۶ پاسخ

بچه ۱۸ ماهه رو که به راحتی نمیشه ازپوشاک گرفت.حداقل باید دوسالش بشه چه بسا اکثر بچه ها سه سالگی ازپوشاک جدا میشن به فرض جدا هم شد آسون نمیشه باید منتظر بمونی کامل بشوریش بعد بیاریش بیرون.در کل بچه تا وقتی بره مدرسه سخته

خدا شر آدمارو بخودشون برگردونه. سگ از اینا مهربونتره

چقد دلم برای بچت میسوزه اون الان استرس گرفته از دعواهاتون شاید دلیل غذا نخوردنش جدایی از مادر و استرس و تنش هست ....دلم برای تو هم میسوزه خواهر ک کاری نمیتونی بکنی میون این بی سواد و بی فرهنگا گیر کردی

به خواهر شوهره عوضیت بگو واسه همین دل سیاه و کثیفته که خدا بهت دختر نداده خدا نشناس.خدا همینجوری پسرتو ازت جدا کنه تا دردش بیفته تو دلت .تا مادرو از بچه اش جدا نکنی .اشغال تو پرستاری که جون مردم رو نجات بدی نه اینکه جون یه مادر رو از دوری بچه اش بگیری

چرا طلاق نمیگیری

تو تنها موندی خونه یا خونه پدرتی

سوال های مرتبط

مامان قند عسلم مامان قند عسلم ۳ سالگی
زنگ زدم بهش میگم بچه رو بردار بیار بچه مادر میخواد اون تو دوره از پوشک گرفتنه اضطراب داره یبوست داره
مرد بی آبرو با صدای بلند که همه بشنون بهم گفت هر وقت مادر و برادر روانیت و فراموش کردی میارمش
زود به خواهره زنگ زدم دیدم بهم ریخته گفت شما طلاق بگیرین من بزرگش نمیکنم پسر هجده ساله دارم دخترتون هم خوب نیس اینجا باشه صلاح نیس
گفتم شما میگی من دخالتی نمیکنم بعد دنبالش میگی چرا دخترت و هجده ماهگی از پوشک نگرفتی یا میگی چرا دخترت غذا نمیخوره اینا دخالت نیس گفت من در مورد مرسانا حرف میزنم به اینا دخالت نمیگن گفتم این که میگی پیش مشاور نرین چی بهش چی میگن
اگه مشکلی داری یواشکی زنگ بزن بهم بگو مثلا فلان ...
گفتم بهش بگو مادر و فرزند کوچکش و ازش جدا کردی آه مادر گریبانگیر میشه به مادر بدی نکنه
برا من کاری نداره دو هفته بچه رو میزارم پیشش خودش میاد میوفته به دست و پام یا دنبال طلاقم و میگیرم قانونا هفت سالگی دستمه دستش و میزارم تو حنا سوزه میکشه چون وابسته مرساناس
کاری نکنه که خشم من بیدار بشه تا الان مدارا کردم
مامان نفس مامان نفس ۳ سالگی
مامانا امشب حنابندون پسر عموم بود بعد سر یه دلخوری از شب چله از پارسال شوهرم میگفت نمیریم عروسی پسر عموت و خیلیم محکم به همه هم گفته بود دوهفتس بحث داریم ظهر مامانم بهش پیام داده بیاد گفته نه مادر شوهرم بهش گفت گفت نه اصلاااا خلاصه که منم زورش نکردم گفتم هر جور راحتی بعد عصر با دخترم رفتیم پارک ساعت ۷ زنگ زده که برین خونه اماده شین برین به خاطر تو میریم حالا از اون اصرار و از من انکار گفتم من اصن دوست ندارم برم جایی که شوهرم دوست نداره( الکی مثلا🤪) هی گفت نه برا تو میام خلاصه رفتیم اونجا انقدر بابا و مامان و عمه هام خوشحال شدن هی تشکر کردن اومدیم 😁 شوهرمم که با پسر عموم خوب نیود اخر کار رفته بود غذا میکشید کمکشون خلاصه که سیاست زنانه داشته باشید 🤪😁 شوهرم تو بحثای اخیر میگه نکنه پسر عموت میخواسته بیاد بگیرتت که انقدر سنگش و به سینه میزنی😑اخه پسر عموم از من کوچیکتره از بچگی باهم بزرگ شدیم هیچ وقتم حرفی نبوده بینمون بعد ببین چه برداشتی میکنن شوهرا