۱۳ پاسخ

شوهرمن وقتی اومدملاقات دقیقا همون تایمی بودکه پرستار به من گفت پاشوراه برومنم نمیتونستم خواهرام کمکم کردن ازروتخت بلندشدم باهرقدم گریه میکردم که شوهرم رسیدمنوتواون وضع دیدانقدرترسیداوندگفت ولش کنیدخودم میبرمش باگریه ی من اونم گریه میکردتندتندسرمدمیبوسید

زایمان من اورژانسی شد ساعت ۱۱شب.کیسه آبم پاره شده بود شوهرم بیشتر از من هول کرده بود موقعی که داشتم میرفتم اتاق عمل شوهرم رفت کیت بندناف بیاره تا برسه بیمارستان من زایمان کردم اینقدر یهویی شد که حتی فرصت استرس گرفتنم نداشتم فرداش ساعت۸ رفته بود یه گل خریده بود دیدن داشت😂برای گل خیلی باسلیقه س ولی نمیدونم چرا با زایمانم اون دسته گلو گرفت😂

برای زایمانم رفتم شهر خودم، صبح که رفتم بیمارستان شوهرم هم راه افتاده بود از شهرشون، اتاق خصوصی زایمان داشتم و خواهرم تا لحظه زایمان پیشم بود، هزار بار زنگ زد و حالم رو پرسید، وقتی بچه به دنیا اومد و گذاشتمش روی سینمو خواهرم اومد توی اتاق، زنگ زدم به شوهرم هنوز نرسیده بود، گفتم بزن کنار صدای گریه بچه رو که شنید و عکسهایی که واسش فرستادم پشت تلفن دادمیزد قربونت برم ، قربون تو و بچم برم، 90 کیلومتر راه رو تو 40 دقیقه اومده بود تازه دست گل و شیرینی هم خریده بود فکر کنم با دنده هوایی اومده بود

منم یه روز قبل از زایمانم بستری شدم وفتیم زایمان کردم یه دسته گل و یه پرس غذادگرفت اومد نذاشتن بیاد داخل دادش مادرشوهرم اوردشون بعد خودم رفتم پیشش جلو در زایشگاه بود همین که دیدم زد زیر خنده میگفت خوش تیپ چقد خوشتیپ شدیه لباسا بیمارستان تنم بود مسخرشون میکرد

من شوهرم پیشم بود بعدم که بچه اومد وازشدت خستگی گریم گرفته بود بغلم کرد ارومم کرد بعدرفت سراغ بچه 😍بعدم که گل وشیرینی برای همه گرفت

شوهر من تو اتاق عمل پیشم بود و لحظه ای که بچه رو درآوردن خیلی ذوق کرد و بهم گفت خیلی خوشگله😅

من زایمانم اورژانسی بود با شرابط بدی ک تا صبحش شب قبل از ترس زایمان طبیعی گریه کرده بودم و هردو نخوابیده بودیم
صبح با همسر و مامامم رفتبم بیمارستان رفتم بخش مامایی دیگ نزاشتن بیام ببینمش بردن ازش رضایت گرفتن
من فقط گریه اون پر استرس پشت اتاق عمل مامانم گفت راهرورو ده هزار بار قدم زده فقط رفته اتاقو رزرو کرده اومده از ترسش ک مبادا بیایم بیرون نباشه اصلا گل هم نخرید
از اتاق عمل اومدم اومد خیلی خوشحاللللل بردم تو اتاق بعدش دخترمو اوردن اصلا دیگ رو ابرا بود شبم خودش موند پیشم

من سزارین بودم
منو‌ خیلی توی ریکاوری نگه داشته بودن و‌خیلی همسرم نکران شده بود،
وقتی اوردنم‌توی اتاق هنگ کردم
چون گفته بود اتاق رو تزیین کنن، اتاق با کلی بادکنک و گل و عروسک‌تزیین شده بود، خیلی ذوق کردم 🥰

لحظه زایمان نبود بعد از زایمان اومد منم هنوز تو بخش نبرده بودن تو اتاق زایمان بودم یه باکس گل خیلی بزرگ آورد منم زایمانم طبیعی بود اصلاً حال وحوصله نداشتم خوابم میومد شدید باکس گل بهم داد بقلم کرد بوسم داد بعد بچه رو بقل کرد بعد کلی هم ازمون عکس گرفت خواهرشوهرم...🤣🤣🤣الاً به عکسا نگاه میکنم کلی خندم میگیره که چرا قیافم اینجوری بود تو عکس الکی خندیده بودم معلوم بود

برای منم گل نگرفت، چون ماشین خریده بودیم دوروز قبلش ،و اینکه با اینکه طبیعی بودم بیمارستانم خصوصی بود خیلی گرون در اومد پول نداشتیم بخره


ولی بهش گفتم وام بچرو گرفتی واسش ی گل بگیر

من اول که میخاستم برم خیلی استرس داشتم پا به پام قشنگ گریع کرد🤣🤣
بعد زایمان من بدون درد رفتم ۱۵ ساعت اون تو بودم بعد شوهرم دید که من چقدر عذاب کشیدم قرار بود لسم دخترمونو بزاره گندم اما من گفتم نه سلین د بعد خودش رفته بود گذاشته بود سلین حتا گل هم واسم خریده بود اون لحظه که مارو دید اصلا نمیدونم چجوری برات توضیح بدم خیلی خوشحال بود

زایمان اولم شوهرم یه دسته گل مصنوعی آورد بماند که بعد خریدن فهمیده بود چ گندی زده😂😂😂😂 بعد اومد نشست پیشم گوشه دهنش کج کرد گفت طبیعی یا سزارین🤦🤦🤦🤣🤣🤣 حالا بقران نمیدونست چی به چیه

بوس و بغلو گریع😂😂😂منم از درد هی گریه میکردم بشدتم گرمم بود اینم حلقع زده بود رو من و کلید کرده بود رو کلمه ی قربونت برم😐😂لنارم سفت گرفته بود ک کسی بوسش نکنه😑

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۶
ساعت ۱۱:۳۸ دقیقه دنیا اومد گذاشتنش روتخت مخصوص نوزاد تمیزش کردن بعد گذاشتنش بغلم وای خیلی حس خاص و قشنگی بود ایشالله قسمت همه چشم انتظارا واقعا حس قشنگ و لحظه نابیه، بردنش برای قد وزن و دکترم تقریبا چهل دیقه طول کشید بخیه هامو بزنه، وقتی دخترم دنیا اومد هم دکترم هم پرستارا هی میگفتن تو چجوری میخاستی اینو طبیعی دنیا بیاری، واقعا میخاستی طبیعی زایمان کنی؟ دکترم هی میگفت وزنشو بهم بگید و ملورین خانم مارو سوپرایزکرد، سونو وزنشو گفته بودن ۳۶۲۰ ولی وقتی دنیا اومد ۳۹۲۰ بود، بعد زدن بخیه هام بردنم ریکاوری و خیلی خون از دست دادم دستیار دکترم ک کمکش میکرد ب اون یکی پرستار می‌گفت خون خالیم تو چکمه هام پر خونه ، تو ریکاوری دختر قشنگمو گذاشتن ی ساعت تو بغل تماس پوست با پوست و بهش شیر دادم واقعا نمیتونم توصیف کنم ک چقد حس و حال قشنگی بود.بخش خیلی شلوغ بود و دوساعت تو ریکاوری بودم واقعا خسته کننده بود،وقتی خاستن ببرنم بخش شکممو فشار دادن ک درد اونم قابل تحمل بود ولی تخت بغلیم خیلی سرو صدا کرد خیلی ترسیدم ولی برای من اونقد وحشتناک نبود . رفتیم بخش ،همراه هام اومدن دیدنم ولی بااینکه بی حسی تو بدنم بود درد داشتم ک برای همه عجیب بود ،
شیاف زدن ک اروم شدم.
مامان سامیار مامان سامیار ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من قسمت اول

