یادش بخیر 🥲😍
پارسال از صبح زود تا عصر این دکتر و اون دکتر میکردم و میرفتم بلوک زایمان دقیق ۳۸ هفته بودم 🤭🤰( به خاطر خارش شدیدی که یه هفته بود گرفتارش شده بودم)
نوار قلب اینا گرفتن و گفتن این خارش هیچ درمانی نداره به جز زایمان حتما باید زایمان کنی چون هم برای خودت هم برای جنین خطره...
برگشتم خونه زیاد جدی نگرفتم حرفاشونو از شدت خستگی منو شوهرم خوابمون برد تا ۸ شب😅😂
گوشیمون زنگ خورد بیدار شدیم از خانه بهداشت زنگ زدن گفتن بلوک زایمان گفته بیتا چرا برنگشته برای زایمان ما گفتیم بره وسایل بیاره برگرده...
این دفعه جدی استرس گرفتم و کمی ترس داشتم.
خونمون کامیارانه رفتم بلوک زایمان گفت باید حتما زایمان کنی گفتم خب من میخوام برم کرمانشاه گفت هرجا میری برو فقط زایمان کن...
دیگه برگشتم خونه وسایل هامو جمع کردم و رفتم کرمانشاه رسیدم بیمارستان خصوصی امان حسین
براشون توضیح دادم اونا هم گفتن برو تا معاینه‌ات کنیم معاینه کرد گفت خانوم ۵ سانت رحمت بازه درد اینا نداری🙄😳😳منم گفتم نه والا هیچی (نگو خارش بدن من درد من بوده) بار دوم معاینه کرد کیسه آبم ترکید رفتم اتاق بعدی لباس اینا بهم دادن آمپول فشار بهم زدن ۱۱ دردام شروع شدن یواش یواش🤕🤕
اینم بگم اصلا برام سخت نبود دردش قابل تحمل بود هرچی هم میگفتن گوش میدادم و انجام می‌دادم 😍نزدیک ۱۲ و ۲۰ دیقه شد فول شدم رفتم اتاق زایمان و بخیه ۱۲ و نیم آیهان پسرم نازم به دنیا اومد 😍😍🥺🥺🥺از ذوق داشتم میمردم ولی خدایی خیلی زایمانم راحت بود😍
یادش بخیر خاطره دلنشینی بود الان ساعت ۱۲ و نیم شب آیهان خوشگل من ۱ ساله میشه فداش بشم 😍😍😍🥰🥰🥰🥰
خداروشکر بابت وجودت نفس مامان 😘😘😘

تصویر
۷ پاسخ

جانم یکسالگیت مبارگ گل پسر😍😍😍😍

تولدش مبارک.ان شاءالله تولد۱۲۰سالگیش🤲🏽💚💜😍
دخترمنم ازین ماشینها سبز و بنفشش رو داره😂😂😂

منم۳تا اوردم خیلی راحت بودم

مبارک باشه عزیزم

ای جانم
ان شالله زنده و سلامت باشه آیهان عزیز

منم خارش شدید داشتم گفتن خطرناکه باید ۳۷ هفته زایمان کنی آنزیمهای کبدت رفته بالا ولی من صبر کردم تا ۳۹ هفته آخرشم معلوم شد علتش حساسیت به جفت بوده ایکاش بیشتر صبر میکردم وحداقل ازمایش میدادم البته گفتم به دکتر گفت نیاز به ازمایش نیست وقتشه دیگه زایمان کن 😏

خوشبحالت زایمانت راحت بود من که ۱۷سالمه زایمان کردم..انقد ماما باهام بد برخورد میکرد آخه نمی‌تونستم همکاری کنم... دردام زیاد بود از معاینه خیلی میترسیدم ماما هم گفت بچه آوردن که بچه بیاره ...خیلی ترسیده بودم مامانمم نمیذاشتن داخل بیاد ...چون همکاری نمیتونستم بکنم ۸سانت بودم قیچی کرد کلی بخیه خوردم تا دوماه بخیه هام درد داشت نمی‌تونستم راست بشینم بچمو شیر بدم خیلی سخت گذشت

