پارت ۵


وای اصلا نیومدن معاینه کنند ولی خودمونیم من انگار نه انگار داشتم میزاییدم دیگه ساعت تقریبا نزدیک به ۱۰ که شد گفتم بیاین بچم داره میاد باور میکنین هیچکی نیومد فکر میکردن درر ندارم تخت کناریم ماما داشت
بعد این ماما داشت رد میشد یهو گفت عه بیاین سر بچه اش بیرونه اونجا واسم آمپول بی دردی زدن واقعا چرا اونموقع زدن نمیدونم حالا که دیرشده بود دیگه نمیزدید مامام اومد سریع ویلچر آورد منو برد تو اتاق روی تخت گفت وایستا دکترت طبقه پایینه زنگ بزنم بیاد منم که خسته شده بودم از همون اول که وارد زایشگاه شدم گفتم باید زود بزایم تموم بشه تا پاش رو از در گزاشت بیرون با ۲تا زور قوی و در عرض ۲ثانیه بچم اومد بیرون ساعت ۱۰ صبح بود فقط گفتم ماما محمدی بیا که بچم اومد حتی وقت نکرد زنگ بزنه دکتر پسرمو گزاشت رو شکمم کوچولوی من دوتا سرفه کرد که قند تو دلم آب شد از اولی که اومدم زایشگاه تا اون لحظه صدای منو نشنیده بودن بس ساکت بودم ولی وقتی پسرمو دیدم چنان از ته دل داد میزنم قربون صدقه اش میرفتم بلند میگفتم پسرقشنگم گریه نکن دردت به جونم گریه نکن قشنگ مامان 🥹
پسرمو بردن تمیز کنن راستی با قیچی هم برش ندادن دیگه خودش .....
دیگه روی تختی که تمیزش میکردن یک نوزاد پسر دیگه ام بود تو اون حالم میگفتم حواستون باشه عوض نشه پسرم ماماهم میگفت نه بابا ببین چقدر شبیه به توعه
همینجور قربون صدقه اش که میرفتم کم کم اونجا آمپول داشت اثر می‌کرد دیگه کلا رفتم یه دنیا دیگه یهو حس کردم از سوزش دارم میمیرم

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان ninimaryam مامان ninimaryam ۷ ماهگی
من کفتم زور دارم خیلی از درد خارجه‌گفت‌ما بهت امپول زور نزدیم گفتم به خدا زور دارم ماما اومد چک کرد بدو بدو رفت بیرون دیدم‌داره با اونیکی‌ماما پچ‌پچ‌میکنه‌اومد‌گفت‌زنگ‌زدیم‌دکتر بیاد زایمان میکنی گفتم ساعت چنده کفت ۲:۳۰ منم از طرفی ناراحتم که از شوهرم خبر ندارم نگو‌اونده‌خودشو‌رسونده بیرونه ولی من‌نمیدونم اونیکی‌پرستار که جوون تره اومد معاینه کرد گفت وای بچه بیرونهدکه زور بزن‌اونیکی‌گفت‌نزن‌بزار‌دکترت بیاد ازین حرفا دیدن‌داره بچه میاد منو بردن اتاق زایشگاه هیچکس نبود بیمارستان یدونه من بودم تو بخش منو که میبردن زایشگاه مامانم و مادر شوهرمو دسدم‌ولی شوهرم نبود ته دلم‌خالی شد . از شانس‌من دوتا ماما که بودن اونجا نثل فرشته بودن خیلی مهربون و هوای متو داشتن .نگو شوهرم احازه گرفته بیاد منو ببینه هیچکشو‌نمیزارن ولی یهمو دیدن مهدی اومد بوسم کرد دیدمش رفت دکترم اومد چندتا زور زدم ولی واسه زور اخر دیگه خسته بودم زورم‌ تموم شده بود یکی از ماماها رو شکمم بود فشار میداد مه کمکک‌کنه
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
تا دیدن سریع لباس اوردن و تنم کردن و با ویلچر بردنم سمتی دری که ازش صدای جیغ میومد 😂
اول که ضربان قلب میگرفتن ازم میگفتم اون دره چیه چرا جیغ میزنن ماماها میخندیدن میگفت بالاخره میری اونجا میفهمی در حال رفتن برگشتم به مامانم نگاه کردم بغض کرده بود بهم گفت نترسی هیچی نیست زود تموم میشه دقیقا عین این بچه هایی که میخان آمپول بزنن دلواپسم شده بود
خیلی هم که زود تموم شد و هیچی نبود😂
رفتم روی تخت یه کش دور کمرم وصل کردن تخت کناریم جییییغ میزد منم هول کرده نگاهش میکردم اومدن بردنش یه اتاقی که میزاییدن اونجا یک جیغاییی میزد بند دلم پاره شد دردام هر دقیقه شدیدتر میشد باز یک ماما اومد و باز معاینه گفت ۱ سانتی ده دقیقه بعدش ماماها عوض شدن باز مامای جدید اومد معاینه گفتم ده دقیقه پیش معاینه کردن گفت منکه نکردم اومد گفت دارم معاینه تحریکی میکنم دوسانت شدی خوشحال شدم که روند زایمان سریع تر میشه هیچی نمیگفتم ک رفت باز یه ربع بعدش یکی دیگه اومد 😱 باز معاینه و گفت ۱ سانتی حرصم گرفت قبلی الکی معاینه کرده بود تخت کناریم ۳۵هفته بود کیسه آبش پاره شده بود تخت اونورترم ۳۸هفته و کیسه آبش پاره 😂
هممون کیسه آبمون پاره شده بود ساعت ۳ بستری شده بودم گفتم درخواست ماما خصوصی دارم گفتن دردت شروع بشه زنگ میزنیم گفتم آمپول فشار گفت دردت شدید نیست 😒 زیرم کثیف بود نشسته بودم ماما گفت چرا دراز نمیکشی گفتم کثیفه چندشم میشه گفت خوب زودتر میگفتی تمیز میکردن خلاصه تمیز کردن و دراز کشیدم ساعت ۵ معاینه کردن گفتن ۴سانتی این بین واسم ساک هم آورده بودن توش کفش آب آبمیوه و خرما بود میگفتن بخورین منم وقتی درد دارم تهوع میگرفتم هی میخورم هی بالا می‌آوردم میگفتن باید بخوری
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
ديگه خلاصه منو به زور بردن بالا
لباسمو عوض كردم
يه دوز امپول ريه زدن
(٣٠ هفته هم يه دوز زده بودم)
گوشيمو داده بودم شًوهرم ولي يكي از پرستارا ديد من دارم گريه ميكنم رفت گوشيمو اورد گفت بيا با شوهرت حرف بزن بعد ديد اروم نميشم رفت خود شوهرمو اورد🤣
اونجا چند نفر بودن كه امپول فشار زده بودن كه دردشون بگيره
و داشتن چيز ميز ميخوردن و فقط من بينشون درد داشتم
يه سرم بهم وصل كردن و امپول رو زدن منم از ترس گلاب به روتون هي حالم بد ميشد بالا مياوردم
تا ساعت ٣ تو اون اتاق بودم ان اس تي هم بهم وصل بود
بعدش دكترم اومد گفت دردات چطوره گفتم قابل تحمله
گفت نميخواي زور بزني؟ منم از اونحايي كه ميخواستم سزارين بشم اصلا از طبيعي اطلاعات نداشتم يعني حتي ويدئو هاي طبيعي تو اينستا به پستم ميخورد ميردم ميرفت نميديدم
گفتم زور چيه😐 گفت هروقت احساس كردي ميخواي زور بزني زور بزن
چند دقيقه بعد يه خانم اومد گفت بيا اونور دكتر معاينه بكنه ببينه چند سانت شدي
فكر كنم چون رحمم باز شده بود اصلا معاينه ها درد نداشت و متوجه نميشدم
بعد بهم گفت ٧سانت شدي
ميخوام كيسه ابتو بزنم
منم گريه گريه زجه ميزدماااا
بعد كيسه ابمو با يه سوزن بود فكر كنم زد يه اب داغ يه عالمه ازم اومد بيرون
بعد كم كم دردام بيشتر شد
هي فكر ميكردم دستشويي دارم
دكترم ميگفت دستشويي داري بكن همينجا لگن گذاشتيم
گفتم نميتونم ديگه به زور رفتم دستشويي ولي هيچي نميومد
يكم راه رفتم و گريه كردم ديدم شوهرمو اوردن تو كه بالاسرم باشه
اون منو اونطوري ديد حالش بد شد بهش اب قند دادن فرستادنش بيرون🤣🤣🤣
بعد دكترم گفت بيا بخواب
خوابيدم رو اون تخت پاهامو گذاشتم بالا (ساعت ٣:١٥ بود)
بازم دردم قابل تحمل بود و بيشتر ترسيده بودم
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 3

