدرشوهرم زنگ زد به بابام که این ک ر ه خر تو به چه حقی بچه منو برده ختنه کرده😑
شما فکر کن درد زایمان با من بارداری بامن بدبختیش با من بعد بچهههه من🤐
و اینکه تاسوعا که منو عمم برد خونه پدرشوهرم اینا مادرشوهرم میگفت اره بابا دوست داشت تو طبیعی زایمان کنی خواستم بگم نه بابا دوست داشت من پول خرج نکنم اتفاقا وگرنه به بابا چه این حرفا این خاله زنک بازیا واقعا

۷
چرا نمیای بیا پیش ما و هردفعه ام یه بهونه یبار گفتن زیرانداز دستته بیار یبار گفتن نمیدونم نون بخر بیار اینم میگفت نه باز زنگ میزدن بهش شوهرم میگفت بیا بریم لجبازی نکن گفتم لجبازی نیست نمیام مگه نگفتن بی اصل و نصب بی اصل و نصبم دیگه نمیام اخرسرم پدرشوهرم زنگ زد به شوهرم که خیلی بی غیرتی🤐شوهرمم به من گفت همینو میخواستی بابام گفت بهم بی غیرت گفتم مگه من بی غیرتت کردم بی غیرتی اینه منو ناراحتی کنی برا خانوادت👌
خلاصه جالا بعد محرم و صفر عقد برادرشوهرمه و نمیخوام برم چرا؟به هزار دلیل اول اینکه من بی اصل و نصبم و تا زمانی که دلیل این حرفو که زده نگه اصلا نمیخوام ببینمشون دوم اینکه برادرشوهرم اصلا منو میبینه حرف نمیزنه نمیدونم اون چشه سوم اینکه بی احترامی کردن و نتونستن درست رفتار کنن کجا پاشم برم اخه
میخوام الان شما بگید جای من باشید اول اینکه عقدو میرید؟دوم اینکه خونه پدرشوهرتون قشنگ رفت و امد میکنید؟؟؟؟من نمیتونم برم اصلا نمیخوام ببنمشون انقدر که اذیتم گردن شیرم خشک شد تقاص این بچه رو که از شیر مادر محروم شد رو باید پس بدن
تک تک اشکای منو باید پس بدن واقعا سپردمشون به دودست بریده ابوالفضل چون میتونستن قشنگتر رفتار کنن کثافتا

۶
بی احترامی کردن نمیخوام بیام اونجا مارو برد و مادرشوهره جلو اون عروسش که فعلا صیغس برگشته میگه من چیزی نگفتم اونشب بهت گفتم فقط بیا از شوهر و پدرشوهرت عذرخواهی کن گفتم شب عاشوراست خداوکیلی همینو گفتی؟لال شد حرفی نزد گفت خیلیا میخواستن من برم برا بچم بگیرمشون و نمیدونم میتونستم مخالفت کنم با ازدواجتون و گفتم میکردی همچین اش دهن سوزیم نیست اینارو گفت اخرسرم گفت من چیزی نگفتم که بخوام عذرخواهی کنم و کسی منو ببخشه تو دلم گفتم سپردمتون به صاحب همین ماه منم برگشتم اومدم خونم به شوهرمم گفتم حق نداری فعلا منو ببری اونجا اونام هرجا میشینن میگن مامان من و خواهرم دخالت میکنن تو زندگیم حالا چرا چون خیلی به من زنگ میزنن و من بهشون زنگ میزنم😑 حالا پدرشوهره هرجا نشسته گفته با ۱۴ تا سکه اوردیمش مگه حالا چقدره مهریش میدیم بهش بره،چاییم که خونه پسرم بخورم من راضی نیستم،نمیدونم اومد زد تو گوش بابای من حالا هرجا میشینه میگه نه من نزدم اصلا حرص که خورد خون از دماغش راه افتاد
بعددوباره دیروز۹ بار زنگ زدن به شوهرم که بیا بیرون