سلام مامان جونی ها اینم ماجرای زایمان من…
شب قبلش موقع شام خوردن فندوقم خودشو داخل شکمم سفت میکرد وقتی به شوهرم گفتم گفت ماهه اخره جاش تنگه داره بزرگ میشه واسه اون منم گفتم اااا خب پس😂
بعد شام یه کمر درد اومد سراغ من ولی از اونا نبود که بگیره ول کنه واسه همین شک نکردم بازم به شوهرم گفتم گفت به سرما دادی کمرتو واسه اون منم گفتم اااا خب ‌پس😂😂😂 همسر محترم واسه خودش یپا دکتر شده بود رفت واسم پتو اورد کشید رو کمرمم توی اون گرما
از اونجایی که من ریسک زایمان زودرس داشتم و استراحت نسبی بودم اجازه پیاده روی نداشتم تا ۳۶ هفته شیاف مصرف میکردم از زایمان طبیعی هم فوق العاده وحشت داشتم وقتی به دکترم گفتم سزارین گفت مطلقا ن گفتم هزینه اش رو میدم گفت ن فرم بدنت خوبه من تورو اصلا هشت لایه نمیبرم تو بدنت اماده زایمان طبیعیه گفتم من فوبیا دارم گفت برو روانشناس گفتم من تا حالا استراحت بودم اصلا ورزش های زایمان طبیعی رو انجام ندادم گفت از این به بعد انجام بده😂😂😂😂😂
مامان هدی 🌱 مامان هدی 🌱 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۴ و اخر

حدود ساعت ۳ بود ک فول شده بودم و سر بچه اومد پایین گفتم همسرم بیاد پیشم ، چون ییمارستان خصوصی بود ، خودشم دوست داشت بیاد، من ک خیلی راضی بودم ک همراهم بود
تا اونموقع به مامانم خبر نداده بودم چون نمیدونستم چقدر طول می‌کشه و خیلی استرس میگیره ، اونموقع خبر دادیم بهش
بعد این بیشتر فشار بود تا درد ، خود رحم منقبض میشد و فشار وارد میکرد برای خروج بچه ، دیگه دست من نبود زورا ، تا میخواستم استراحت کنم و ابی بخورم دوباره زورم میومد😅
ساعت ۳:۴۰ بود ک بچه با یه حرکت به دنیا اومد و دخترمو گذاشتنش بغلم🥹 ناخودآگاه گریه میکردم ، و واقعا دیگه هیچ دردی نداشتم ، من همیشه فکر میکردم شعاره اینا ولی واقعا دردا تموم شده بود و یادم رفت همش ❤️😭 یه ساعت تماس پوست با پوست داشتیم ک بعدش ببرنش برای قد و وزن
مامانم وقتی رسید بچه به دنیا اومده بود 😁
حدود ۷ ،۸ تا بخیه خوردم ک ماما میگفت اگه پرینه ات کوتاه نبود اصلا بخیه نمیخوردی
اگه این بخیه لامصب نبود همه‌چی تموم شده بود همون موقع😂 بیشتر اذیت من بخاطر این بود برشم صاف به سمت مقعد بودو اخری ک نزدیک اونجا بود خیلی اذیت میکرد نه بقیه
درکل بااینکه بخیه اذیت کرد من به شدت از طبیعی راضی بودم و خداروشکر خدا کمکم کرد زایمانم خوب بود و زیاد اذیت نشدم
امیدوارم زایمان همه خوب باشه و بسلامتی بچه هاتونو بغل بگیرین ❤️
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان دردونه مامان دردونه ۴ ماهگی
۱۲۰، واکسن دوماهگی (۵)
آخرین نکات
زیاد شنیده بودم که واکسن دوماهگی سخته، ولی سخت نبود. فقط چون بار اول یود تنش روحی بزرگی بود برام. از قبلش استرس داشتم. در حدی که وقتی رسیدم خونه بدنم حالت کوفتگی داشت. بعدشم با اینکه چیزی نبود و اتفاقی نیفتاده بود‌ استرس داشتم ولی به خودم گفتم اگه بچه سومت بود یا واکسن چهارمش بود چجوری رفتار میکردی؟ قطعا خیلی معمولی. به این که فکر کردم دیگه کلا ریلکس شدم! فقط حواسم به کنترل تبش بود. همین.
سختی واکسن دوماهگی به همینه که بار اول هست و اون لحظه تزریق واکسن که یه دفعه گریه میکنه و خیلی دردش میاد برای من سخت بود. اولین بار بود اینجوری گریه اش رو میدیدم، بعدش هم بعض کرد و لبهاشو ورمیچید اولین بار بود بغضشو میدیدم😢 وقتی تو بغلم بود ناله های کوچولو میکرد، اولین بار بود ناله اش رو میشنیدم. دلم خیلی به درد اومد براش ولی همه شون موقتی بودن و به هر حال برای هرچیزی یه اولین باری هست.
ایشالا برای شما هم آسون باشه. در حد معمول استرس داشته باشین واقعا سخت نیست که بخواین خودتونو اذیت کنین بابتش😉