خلاصه ساعت هفت و نیم بود دیدم کلا زیرم خیس شد تا ملافه بالا زدم دیدم بعله زیرم پر خونه🫤
ماما و دکترا و صدا زدم اومدن بالا سرم دکتره تا حال منو دید اکسیژن وصل کرد
خودش معاینه کرد گفت دختر جون تو که سه سانتی چرا بستری کردن فقط اون لحظه دلم میخواست موهاش و بکنم😅🤣
خلاصه کیسه ابم و پاره کرد گفت بچه آن مدفوع کرده نمیتونی طبیعی بزایی باید بری سز اونم اورژانسی منم از بس گریه میکردم همش باهام دعوا میکرد خلاصه اومدن ازم آزمایش بگیرن منم چون لج کرده بودم میگفتم تا مامانم نیاد نمیزارم ازم آزمایش بگیرین دیدن من خیلی لجباز و ی دنده تشریف دارم مامانم اومد اونم گریه منم گریه میکردم و بگم بخاطر این گریه ها نوار قلب بچه خوب نمی‌زد دیگه سریع سوند وصل کردن که اصلا چیز وحشتناکی نبود سوار ویلچر شدم و راهی اتاق عمل وارد اتاق عمل که شدم عموی همسرم چون دکتر همون بیمارستان زنگ زد که این مریض عروس داداشمه اون لحظه بود که رفتارا باهام صدو هشتاد درجه فرق کردخلاصه دوتا آقا بلندم کردن گذاشتم روی تخت و یکی کمرم و گرفت که آمپول بی حسی زدن من خودم درخواست بیهوشی داشتم اما قبول نکردن آمپول که زدن پاهام داغ شد پرده رو کشیدم جلو روم و بهم گفتن صحبت نکن 🙃
ی دفعه ای انگار نفسم راحت شد دیدم صدای گریه میاد منم با گریه نیکان گریم گرفته بود آوردن گذاشتن روی شکمم که بهترین حس دنیا بود و قلب من ساعت ۸و بیست دقیقه روز ۱۱اردیبهشت ب دنیا اومد 💃💃💃🧸🖤
مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان آتوسا💕 مامان آتوسا💕 ۳ ماهگی
پارت ۴ #
انقد خوشحال شدم که قراره سزارین بشم بعد ۴ ساعت موندن تو زایشگاه اون بهترین خبری بود که شنیدم مامام اومد بهم سوند وصل کرد اصلا سوند هیچ دردی نداره خیلی راحت بود دیگه بعدش بلند شدم خوشحال لباس اتاق عمل تنم کردم نشستم رو ویلچر پیش به سوی سزارین😂
وارد اتاق عمل شدم دکتر بیهوشی اومدم شرایطمو پرسید و تشخیص داد که بی حس شم چندباری توی گهواره خونده بودم که بعد آمپول بی حسی بعضیا موقع بریدن شکمو متوجه شده بودن استرس منو گرفت شدید
وقتی هم استرسی میشم من خیلی زیاد حرف میزنم همش به دکتره میگفتم نمیشه بجا دوتا چهارتا آمپول به من بزنی اونم که هی میگفت نه خانوم چقد حرف میزنی تا داشتم باهاش سر آمپول بحس میکردم دکترم رسید اومد دستامو گرفت گفت خانوم حسینی آمپولو بزن مطمئن باش که هیچی حس نمیکنی بهت قول میدم که قشنگ ترین خاطره بشه واست منم دلگرم شدم بع حرفای دکترم آمپولو زدن به کمرمو منو دراز کردن روتخت دستامو بستن یه پارچه کشیدن جلو گلوم ولی یه لحظه متوجه شدم که از اون صفحه چراغ بزرگ بالای تخت عمل من شکممو میبینم چون داشتن بتادین میزدن بهشون گفتم من میبینم اون بچرخونین دکترم اومد کنار تخت مشغول شروع کرد به حرف زدن بهم میگفت انقد که از طبیعی معاینه میترسیدی آخرشم سز شدی
منم که هی میگفتم خانوم دکتر من خیلی میترسم دکتر بیهوشی بهم میگفت دختر انقد حرف نزن بعدن سردرد میشی دوتا آمپول خواب اور به من زده بودم که بخوابم ساکت باشم ولی اثر نکرد😂😂😂
مامان ملیکاومتینا مامان ملیکاومتینا ۱۰ ماهگی
سلام خانما ی عزیز امروز تصمیم گرفتم تجربه زایمانم براتون بنویسم من بارداری دومم‌ بود با آی وی اف البته زایمان قبلیم طبیعی بود ومن بخاطر کیست آندومتریوز آی وی اف کردم خودم میخواستم سزارین بشم تا کیست هاروهم خارج کنند ولی دکترم می‌گفت زایمان قبلی طبیعی بوده باید ایندفعه هم طبیعی بیاری دیگه با مشورتی که با دکتر کردم قبول کردم طبیعی باشه برای همین شروع کردم به پیاده روی که همون شب بچه تو دلم چرخید و بریچ شد به دکترم گفتم سونو نوشت وحدسم درست بود ولی نامه سزارین نداد و گفت ده روز دیگه سونو بده ببینم باز بچه تو چه حالتی وجالب اینکه همون شب دوباره بچه تودلم چرخید وسفالیک شد و منم ده روز بعد توهفته ۳۹ بودم رفتم سونو گفت بچه سرش پایین وازاونجا رفتم پیش دکترم واونم گفت برو بخواب معاینه آت کنم اول ماما اومد معاینه کرد و گفت ۲ فینگر ولی دهانه رحمت خیلی بلند ووقت داری گفتم ای بابا من گفتم دیگه این هفته زایمان میکنم آخه شوهرم هفته دیگه دانشگاه امتحان داره این حرف که زدم دکتر که اومد بهش گفت دکترم معاینه تحریکی که خیلی درد داشت و گفت ساعت ۱۱ شب بیا با آمپول زایمانت بگیرم منم تعجب کردم گفتم مگه میشه من که درد ندارم گفت تاشب دردت میگیره گفتم باشه
پارت اول#
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان مهیار مامان مهیار ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان ۱
من تا ۳۰ هفته بین طبیعی و سزارین دو دل بودم ولی آنقدر تحقیق کردم به این نتیجه رسیدم طبیعی بهتره و آدم زود سرپا میشه
دیگه کلاس آمادگی زایمان رو شروع کردم و ورزش هاش رو انجام می‌دادم تا ۴۰ هفته داشت تمام می‌شد وخبری از درد نبود و خیلی دوست داشتم با درد طبیعی زایمان کنم که درد هامو تو خونه بکشم ولی نشد
با ماما در ارتباط بودم که میگفت تا ۴۱ هفته میشه صبر کنی ولی وقتی رفتم دکتر برا چکاب به خاطر دیابت بارداری گفت صبح میری بیمارستان برای القا زایمان حرفاش تموم نشده بود من ریز ریز گریه میکردم معاینه هم کرد و گفت خبری نیست
من رفتم خونه و شروع کردم ورزش کردن پله بالا پایین شدن همه کار کردم با ماما هم هماهنگ شدم گفت تو برو من هم تا ساعت ۱۰ میام حالا منم خنگ فکر میکرم الان برم همون موقع آمپول میزنم دردا شروع میشه بهش گفتم وای نه توروخدا من میترسم باهم بریم و اینا که گفت برو من کنارتم اصلن نترس حالا این شب مگه صبح می‌شد آخه یه خواب درست نتونستم برم هی می‌پریدم از ترس و استرس
دیگه صبح رفتم بیمارستان از استرس زیاد دیگه نمیدونستم چکار کنم دعا میخوندم که مامای بیمارستان اومد گفت هر چی بخونی دیگه فایده نداره بلند شو بریم
کارامو کردن و بستری کردن هر سرمی میزدن من میگفتم آمپول فشار ؟
میگفتن بابا عجله داریا
مامام هم اومد و آمپول فشار زدن دردام شروع شد اولاش که مثل پریودم بود و اوکی بودم کم کم زیاد می‌شد ولی قابل تحمل بود ا دکترم اومد و بعد ۴ ساعت شده بودم ۴ سانت کیسه ابمو اینجا دیگه شروع شددد😪😭😨
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
اینقدر هم از پله ها بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم آسانسور هم بود ولی میگفتم پله بالاپایین کنم بلکه زودتر دهانه رحم باز بشه بستریم کنن 😂 گفتم خوب معاینه کن معاینه کرد گفت یه سانت مختصری