۵
اومدم اینجا این مارو برداشت برد جلو خونه پدرشوهرم اینا رفت شوهرمو بیاره دیدم مادرشوهره اومد درماشینو باز کرد هرچی از دهنش دراومد گفت به ما که به چیت مینازی و نمیدونم فکرکردی کی هستی و من برا بچم زحمت کشیدم و غلط کردی و گ و هم خوردی و ...
هیچی من باز چیزی نگفتم بچه رو برداشت برد خونه دیدم پدرشوهره بچه بغل اومد گفت بریم خونه باباش من تکلیف بچمو روشن کنم هیچی ما رفتیم اونجا دست به یقه شد با بابای من پدرشوهره و بابا منم چشاشو بست و دهنشو باز کرد دیگه پدرشوهر من نشست زمین و لام تا کام حرف نزد منم دیدم اینا درگیرن دست شوهرمو گرفتم بردم تو اتاق حرف زدم گذاشتیم اومدیم خونمون گذشت و دیگه شوهرم دوسه روز گوشی من و گرفت و بعدم نمیزاشت برم خونه مامانم اینا بعدم گفت بدون بچه برو و خلاصه منم گفتم کلا نمیرم ولی حسرت دیدن بچه ام به دل خانوادت میزارم و نرفتم و نشستم تو خونه خودم بعد تاسوعا عمه من منو به زور برداشت برد خونه پدرشوهرم اینا گفت مردم حرف میزنن و نمیدونم برو سر زندگیت و گفتم والا من سر زندگیمم ولی اینا بهم

۴
خلاصه گذشت و منم بابام برداشت اورد خونش من یکشنبه ختنش کردم تا پنجشنبه خبری از شوهرم نبود اون شبم که گذاشت رفت هم من هم بابام بهش زنگ زدیم جواب نداد پنجشنبه اومدم خونه قطره چشم اهورا رو بردارم شوهرمم عروسی دعوت بود باهاش صحبت کنم وقتی میاد لباس بپوشه دیدم ای دل غافل قفل درو عوض کرده زنگش زدم خیلی ناراحت شدم از کارش اومد و گفت اره من اومدم خونه دیدم تو نیستی قفلو عوض کردم یخورده حرف زدیم و شوهرم گفت من میخوام برم عروسی ایشالا صبح میام بیا بریم حرف بزنیم خلاصه من قطره رو برداشتم برگشتم خونه بابام اونم رفت عروسی صبح شد دیدم خبری نشد ظهر شد غروب شد هیچی
یه فامیل مشترک داریم اون اومد دنبالم که چرا قهر اومدی و فلان گفتم قهر نیومدم (اینم بگم بابام که تو این چندسال هی هیچی نگفته بود و منم فقط گریه هامو دیده بود بعد زایمانمم اینا میومدن هی تیکه مینداختن اشکمو درمیاوردن گفت بلند شو جمع کن بریم بسه من بچه شوهر دادم بهر امیدی نه که هی اشکشو ببینم )گفتم به اون فامیلمون من بچه رو ختنه کردم اینجوری شد الانم نمیتونم دست تنهابرا همین

۳
برگشت سمتم نگام کرد
ببینید ما فامیلیم ولی این حرف بی اصل و نصب واقعا بهم برخورد
آقا این گذشت و اینا رفتن ماهم چیزی نگفتیم من شبش خیلی گریه کردم بچم زیر سینم منم ابر بهار بودم به شوهرم گفتم حق ندارن دیگه بیان اینجا گفت باشه اومدن تو بیرونشون کن خلاصه بعد این ماجرا اینا باز دو سه باری اومدن خونمون و من باز چیزی نگفتم بازم رفتم خونشون و گفتم بخاطر اهورا
بله برون پسرشونم رفتم دیگه اینجا که اهورارو ختنه کردم اینا اتیش گرفتن اصلا به اونا ربطی نداشت واقعا شوهرم حق داشت ناراحت بشه ولی به خانوادش ربطی نداشت اصلا بچه اونا نبود
شوهرم اومد دید مامانم اینا خونمونن جلو اونا هرچی خواست گفت و درو کوبید و رفت و بعدم ما هرچی زنگش زدیم جواب نداد
من کارم اشتباه بود ولی فکر میکردم شوهرم دلشو نداره که نمیاد اینم اومد دید خانواده من تو خونه گفت خب اینارو دعوت کرده حتما درصورتی که من مامانم گفت تنهایی نرو خطر داره بالاخره بچس اتفاقه اومدن باهام و فکرم میکردن من شوهرم میدونه هیچی

۲
اونجا۷،۸نفری تا ۴۰ روزم تقریبا یه روز یا دوروز درمیون میومدن
منم تا ۱۰ روز خواهرم پیشم موند ۵ روزم مامانم بعدشم من موندم و من😑
بخاطر تیکه هایی که مینداختن مامانم گفت نمیتونم بمونم بعد یجوریم بود رفتارشون انگار ادمو معذب میکردن میشمردن تو چقدر چیز میخوری یا بهت میگفتن دوسه روز قبل زایمانمم ابگوشت درست کرده بود مادرشوهرم اینا اومدن خونه ما منم مامانم پیشم بود بعد خب اونا۷ نفر بودن ماهم۳ نفر با شوهرم ۱۰ نفر منم فقط ۶ تا کاسه ابگوشت خوری داشتم پدرشوهر منم برگشت گفت میگفتی از حسینیه میاوردیم کاسه برات خیلی ناراحت شدم بعد زایمانم که این حرفا
گذشت تا حدودا یکماه بعد زایمانم اومدن خونه من برا مادرشوهره تولد بگیرن شما تصور کن من با اون بخیه ها از روز ۱۵ به بعد اینام میومدن میوه و چایی باید میاوردم برا پذیرایی بچه یه طرف شام و ناهار یه طرف واقعا سختم بود بعد اومدن تولد و گرفتن پدرشوهره برگشت به در گفت دیوار بشنوه به من که بی اصل و نصب خانمی که شما باشی من خیلی ناراحت شدم به شوهرمم اشاره کرد و شوهرمم

وقتی نمیری خونه پدر شوهرت رفتارت با شوهرت خیلی خوب باشه ولی اگه رفتی و حرفی شنیدی ازشون چند روز هی بهش بگو تا بفهمه آرامش زندگیش بخاطر اونا داره به هم میخوره .

من باشم ک عمرااااا دیگ برم خونشون
عقد هم اصلا نمیرم
هرکسی هم حرف زد همون لحظه جوابش رو بده
حتی اگر ناراحت بشن تا یاد بگیرن بی احترامی نکنن و حد خودشون بدونن

اینکه تنهایی بردی ختنه کارت خیلی اشتباه بوده و اینکه قبول کردی اشتباه بوده بازم دمت گرم ولی واقعا خانواده شوهرت بیشعورن منم خونواده شوهرمم همینن ولی تیکه جلوی خونوادم نمیندازن اونا میان و میرن بعدش ک‌مثلا من میرم خونه مادرشوهرم میگه داداشم همیشه خونواده زنش خونشونن خب اون بدبخت کی میخواد پس انداز کنه زنشم بفکر نیس یکسره ریخت و پاش میکنه برا خانوادش بفکر جیب شوهرش نیس اینارو میدونم بمن میگه منم میگم اره دیگ ولی کار خودمو انجام میدم ولی بعدش میام ب شوهرم میگم میگه ولش کن تو کار خودتو بکن بزار اونا بگن مهم منم .و اینکه من برا ختنه با مادرشوهر پدرشوهرم رفتم شوهرمم نبود و نفهمید شب ک اومد دید تعجب کرد ولی چون با خونواده خودش بردم چیزی نکفو صد در صد اگ اینکارو با خونواده خودم میکردم میبردم خب یچیزی میکف

ر ی د م به خانواده شوهر همیشه اتیشا از گور اونا بلند میشه بخصوص مادر شوهر😤
عن تو دهنشون

بابا اینا کی هستن دیگه.برم دست پدر و مادرشوهرمو ببوسم والا که ماهن ماه در برابر اینا.
خدا صبرت بده

اونا که بد دهنن و پدر شوهرت هم پدر سالاره .ولی چرا به شوهرت نگفتی ک بچه رو میبری ختنه ؟!

واقعا بیشعورن .تو بدون اجازه شوهرت ختنه کردی ؟

😑یعنی من باشم این رابطه و آتیش میزنم قیدشون و میزنم تا ابببببببببد
مخصوصا پدر شوهرت همچین میگه بچه من انگار زاییده بگو چه حقی داره بچه مال خودمه زحمتش و کشیدم

عجب آدمایی پیدامیشن همون اشتباه خودمونه ازاول جوابشونونمیدیم دور برمیدارن فکرمیکنن کی هستن یکم چوب تو.....پدرشوهره میکردی بابت کاسه ها اون حرفوگفته اون مادرشوهرتم که حیف نمیشه چیزی گفت

الهی بمیرم برات خیلی سخته میفهمم. ولی نذار زندگیت خراب بشه دشمن شاد بشی. اونا از خداشونه تو بری . نذار به خواستشون برسن . صبر به خرج بده . شوهرت رو وابسته بچه و زندگی کن . تو اون بچه خونوادشین. بذار به مرور بفهمه . رابطتت رو باهاشون محدود کن . مشاوره برو ولی زندگیتو خراب نکن

خوشبحالت باز خونت جداعه ازشون...ینی من اگه خونم جدا بود سال تا سالم نمیرفتم چون مثل خونواده شوهر توان

سوال های مرتبط

مامان تینا مامان تینا ۲ ماهگی
داستان بارداری و زایمان پارت سه

خلاصه که زنگ زدم شوهرم ، شوهرمم گفت الان راه میفتم
من از اول هم قصد داشتم مامانمو نبرم سر زایمانم چون ادمیه که استرس میگیره و به ادم منتقلش میکنه و من کلا ادم ریلکسی ام

رسیدم جلو در بیمارستان نشستم رو نیمکت که شوهرم برسه تو همون فاصله زنگ زدم مامانم
مامانم گفت رفتی دکتر؟
گفتم اره گفت چی گفت دکترت کی زایمان میکنی؟
گفتم بخاطر وزن تینا نامه بستریمو داد برای روز جمعه (در صورتی که اون روز سه شنبه بود)
گفت پس جمعه بیاین دنبالم باهم بریم بیمارستان گفتم باشه و یذره باهاش حرف زدم و قطع کردم
مامانم رفته بود خونه مامان بزرگم داشت رب میپخت و کاملا سرگرم رب بود😂

بالاخره شوهرم رسید بعد سه ساعت

اینو یادم رفت بگم که من دو هفته بود دهانه رحمم یک فینگر باز بود و توی مطب دکترم معاینه تحریکی کرد که تا برم بیمارستان شده بود دو فینگر و توی مطب هم یبار نوار قلب گرفتن از تینا

شوهرم اومد و تا کارای پذیرشو انجام داد شد ساعت ۷ شب
رفتم بلوک زایمان لباسامو عوض کردم همه وسیله هامو دادن دست شوهرم حتی گوشیمو
مامان امید مامان امید ۳ ماهگی
پارت دهم داستان بارداری
مدام بهم سر میزدن اونجا و موقع درد شیاف میدادن گفتن عذرخواهی میکنم باید مدفوع کنی و من با زور و بدبختی موفق شدم همچنان خون بود که فوران میکرد از من میگفتن راه برو با بدبختی می نشستم رو تخت چه برسه بیام پایین با هر بدبختی بود دو قدم راه میرفتم شب شد و همچنان بچه ندیدم همه میومدن پیشم و میرفتن جز بچه
یادم رفت بگم تو آزمایش اخر پلاکت خون هم به شدت اومد پایین طوری که گفتن یا مادر یا بچه دارو خوردم پلاکت خون رو بردم بالا
شب دوم هم گذشت و بچه مرخص شد رفت خونه و مادر بستری روز سوم دکتر اومد گفت آزمایشش خوب نیست خیلی کم خون شده باید بمونه مجدد گفت مرخصت کنم مرتب قرص میخوری گفتم اره دستور مرخصی داد و من پنجشنبه مرخص شدم اما توان راه رفتن نداشتم و حتی نشستن تو ماشین و ضربه ای جیغ میزدم از درد با بدبختی رسیدم خونه بچه اوردن جلوم از شدت درد نگاهش نکردم با بدبختی اومدم تو خونه و دکتر به خواهرم گفته بود فیبرومش سر جاشه بالا پایین نشه که خطرناکه اومدم تو یه دراز کشیدم یردنم حمام خونه پر از مهمان و من کوه درد بچه رو دادن دستم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم اون همه زجر بعد بچه رو بردن گفتم کجا گفتن بخواب میبرنش بهداشت من استرس گرفتم تا برده بودنش اکو قلب همچنان مشکل رو داشت شنبه بردن کارای بهداشت کردن و متخصص اطفال و گفتن زردی داره و به من نگفتن و.......
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت دوم
(پارت قبلی به اشتباه شد ۳۶هفته و چهار روز ۳۳۰۰بود بعد ۳۷هفته و چهار روز ۳۵۰۰و ۳۸هفته و چهار روز ۳۸۰۰)
یک هفته گذشت و من زایمان نکردم دوباره رفتم مطب گفتم میشه معاینه کنید ببینید چند سانتم بعده یه هفته شده بودم ۱/۵سانت فقط دوباره معاینه تحریکی انجام داد بخاطر وزنشم گفتم یه سنو بنویس ک برم ببینم چقد شده ،۳۸هفته ۴روز اینا بود وزنش شده بود ۳۸۰۰ اینا سریع رفتم مطب نشون دکتر دادم گفتم تورو خدا منو سزارین کن اونم خندید گفت من که مشکلی ندارم ولی بیمارستان اجازه نمیده اگه دیابت داشته باشی و چهار کیلو باشه سزارین میشی وگرنه باید ۴۵۰۰ باشه وزنش😢
من آزمایش دیابت هم دادم دیابت نداشتم دکتر هم بعد این ویزیتم میخواست بره مسافرت تا یه هفته بعد گفتم پس من اگه دردم بگیره چیکار کنم اونم گفت تو اگه میخواستی زایمان کنی با دوبار معاینه تحریکی الان باید زایمان میکردی😐
خلاصه اون رف مسافرت من موندم سرگردون ک حالا چیکار کنم من دیگه بعدش فقط استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم یه هفته دیگم گذشت شدم ۳۹هفته و۴روز مامانم اومد پیشم برام از یه دکتر دیگه نوبت گرف لعنتی اینقد شلوغ بود نوبت نمی‌داد مامانم رفت کلی بهش خواهش کرد تا قبول کنه منو بفرسته تو خلاصه وقتی رفتم مطبش گفتم اگه چهار کیلو باشه شما سزارین میکنین گف آره بهش گفتم پس برام سنو بنویس ک برم گف برای اینکه بیمارستان قبول کنه باید یه سنو بیمارستان باشه حتما یکی هم هرجا خواستی گفتم باشه هرجا شما بگین من میرم سنو فقط منو سزارین کنین ازش پرسیدم اگه قبل اینکه بهم نامه بدی دردا بیاد سراغم چیکار کنم اونم گفت میری بیمارستان اونجا طبیعی زایمان میکنی گفتم ینی شما نمیاین گف نه ینی این روزای آخر فقط استرس بود🥴😢
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