طبیعیه که از شنیدن بارداری بقیه انقدر خوشحال میشم؟
از وقتی باردار شدم و پسرم دنیا اومده...با شنیدن بارداری و زامان بقیه انقدر خوشحال میشم انگار خودم زاییدم😀
نیم ساعت پیش خبر شدم دختر فامیلمون که تقریبا عروسی و نامزدی مون باهم بوده بارداره...از اونموقع تو دلم قند اب میشه😍😂
یا هرکی میپرسه بچه داری چجوریه میگم خیلی خوبه...سخته...خستگی داره..ولی خیلی خوبه...
شاید چون دلیلش اینه کسی برای بارداریم خوشحال نشد...یا همه هی بهم‌گفتن بچه میخواستی چیکار...هی گفتن بچه سخته..مراقبت میخواد
ولی خودم هرکیو میبینم بارداره انقدر از قشنگی های بارداری م و بچه داریومیگم که نگو
دختر عموم قصد بارداری داره ولی خانوادش نمیزارن...و خودشم یکم‌میترسه...برا همون هی بامن حرف میزنه و از پسرم عکس میخواد...گاهی متمانش به شوخی میگه نباید بزارم باتو حرف بزنه هواییش میکنی
واقعا چرا اطرافیان از بچه داری ادم رو میترسونن؟
برای من که خیلی خوب بوده..درسته شب بیداری داره...سختی داره..‌گاهی کار هام میمونه...ولی با هر خندش خداروشکر شکر میکنم بابتش
از وقتی پسرم اومده رابطم یا شوهرمم بهتر شده
بیاید کسی رو از بچه داری نترسونیم🥺😍

تصویر
۷ پاسخ

اطرافیان من هیچوقت اینکارو نکردن تازه تشویق هم کردن یه موقع مامانمو اذیت میکنم میگم میخوام یکی دیگه بیارم باهم بزرگ شن میگه خیلی خوبه عالیه 😂😂😂

آفرین نترسونیم انرژی منفی ندیم فقط اگه میتونیم کمی کمک کنیم و درک همین

من که به دوستم میگم تو بیار کیفشو می‌بری واقعا هم همینه تو اوج سختی های بزرگ کردن و تنهاییهات با بچه به دفه تا می‌خنده قند تو دل من آب میشه خدا برا هر کی نداره بده برا هرکس ام داره ببخشه به منو توام ببخشه خدایی اگه مرد آدم ذاتش خوب باشه هر بدی ام که داشته باشه دیگه به چشم نمیاد چون ذات خیلی مهمه بعضی ها روی خوب دارن ولی ذات و سیرت بدی دارن همین باعث میشه نه طرف بچه بخاد ازش نه بخواد حتی یه ذره باهاش هم کلام بشه فقط از رو ناچاری زنده است ولی زندگی نمیکنه و این ه آوردن برا کسی دانش خوبه ولی کاهی پاش میلغزه مثه معجزه میشه تو زندگیش

آفرین دختر خوش انرژی🥰❤️

وای یاد خواهرم انداختی عین چی میترسیدم بهش بگم باردارم میگفت نیاریا خودش سه تاداره خستست ولی اول ب همون گفتم پیشمم اون اومد موند کمک کرد😁

من آبجیم انقد ترسوند گفت افسردگی میگیری خداروشکر نگرفتم

عزیزم😍😘

سوال های مرتبط

مامان ماهلین مامان ماهلین ۸ ماهگی
خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید