سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن
مامان سلین مامان سلین ۲ ماهگی
پارت ۳ زایمان طبیعی
ماما همراهم امت دکتر شیفتم عوض شد شانس گنددد من دکتری که آمد قبلا با ماما همراه من بحثش‌شده بود
وقتی ماما همراهم آمد میخواست ورزش بده این لج میکرد میگفت حق نداری به حرف ماما همراهت گوش بدی هر چی من میگم گوش کن
ورزشی که میداد روی‌اون تخت کوچیک
باید سجده میرفتم و‌باسنم و محکم تکون میدادم‌سمت چب راست با سرم بدستم
دستامم‌باز بود یعنی با صورت روی تخت بودم جوری که نفسم هی بند میومد یک دقیقه سرم‌میدادم‌بالا نفس میگرفتم
با اون شکم بزرگ‌ورزش‌سجده اون روی تخت
به حالت شیب دار خیلییییییی دردناک سخت بود
من باید ۴۰ دقیقه بدون استراحت ورزش‌میکردم
هربار ۴۰ دقیقه تموم‌میشد سریع معاینه تحریکی میکردن تا میخواستم نفس‌بگیرم باز ضربان قلب بچه گوش‌میدادن که همونی‌که به شکمم وصل‌میکردم خیلیییی دردناک بودش
هر بار معاینه میشدم جبغ میکشیدم از درد
اونا بداخلاق بودن هی میگفتن جیغ‌نکش‌
هر از‌‌گاهی یک خانوم خیلیییی چاق و وحشتناک میومد اون معاینه تحریکی میکرد اون زورش زیاد بود خیلی
میمردم و زنده میشدم فقط
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
پارت ۷

دیگه یکبار ماما گفت میاریمش به حال بیا بچت شیر میخاد گریه میکنه تا گفت گریه میکنه خودمو جمع و جور کردم یه لحظه ترسیدم گفتم سالمه که گفت آره چون گیجی نمیارم دیگه گفتم بیارش من خوبم وای پسرم بین پتوی طوسیش بود آوردنش گزاشتن کنارم زل زد تو چشمام بهش شیر دادم ولی حس میکردم نمیتونم باز گفتم ماما بیا من چجوری شیر بدم سینمو گرفت محکم کرد تو دهن بچم گفت وای نکن گناه داره خندید گفت چه گناهی داره شیر میخوره خلاصه شیر خورد و تو بغلم خوابید گیج بودم یهو دیدم یکی بچمو از کنارم برداشت سریع بیدار شدم مامامحمدی بود گفتم کجا میبریش گفت قد و وزن میگیرم میارم پاشدم به زحمت نشستم بخیه هام به شدت میسوخت نگاه کردم گاز گزاشته بودن باز دوتا اومدن یکی اون گازو فشار میداد روی بخیه ها یکی شکمم رو
وای دردناک بود هی با خودشون میگفتن خونش قرمز روشنه باز دوباره فشار
تا اینکه بالاخره رفتن بچمم اومد و خوابیدم باز اومدن گفتن پاشو وقت ملاقات برو بخش گفتم شوهرم دیده بچه رو گفتن ندیده ذوق داشتم خودم نشونش بدم رو ویلچر تا وسط زایشگاه رفتیم کسی که منو می‌برد گفت یه لحظه همکارم لوازم آرایش آورده برم ببینم 😆رفت و خرید کرد و ادامه راه تنم میلرزید پرسیدم گفتن بخاطر آمپوله تو زایشگاه منو آنشرلی صدا می‌زدند به خاطر رنگ موهام و بافتشون😂
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