۱۱ پاسخ

این که علارغم دوست داشتن زیادشون هیچ وقت محبتشون رو کلامی ابراز نمیکردن و از موفقیت هامون ذوق زده نمیشدن انگار یه چیز پیش پا افتاده بود و هیچ وقت حس نکردیم که با پدر و مادرامون رفیقیم که بتونم باهاشون درد و دل کنیم البته اون ها هم از قصد این طور رفتار نمیکردن و اکثرا از سر ناآگاهی بود و نباید مقصربدونیمشون شکر وجودشون که به همه دنیا می ارزه

اینکه همیشه شاهد دعوا ها و بی احترامی هاشون بهم بودم ،اینکه اعتماد بنفس از ما میگرفتن و ترسو بار اومدیم ،اینکه برا هر کاری التماس میکردیم ،و اگر خریدی میکردن یا حتی همون خوراک منت میزاشتن ،اینکه سواستفاده میکردن آزمون باج خواهی خودشون میزدن ب حال بدی و...ما میترسیدم همیشه میگفتن ما بمیریم بدبخت میشید و ترس از دست دادنشون داشتیم ،اینکه هیچوقت ادب شخصیت انسانیت یاد ما ندادن،اینکه اگر موفق می‌شدیم میگفتن بخاطر ما بوده و گرنه هیچی نیستید

و همیشه اشتباهاتمو توی جمع میگفت و همه منو تنبیه میکردن علاوه بر اینکه خودش هم میکرد

اینکه ازبس غرورمو‌مادرم خورد میکرد و هیچوقت به من نگفت تو زیبایی همش مبگفت موهات کمه چاقی زشتی

من خداروشکر مشکلی نداشتم باخانواده م
مشکلم جزئیه
مثلا خونه رو عوض کردیم بهشون اولش نگفتیم ناراحت شدن تبریک نگفتن و ...
مجردم بودم چون هرچی میخواستم برام فراهم میکردن یکم تنبل بار اومدم خودم تلاش نمیکنم واسه چیزی ک میخوام

همیشه مامانم تحقیرم میکرد بابام هیچ وقت نبود همیشه مامانم منت میزاشت سرمون برای اینکه یه سقف بالا سرمونه برای اینکه یه بشقاب غذا جلومونه برای اینکه کلاس‌ مینوشت مارو برای هر چیزی که وظیفه اش بود اما منت میزاشت حتی دانشگاه رفتم،سرکار رفتم بهم میگفت من نبودم هیچ ... نمیشدی .خیر سرشون هر دو فرهنگی هستن💔

بی توجهی: وقتی کوچیک بودم ب ابجیام ک بزرگ بودن توجه میکرد مامانم و وقتی من بزرگ شدم ب داداشم ک کوچیکتر بود
تمسخر:ب ظاهر و لباس رسیدگی نمیشد من دندونم نیاز ب ارتودنسی داشت اصلا مهم نبود و جالب اینه ک اصلا ندیده بودن تا چندین سال
منت گذاشتن : وقتی یکاریو انجام میدن انقد منت میذارن ک کلا پشیمون میکنن ادمو
تبعیض:بین بچه ها فرق میذاشتن

دعواهای پدرو مادرم
استرس های مادرم
اینکه حرف مردم براشون مهم بود
اینکه همش مرتب ومودب وشاگرد اول باشی
اینکه به دیییییگران ثابت کنیم خوبیم

مامانم همیشه جلو بقیه بابام رو ضایع میکرد ما همیشه استرس داشتیم تا تو یه جمع هستیم اینکار کنه و بابامون عصبی بشه

پدر مادرم یه سره دعوا میکردن مامانم سال در ماه نبود قهر میکرد میرفت ماهم رو هوا می موندیم. مخصوصا عیدا خیلی سخت بود تنها بودیم

همیشه وقتی حرف میزدم یکی میومد وسط حرفم و من میموندم و یک جمله ناتمام و همیشه این حس رو داشتم که برا هیشکی مهم نیستم و سعی میکردم کمتر حرف بزنم

سوال های مرتبط