این داستان:
سوتی تاریخی



رفتم داروخونه میخوام بگم شیر خشک نان میخوام 😐
برگشتم گفتم نان خشک میخوام 😩😂

خخخخخخخ خدا هدایتت کنه با بد بختی بچه حوابندم یهویی اینو خوندم بلند خندم گرفت بیدار شدددددددددد

وااای یاد خودمون افتادم
بابای من اتوبوس داشت یه کورد هر روز صبح براش بار میاورد ماهم تورکیم صبح زنگ زد بابام رفته بود نون بخره مامانم هرچی اسرار کرد پاشو جواب بده من پانشدم مامانم گوشیو برداشت گفت حسین آقا نیست مامانم گفت رفته نون بفروشه من زیر لحاف غش کردم

وای خدا خخخخخخ

😂😂عالی بود

🤣🤣🤣

عجب😂😂😂😂مسئول داروخانه چی گفت حالا🤣

اینکه خوبه من اومدم درمورد کیان پیر فلک حرف بزنم یهو گفتم کیان ک...،که یهو بچه ها جمعش کردن 😅😬

لعنتی😂😂😂🤣🤣👊👊

خبببببببب😂😂😂😂😂در جواب اونا چی گفتننن🤣🤣🤣

خدا خیرت بده ، کلی خندیدم ، دخترمم خواب بود ولی یه تکونی خورد😂😂

ای مردم دمت گرم نیاز داشتم به اینقد خنده منو شوهرم با هم خندیدیم

جررر🤣🤣🤣

عالی بووووود😂

😂😂😂😂

پیش میاد🤣🤣

وایییی😄😄😄

😂😂😂😂😂😂😂😂واااااییی ترکیدم