شب برگشتیم خونه مادرشوهرم شام درست کرده بود آورد خوردیم و یک نیم ساعتی خوابیدم و بعدش زنگ زدیم مامانم تا بیاد باهامون اصلا صبح فکرشو نمیکردم بخام زایمان کنم میگفتم یک هفته دیگه میشه لازم نیست مامانم بیاد یکم دلدرد شده بودم رفتیم دنبال مامانم و پیش به سوی بیمارستان منم در راه فیلم میگرفتم از خودمون😅
ساعت ۱۱رسیدیم با مامانم رفتیم زایشگاه گفت ساعت ۱ بیا یک همراهی تو سالن انتظار بود میگفت دخترم نوار قلب داره بعد دخترم فکر کنم شمایین خلاصه که تا ۲ ونیم شب طول کشید نوار قلبش😐😶 مامانم زنگ زد دکترم گفت دخترم از صبح اومده چرا بستری نمیکنین دکترم گفت بگین بستری کنن ولی بیمارستان نمیدونم چرا قبول نمیکرد
رفتم نوار قلب گرفت گفت خوبه یکم دیگه هم وایستا ببینم چی میشه گفتم یه کوچولو درد دارم گفت تو دستگاه نشون نمیده از آخر اومد یه برگه ای برداشت که نتیجه نوارقلب نینی بود گفت دوتا انقباض کوچیک داری زنگ بزنم دکترت ببینم چی میگه زنگید دکترم گفت ببین چند سانته رفتم و دوباره معاینه دردناک🤯
گفت یه سانتی بستری
وای چقدر خوشحال بودم خدا میدونست از وقتی رفته بودم زایشگاه تا لحظه بستری شوهرم از طبقه پایین بهم پیام میداد استرس داشت ببینه چی میشه بهش اس دادم هوراااا بستریم میکنن مامانم اومد ببینه مدارک چی لازمه با ماما حرف می‌زد یهو زیر دلم یک گرفتگی حس کردم و یهو لباس و شلوار و همه جام خیس شد کیسه آبم پاره شد شدید آب می‌ریخت ازم با صدای لرزون گفتم مامان
مامانم برگشت گفت چی شده ترسیده به لباسم اشاره زدم
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
دیگه جیغ نمیزدم نفش عمیق میکشیدم خودم با دستم کمرم ماساژ میدادم یکی نشسته بود بالا سرم نوار قلب بچه رو می‌گرفت ولی من از سه سانت بودم بعد نیم ساعت دیدم خیلی بالا سرم شلوغ شد هر کاری میکردن صدای قلب بچه نمیومد منم هی حالت تهوع داشتم بهشون گفتم یه سطل پلاستیکی دادن برای بالا آوردن میخواستم برم دستشویی نمیذاشتن دیگه دیدم دارن اثر انگشتمو می‌گیرند یعنی من داشتم بالا می‌آوردم ماما هی انگشتمو رنگ میزدم به کاغذ میزد کارم تموم شد پرسیدم برای چی میخوایین گفت یک درصد شاید سزارین بشی اینو گفت رفت لباس اینها رو آورد دیگه یوند آوردن اینقدر شلوغ شده بود بالا سرم خیلی همشون استرس داشتن منم که لباس سزارین دیدم ترسیدم گفتن خودتو شل کن سوند بزنینم زدن سوندو برای من اصلا درد نداشت خیلی راحت بود دیگه زودی لباسمو در آوردن لباس یکبار مصرف تنم کردن از بس وقتشون کم بود شلوار تنم نکردن لباسم درست نپوشیده بود دیگه رو ویلچر نشستم با ملافه منو پوشندن گفتن زنگ بزن به همرات زنگ زدم به شوهرم دیگه رفتیم طبقه پایین جلو در بخش عمل زنگ زدن در دیر باز کردن منم چشم بع راه رو بود بلکه شوهرمو بیبینم که خداحافظی بکنم 🥲دیگه در باز کردن رفتیم داخل گوشیمو گرفتن روی یه ویلچر دیگه گذاشتنم گفتن بشین روی تخت .،تختم بلند بود کمک کردن نشستم یکی امد گفت بی‌حسی میخواهی یا بیهوشی گفتم بیهوشی کفت چرا گفتم این شش روز خیلی اذیت شدم نمی‌خواهم دیگه این لحظه ها یادم بمونه گفت نه دیگه دردت تموم شده راحت شدی از این حرف
گفتن سرتو بچسبون به سینت سمت پایین که بی حسی بزنیم گفت تکون نخوری یکیم اینور محکمم گرفته بود تا آمپول زد
عکس از انترنت هست