سوال های مرتبط

مامان علی مامان علی ۱۳ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان آدرین 👩‍👧 مامان آدرین 👩‍👧 ۱۶ ماهگی
دلم خواست خاطره زایمانم تعریف کنم 😁
تصمیم گرفتم برای زایمان طبیعی و بیمارستان میلاد
بارداری خوبی داشتم خداروشکر و بد ویار نبودم
۳۶ هفته و ۵ روز لکه بینی دیدم ساعت ۵ صبح
رفتیم بیمارستان و گفتن دو سانت بازی برو برای زایمان
رفتم زایشگاه بدون درد و تو اتاق سه نفر بودیم
تقریبا از ده صبح تا ۴ بعدازظهر همینجوری بیکار به درد و جیغ بقیه نگاه میکنم بعضیا سر یکساعت بعضیا سه چهار ساعت درد میکشیدن
یه دختر تقریبا ۱۲ ساعتی اونجا بود ۵ سانت باز شده بود و هنوز زایمان نکرده بود
منو دیدن درد ندارم محض احتیاط بردن بخش یه شب بمونم
بعدم ترخیص 😁دیگه اطرافیان گفتن تو رفتی زایشگاه عمرا دیگه طبیعی بیاری از استرس ولی واقعا استرس نداشتم چون دیدم بدنا باهم فرق میکنن
نقریبا تو ۳۷ هفته شروع کردم پیاده روی و پله و رابطه بدون جلوگیری
۳۸ هفته و ۵ روز روز تاسوعا احساس کردم پسرم تکوناش کمه ساعت ۴ بعدازظهر رفتیم بیمارستان میلاد معاینه کرد ۲.۵ ساعت باز بودم بعدم تا بستری بشم شد ساعت ۷ از شانس خوبم یه اتاق یه نفره بهم افتاد من بودم و پرستار چون راجب زایمان تحقیق کرده بودم با پرستار همکاری کردم کارایی ک میگفت انجام میدادم بخوام از دردش بگم جوری ک انگار سنگ بزرگ و سنکین میزارن رو شکمت و نفست بالا نمیاد بعدم گفتم برام آمپول اپیدورال بزنن ک بنظرم دردش کم کرد ساعت ۰۰:۴۰ دقیقه زایمان کردم 😍🥰 آخی چه زود گذشت
مامان باربد مامان باربد ۱۵ ماهگی
پارسال این موقع دقیقا رفتم پیاده روی و کیسه ابم پاره شد
سه روز بود مامانم میگفت صورتت معلومه زایمان میکنی
دردای کاذبم زیاد داشتم میگفت بیا خونمون نرفته بودم اون اومد خونه ما
میگفت زنی که وقت زایمانشه نباید تنها بمونه
شوهر منم معدن کار میکنه بهش زنگ میزدم دوساعت حداقل طول میکشید تا بمن برسه
خلاصه پارسال اینموقع روز سوم بود میخواستم برم بیمارستان برای معاینه
مامانم گفت اگه دهانه رحمت باز تر نشده بود من میرم خونمون دوروز دیگه دوباره میام
رفتیم و گفت تغییری نکردی ۳۹ هفته بودم یکسانت باز بود
اومدیم مامانمو بزاریم خونشون با ما هم فاصلش زیاده
دیدیم مامانم کلید نداره کسیم خونه نبود سر ظهر به ناچار برگشت خونه ما.من خیلی خسته بودم هی مامانم گفت نهار بخور گفتم میخوام بخوابم.یکم خوابیدم گیر دادم برم پیاده روی
مامانم خداروشکر باهام اومد.حر۱م گرفته بود چرا زایمان نمیکنم.تو برق افتاب رفتیم پارک پیاده روی نیم ساعتی راه رفتم که کیسه ابم وسط پارک پاره شد😱😱😱
خداروشکر میکنم فقط نرفت خونشون مامانم
اگه میرفت من سکته میکردم تنهایی از استرس.
ساعت ۱۲/۵ شبم اقا باربد بدنیا اومد و بخاطر نیم ساعت بجای ۲۱ مرداد شد متولد ۲۲ مرداد
😍😍😍😍
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
خلاصه راه افتادیم بریم بیمارستان .شوهرم ی آهنگ شاددد گزاشت و امیدواری میداد.ساعت۵ رسیدیم .از ماشین پیاده شدم اصلن باورم نمیشد ک میخام برم زایمان کنم میگفتم ینی چی .رفتم معاینه شدم اونم گفت ی سانتی.دیگ کارارو انجام دادیم ک بستری شم.ب شوهرمم گفتن برو مای بی بی و کیک و آبمیوه و دمپایی و ...اینا بگیرو بیا.ب منم ی لباس و ی کلاه دادن گفتن اینارو بپوش تا شوهرت بیاد ببریمت بلوک زایمان.شوهرم اومد و کیک و آبمیوه رو داد بهم .پیش خودم میگفتم مگه من نمیخام برم زایمان کنم اینا برا چیمه.بازم یه ویلچر آوردن و ی پرستار بود یا ماما اومد ک منو ببره بلوک زایمان.تا دم در هم شوهرم اومد.رفتم داخل ترس داشتم خیلی بهم دیدم اونجا همه ناله میکنن بدتررررشدم.بعد دیدم تو هر اتاق دوسه تخت هست ولی ماما منو برد ی اتاق ک تنها بودم.درازکشیدم ی چی ب شکمم وسط کرد صدای قلب پسرم اومد.بعد گفت شیف من تموم شد الان یکی دیگ میادبالاسرت و رفت.ساعت ۷بود یا۸.همچنان داشتم فک میکردم ک چ زایمان راحتی انقد میگن درد داره پس کو.ماما بعدی ک اومد دیگ داستان شروع شد برام آمپول فشار زد .دردای من کم کم شروع شد ولی خب میشد تحمل کنی ساعت ۱۰ماما دوباره اومد دسکش پوشید ک بیاد معاینه کنه انقدد درد داشت ک من خاستم دستشو بگیرم گفت مامان منو نگیر تختو بگیر .جالبه صدام میکردن مامان.من قند تو دلم آب میشد.خلاصه گفت دوسانتی.ی کیک و آبمیوه داد بخورم و رفت.دوتادانشجو اومدن چندتا سوال پرسیدن و پیشم وایسادن برا خودشون تعریف میکردن.بعد یکی خییلی ناله میکرد از اونا پرسیدم چرا انقدد زیاد ناله می‌کنه اونا هم گفتن اون زیادی لوسه وگرنه تو همون مرحله آیه ک تو هستی.همچنان من درد داشتم مث درد پریودی شد
مامان جانا مامان جانا ۱۲ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